P5 🖤last part
P5 🖤last part
میخوام زودتر فیک بعدی رو شروع کنم بخاطر همین زود گذاشتم
…………………………………………….
کوک ویو
ا.ت دستمو پانسمان کرد رفتیم بخوابیم
که دیدم ا.ت دوید سمت دستشویی رفتم دنبالش
کوک:چیشد حالت خوبه
ا.ت:بریم بیمارستان اصلا حالم خوب نیست
کوک. اوک
رفتم لباس گرم برای ا.ت اوردم بپوشه بعد هم سوار ماشین شدیم رفتیم سمت بیمارستان
بیمارستان
کوک ویو
ا.ت رفت تو اتاق منتظر بودم استرس داشتم که دکتر اومد
کوک:حالش خوبه
دکتر :بله حال هردوشون خوبه
کوک. خب خدا رو شکر. عه ببخشید منظورتون از دوتاشون چی بود
دکتر :همسرتون بارداره
کوک:ووواقعا
دکتر :بله تبریک میگم اگر بخواید میتونید ببینیدشون
کوک
رفتم تو اتاق
کوک:سلام بهتری خیلی نگران شدم
ا.ت:سلام اره
کوک:باورم نمیشه دارم بابا میشم
ا.ت :کوک چرت و پرت نگو خسته ام
کوک:دروغ نمیگم داری مامان میشی
ا.ت :واقعا هورااااااااااا
پرش زمانی به ۴سال بعد
یون وو:بابا چیشد که من رو از مغازه خریدین
کوک؛ کی بهت گفته ما تو رو خریدیم
یون وو :مامانی
کوک:کاملا دروغهه…
ا.ت:مینهو جان مامان به بابات گوش نده
الکی میگه
کوک:بیب خب بزار واقعیت رو بدونه
ا.ت :یاااااا اون خیلی کوچیکه
یون وو :چی میگید شما بسه دیگه
بیاید منو ببرید شهربازی
کوک: باشه لباس هات رو بپوش بریم اقا کوچولو
ا.ت:بریم
راوی
و اونها به خوبی و خوشی زندگی کردند
اسلاید اول. عکس یون وو
پایان
میخوام زودتر فیک بعدی رو شروع کنم بخاطر همین زود گذاشتم
…………………………………………….
کوک ویو
ا.ت دستمو پانسمان کرد رفتیم بخوابیم
که دیدم ا.ت دوید سمت دستشویی رفتم دنبالش
کوک:چیشد حالت خوبه
ا.ت:بریم بیمارستان اصلا حالم خوب نیست
کوک. اوک
رفتم لباس گرم برای ا.ت اوردم بپوشه بعد هم سوار ماشین شدیم رفتیم سمت بیمارستان
بیمارستان
کوک ویو
ا.ت رفت تو اتاق منتظر بودم استرس داشتم که دکتر اومد
کوک:حالش خوبه
دکتر :بله حال هردوشون خوبه
کوک. خب خدا رو شکر. عه ببخشید منظورتون از دوتاشون چی بود
دکتر :همسرتون بارداره
کوک:ووواقعا
دکتر :بله تبریک میگم اگر بخواید میتونید ببینیدشون
کوک
رفتم تو اتاق
کوک:سلام بهتری خیلی نگران شدم
ا.ت:سلام اره
کوک:باورم نمیشه دارم بابا میشم
ا.ت :کوک چرت و پرت نگو خسته ام
کوک:دروغ نمیگم داری مامان میشی
ا.ت :واقعا هورااااااااااا
پرش زمانی به ۴سال بعد
یون وو:بابا چیشد که من رو از مغازه خریدین
کوک؛ کی بهت گفته ما تو رو خریدیم
یون وو :مامانی
کوک:کاملا دروغهه…
ا.ت:مینهو جان مامان به بابات گوش نده
الکی میگه
کوک:بیب خب بزار واقعیت رو بدونه
ا.ت :یاااااا اون خیلی کوچیکه
یون وو :چی میگید شما بسه دیگه
بیاید منو ببرید شهربازی
کوک: باشه لباس هات رو بپوش بریم اقا کوچولو
ا.ت:بریم
راوی
و اونها به خوبی و خوشی زندگی کردند
اسلاید اول. عکس یون وو
پایان
۵.۵k
۰۸ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.