bad girl p: 43
نامی رف سریع رفتم دستشویی دست و صورتمو شستم لباس پوشیدم (اسلاید 1)موهامو که نامی خیس کرده بود خشک کردم ادکلن زدم گوشیو کولمو برداشتم رفتم پیش بچه ها باهم رفتیم فرودگاه خبرنگارا دم فرودگاه بودن پیاده شدیم اومدن سمتمون ولی خداروشکر نامی بادیگارد اوورده بود(خانواده جئون و لی خیلی تو کره معروفن) رفتیم داخل فرودگاه بادیگاردا جلو خبرنگارارو گرفتن ماهم رفتیم نشستیم تا بابا اینا بیان که دیدم اومدن ولی پشتشون یه پسر بود دقت کردم اون یوهان بود خدااا بدون توجه به بابا مامان هامون هر سه تامون پریدیم بغل یوهان
یوهان: یا لهم کردین(خنده)
کوک: نمیدونی چقد دلم برات تنگ شده بود
هانا: راس میگه بیشعور اشغال
نامی: بیاید اینور کشتیم بچرو
از بغل یوهان درومدیم
وودوک،جون کی: ماهم اینجاییما(خنده)
هر چهارتامون برگشنیم دیدم مامان و بابا اینا دارن با خنده نگامون میکنن رفتیم اونارم بغل کردیم بعدش کوک و نامی با عمو وودوک اینا برگشتن عمارت خودشون ماهم رفتیم عمارت خودمون
ویو شب
موقع شام بابا گف
جون کی: هانا ازین به بعد یوهان بادیگارد شخصیته
هانا: واقعا(ذوق)
جون کی: فک نمیکردم انقد خوشحال بشی
هانا: یوهان فرق داره(یوهان دانشگاهشو تموم کرده)
یون هی: دخترم بعد شام بیا اتاق کارمون کارت داریم
هانا: اوکی
بعد شام رفتم پیش مامان بابام بدون در زدن درو باز کردم سرمو ازلای در اووردم بیرون
هانا: بیام تو
جون کی: تو که اومدی(خنده)
هانا: راس میگی
رفتم نشستم رو کاناپه که مامان بابام نشستن رو به روم
یونهی: هانا ببین دخترم باید یه چیزی بهت بگیم خیلی مهمه
هانا: میشنوم بگید
یونهی: هانا ببین بهت گفتیم قبل اینکه باتو اشنا بشیم گفتم یه دختر پسر دوقلو حامله بودم که مردن(بغض)
هانا: خب
یونهی: حالا فهمیدیمکه هردوتاشون زندن(بغض)
هانا: جدی؟ حالا کی هستن؟ کجان
یونهی: هانا تو دختر واقعی مایی(گریه)
هانا: واقعا؟.... چی؟ 🙄
جون کی: تو دختر واقعی خودمون بودی (گریه)
هانا: امکان نداره؟ اخه چطور
یونهی: روی ترقوه راستت یه خال داری مگه نه؟(گریه)
هانا: اره
جون کی: یادته وقتی تازه از کره رفته بودیم دلت واسه کوک تنگ میشد خیلی ناراحت بودی بیشتر شبا یا قلبت درد میکرد یا تنگی نفس پیدا میکردی این ارثیه تو خانوادمون وقتی از چیزی خیلی خیلی ناراحت بشیم یا تنگی نفس میگیریم یا قلبمون تیر میکشه
یکم که فککردم راس میگف چون شبا منو کوک عادت داشتیم تو بغل هم بخوابیم بی اون خیلی اذیت میشدم و ناراحت بودم قلبم بدجور درد میکرد
هانا: حالا از کجا فهمیدید
جون کی: تو هم شبیه مامانتی دکتری که تو و برادرتو عمل کردع اومد پیشمون گف که بچه هاتون نمردن زندن یکی بهشون پول داده که بگن شماها مردین
هانا: برادر؟
یونهی: ارع یه برادر دوقلو هم داری ولی نمیدونیم هنوز اون کجاست یه برادرم داشتی وقتی2سالش بود دزدیدنش نمیدونم زندس یا مرده(گریه)
هانا: فا... یعنی پشمام
بعد1ساعت از اتاق مامانم اینا زدم بیرون هنوز هضم اینا واسم سخت بود یعنی 2تا داداش دارم الان فقط دو نفر ارومم میکردن یکی کوک یکی یوهان (بچه ها یوهان پسر اجوماعه و تو خونه اونا زندگی میکنه) کوک که اینجا نبود رفتم سمت اتاق یوهان بدون در زدن رفتم داخل
بدون اینکه برگرده سمتم گف
یوهان: بیشعور هنوز یاد نگرفتی در بزنی
یوهان داشت تیشرتش رو عوض میکرد
رفتم نشستم رو تختش
هانا: یااا کی انقد عضله ساختی؟
یوهان: وقتی تو خواب بودی، ببینم چرا انقد به ریخته ای؟
هانا: بیا بریم تو حیاط برات بگم
یوهان: باشه پاشو بریم رفتیم حیاط نشستیم رو زمین کنار استخر
(همچیو واسه یوهان توضیح میده)
یوهان: یعنی واقعا فک میکردی دختر واقعیشون نیستی؟ 😳 وقعا پشمای ندلشتم ریخت
هانا: خودمم
یوهان بغلم کرد
یوهان: یااا ناراحت نباش ناراحتی بهت نمیاد تا وقتی داداشتو پیدا کنید من داداشتم(خنده)
هانا: خوب شد برگشتی
یوهان: تحمل دوریمو نداشتین گفتم برگردم
هانا: عوضی
یوهان: میدونستی من ازین به بعد بادیگارد شخصیتم
هانا: ارع بابا گف فقط تو دکتری خوندی شغلت چی؟
یوهان: شغل دیگع دارم دکتر نیستم
هانا: چیه شغلت؟
یوهان: مخفیه کوچولو(خنده)
هانا: مگه من خواهرتنیستم پس بگو(خنده)
یوهان: باشه، خب راستش بغیراز کوک، نامی، جیمین، ته، شوگا کسی نمیدونه شغلمو
یوهان: یا لهم کردین(خنده)
کوک: نمیدونی چقد دلم برات تنگ شده بود
هانا: راس میگه بیشعور اشغال
نامی: بیاید اینور کشتیم بچرو
از بغل یوهان درومدیم
وودوک،جون کی: ماهم اینجاییما(خنده)
هر چهارتامون برگشنیم دیدم مامان و بابا اینا دارن با خنده نگامون میکنن رفتیم اونارم بغل کردیم بعدش کوک و نامی با عمو وودوک اینا برگشتن عمارت خودشون ماهم رفتیم عمارت خودمون
ویو شب
موقع شام بابا گف
جون کی: هانا ازین به بعد یوهان بادیگارد شخصیته
هانا: واقعا(ذوق)
جون کی: فک نمیکردم انقد خوشحال بشی
هانا: یوهان فرق داره(یوهان دانشگاهشو تموم کرده)
یون هی: دخترم بعد شام بیا اتاق کارمون کارت داریم
هانا: اوکی
بعد شام رفتم پیش مامان بابام بدون در زدن درو باز کردم سرمو ازلای در اووردم بیرون
هانا: بیام تو
جون کی: تو که اومدی(خنده)
هانا: راس میگی
رفتم نشستم رو کاناپه که مامان بابام نشستن رو به روم
یونهی: هانا ببین دخترم باید یه چیزی بهت بگیم خیلی مهمه
هانا: میشنوم بگید
یونهی: هانا ببین بهت گفتیم قبل اینکه باتو اشنا بشیم گفتم یه دختر پسر دوقلو حامله بودم که مردن(بغض)
هانا: خب
یونهی: حالا فهمیدیمکه هردوتاشون زندن(بغض)
هانا: جدی؟ حالا کی هستن؟ کجان
یونهی: هانا تو دختر واقعی مایی(گریه)
هانا: واقعا؟.... چی؟ 🙄
جون کی: تو دختر واقعی خودمون بودی (گریه)
هانا: امکان نداره؟ اخه چطور
یونهی: روی ترقوه راستت یه خال داری مگه نه؟(گریه)
هانا: اره
جون کی: یادته وقتی تازه از کره رفته بودیم دلت واسه کوک تنگ میشد خیلی ناراحت بودی بیشتر شبا یا قلبت درد میکرد یا تنگی نفس پیدا میکردی این ارثیه تو خانوادمون وقتی از چیزی خیلی خیلی ناراحت بشیم یا تنگی نفس میگیریم یا قلبمون تیر میکشه
یکم که فککردم راس میگف چون شبا منو کوک عادت داشتیم تو بغل هم بخوابیم بی اون خیلی اذیت میشدم و ناراحت بودم قلبم بدجور درد میکرد
هانا: حالا از کجا فهمیدید
جون کی: تو هم شبیه مامانتی دکتری که تو و برادرتو عمل کردع اومد پیشمون گف که بچه هاتون نمردن زندن یکی بهشون پول داده که بگن شماها مردین
هانا: برادر؟
یونهی: ارع یه برادر دوقلو هم داری ولی نمیدونیم هنوز اون کجاست یه برادرم داشتی وقتی2سالش بود دزدیدنش نمیدونم زندس یا مرده(گریه)
هانا: فا... یعنی پشمام
بعد1ساعت از اتاق مامانم اینا زدم بیرون هنوز هضم اینا واسم سخت بود یعنی 2تا داداش دارم الان فقط دو نفر ارومم میکردن یکی کوک یکی یوهان (بچه ها یوهان پسر اجوماعه و تو خونه اونا زندگی میکنه) کوک که اینجا نبود رفتم سمت اتاق یوهان بدون در زدن رفتم داخل
بدون اینکه برگرده سمتم گف
یوهان: بیشعور هنوز یاد نگرفتی در بزنی
یوهان داشت تیشرتش رو عوض میکرد
رفتم نشستم رو تختش
هانا: یااا کی انقد عضله ساختی؟
یوهان: وقتی تو خواب بودی، ببینم چرا انقد به ریخته ای؟
هانا: بیا بریم تو حیاط برات بگم
یوهان: باشه پاشو بریم رفتیم حیاط نشستیم رو زمین کنار استخر
(همچیو واسه یوهان توضیح میده)
یوهان: یعنی واقعا فک میکردی دختر واقعیشون نیستی؟ 😳 وقعا پشمای ندلشتم ریخت
هانا: خودمم
یوهان بغلم کرد
یوهان: یااا ناراحت نباش ناراحتی بهت نمیاد تا وقتی داداشتو پیدا کنید من داداشتم(خنده)
هانا: خوب شد برگشتی
یوهان: تحمل دوریمو نداشتین گفتم برگردم
هانا: عوضی
یوهان: میدونستی من ازین به بعد بادیگارد شخصیتم
هانا: ارع بابا گف فقط تو دکتری خوندی شغلت چی؟
یوهان: شغل دیگع دارم دکتر نیستم
هانا: چیه شغلت؟
یوهان: مخفیه کوچولو(خنده)
هانا: مگه من خواهرتنیستم پس بگو(خنده)
یوهان: باشه، خب راستش بغیراز کوک، نامی، جیمین، ته، شوگا کسی نمیدونه شغلمو
۱۰.۶k
۱۸ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.