زندگی مخفی پارت سی هشت
#زندگی_مخفی
پارت ۳۸
یونگی:خب این اتاقم آمادس
راستی جیمین کجاست ؟
تهیونگ:اون با اهیون بیرونه به حساب اولین قرارشون
آروم زمزمه کردم:و آخرینش
تهیونگ:چیزی گفتی
یونگی:نه هیچی
..........فلش بک............
بعد از برگشتن به خونه
۲:۳۰
یونگی:اهیون بیا تو اتاقم
اهیون:چی شده
یونگی:فردا میخوای بری پاریس
اهیون:نه
یونگی:ایول
اهیون:ولی هفته بعد میرم
یونگی:چی چرا واقعا میخوای جیمینو تنها بزاری
اهیون:اگه من برم تو و اون راحت تر هستید
یونگی:هیچی نگو
چرا راحت تر
جیمین عاشقته
اگه بری اون میشکنه
اون منو دوست نداره فقط به عنوان بست فرند قبولم داره چرا اینو نمیفهمی
اهیون:وقتی که همه چیز درست شد من باز برمیگردم
یونگی:تو جایی نمیری اگه بری جیمین کاملا از من متنفر میشه چون عشقش به خاطر من رفته
اهیون:نه نه من به خاطر اون و خودم رفتم
یونگی: چی
اهیون:اون عاشق من نیست
یونگی:چی داری میگی
اهیون:نگاهش به تورو ببین
لبخندی که بهت میزنه رو ببین
من نمیخوام مانع عشقتون بشم
یونگی:کی گفته مانعی
اون با وجود تو خوشحاله اگه بری اون دیگه نمیتونه جیمین قبلی بشههه
اهیون:فقط امشب بهش اعتراف کن همین
............ پایان فلش بک.............
۷:۴۵
یونگی:تهیونگ تو نمیخوای به جونگ کوک راجب حست بگی
تهیونگ:بابا من حسی بهش ندارم اوکی ولم کنید
از بیرون صدای جونگ کوک و جیمین میاد که باز دارن کل کل میکنن
یونگی:انگار جیمین برگش......
اهیون پرید وسط حرفم:آماده ای داره میاد
یونگی:تهیونگ برو بیرون و چراغارو خاموش کن اهیون تو بهش بگو بیاد ولی تنهااااا
ته و اهیون سری تکون دادن و کارشون رو انجام دادن
..........دید جیمین...........
اهیون صدام کرد که برم تو اتاق یونگی
رفتم تو اتاق چراغا خاموش بود
دقیق تر که نگاه کردم در پشت سرم بسته شد
جیمین:یو.....یونگی
با لکنت صداش کردم
یونگی:هانا
دول
سد
چراغا روشن شد
وای خدا
یه میز خوشگل با تم آبی
عررر رنگ مورد علاقم
کلی عکس از من بود
یه سوال مگه امروز تولدم بود؟؟
جیمین:یونگی اینا چیه؟
یونگی:خب جیمین
من الان میخوام یه چیزی بگم خب
و این چیزی که میگم نباید رومون تاثیر بذاره
ما قراره بهترین دوستای هم بمونیم اوکی
جیمین:داری میترسونیم چی شده
نکنه کسیو کشتی ؟؟
یونگی خنده بلندی کرد :نه
ای خدا از دست این
خب جیمین
از لحظه ای که دیدمت من فقط ۱۴ سالم بود و خب چیز زیادی از احساسات و اینا نمیفهمیدم
ولی اینو میدونستم که حسم نسبت بهت بیشتر از دوستیه
من .....من آهههه چطوری بگمشششش
دم هوو و بازدم ههه خب پارک جیمین من عاشقتم
تا پنج دقیقه تو شوک بودم
چی یونگی بهم حسی داره
و خب کوک و هوسوک راست میگفتن
جیمین:عه خب....آم
یونگی:نه نه نمیخواد چیزی بگی
فقط قول بده که چیزی بینمون عوض نشه
جیمین:من من یکم نیاز دارم تنها باشم
پارت ۳۸
یونگی:خب این اتاقم آمادس
راستی جیمین کجاست ؟
تهیونگ:اون با اهیون بیرونه به حساب اولین قرارشون
آروم زمزمه کردم:و آخرینش
تهیونگ:چیزی گفتی
یونگی:نه هیچی
..........فلش بک............
بعد از برگشتن به خونه
۲:۳۰
یونگی:اهیون بیا تو اتاقم
اهیون:چی شده
یونگی:فردا میخوای بری پاریس
اهیون:نه
یونگی:ایول
اهیون:ولی هفته بعد میرم
یونگی:چی چرا واقعا میخوای جیمینو تنها بزاری
اهیون:اگه من برم تو و اون راحت تر هستید
یونگی:هیچی نگو
چرا راحت تر
جیمین عاشقته
اگه بری اون میشکنه
اون منو دوست نداره فقط به عنوان بست فرند قبولم داره چرا اینو نمیفهمی
اهیون:وقتی که همه چیز درست شد من باز برمیگردم
یونگی:تو جایی نمیری اگه بری جیمین کاملا از من متنفر میشه چون عشقش به خاطر من رفته
اهیون:نه نه من به خاطر اون و خودم رفتم
یونگی: چی
اهیون:اون عاشق من نیست
یونگی:چی داری میگی
اهیون:نگاهش به تورو ببین
لبخندی که بهت میزنه رو ببین
من نمیخوام مانع عشقتون بشم
یونگی:کی گفته مانعی
اون با وجود تو خوشحاله اگه بری اون دیگه نمیتونه جیمین قبلی بشههه
اهیون:فقط امشب بهش اعتراف کن همین
............ پایان فلش بک.............
۷:۴۵
یونگی:تهیونگ تو نمیخوای به جونگ کوک راجب حست بگی
تهیونگ:بابا من حسی بهش ندارم اوکی ولم کنید
از بیرون صدای جونگ کوک و جیمین میاد که باز دارن کل کل میکنن
یونگی:انگار جیمین برگش......
اهیون پرید وسط حرفم:آماده ای داره میاد
یونگی:تهیونگ برو بیرون و چراغارو خاموش کن اهیون تو بهش بگو بیاد ولی تنهااااا
ته و اهیون سری تکون دادن و کارشون رو انجام دادن
..........دید جیمین...........
اهیون صدام کرد که برم تو اتاق یونگی
رفتم تو اتاق چراغا خاموش بود
دقیق تر که نگاه کردم در پشت سرم بسته شد
جیمین:یو.....یونگی
با لکنت صداش کردم
یونگی:هانا
دول
سد
چراغا روشن شد
وای خدا
یه میز خوشگل با تم آبی
عررر رنگ مورد علاقم
کلی عکس از من بود
یه سوال مگه امروز تولدم بود؟؟
جیمین:یونگی اینا چیه؟
یونگی:خب جیمین
من الان میخوام یه چیزی بگم خب
و این چیزی که میگم نباید رومون تاثیر بذاره
ما قراره بهترین دوستای هم بمونیم اوکی
جیمین:داری میترسونیم چی شده
نکنه کسیو کشتی ؟؟
یونگی خنده بلندی کرد :نه
ای خدا از دست این
خب جیمین
از لحظه ای که دیدمت من فقط ۱۴ سالم بود و خب چیز زیادی از احساسات و اینا نمیفهمیدم
ولی اینو میدونستم که حسم نسبت بهت بیشتر از دوستیه
من .....من آهههه چطوری بگمشششش
دم هوو و بازدم ههه خب پارک جیمین من عاشقتم
تا پنج دقیقه تو شوک بودم
چی یونگی بهم حسی داره
و خب کوک و هوسوک راست میگفتن
جیمین:عه خب....آم
یونگی:نه نه نمیخواد چیزی بگی
فقط قول بده که چیزی بینمون عوض نشه
جیمین:من من یکم نیاز دارم تنها باشم
۲.۸k
۲۳ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.