کسی که خانوادم شد p 64
( ات ویو )
با چشمای گرد شده به مردی که هنوز سرش پایین بود نگاه کردم.....حالا یادم اومد....این مرد رو توی مراسم قصر دیده بودم......
+ پادشاه؟
& بله بانوی من.....ایشون می خواهند با شما حرف هایی بزنند.....
+ با من؟!
& بله...من شمارو راهنمایی میکنم.....
نمیدونستم باید چیکار کنم......میترسیدم برم و ارباب عصبی بشه.....از اونور هم نمیتونستم نرم.....اون پادشاه بود.....و ی جورایی عموم.....از جام بلند شدم.....
+ اجازه بدید لباس هامو عوض کنم....
& بسیار خب....
به سمت پله ها رفتم و ازشون بالا رفتم.....سمت اتاقم رفتم....اتاقی که توی این چند روز ارباب بهم گفته بود که باید از این به بعد اینجا بمونم......به سمت کمدم رفتم و لباسی رو از داخلش در اوردم.....سعی کردم لباسی بپوشم که رسمی باشه.....
( چند مین بعد)
جلوی قلعه بودیم......در های بزرگ قلعه باز شد و ماشین به داخل رفت....از ماشین به همراه اون مرد پیاده شدم.....در قلعه رو با احترامی برام باز کرد....وارد شدم.....همه جا غرق سکوت بود و فقط صدای قدم های خدمتکار ها بود که داخل سالن اکو می شد....مرد به سمت راه پله ها رفت.....به همراهش منم بالا رفتم.....روبه روی دری باشکوه و طلائی رنگ ایستاد.....تقه ای به در زد.....با بلند شدن صدایی از اون طرف در وارد شد.....بعد از چند دقیقه در رو کامل باز کرد تا من هم داخل برم.....
استرس امونم رو بریده بود....قلبم با سرعت به قفسه ی سینم برخورد می کرد انگار که برای فرار کردن از این موقعیت داشت التماس میکرد.....با قدم هایی که سعی در استوار نگه داشتنشون داشتم وارد شدم و به التماس های قلبم با توجهی کردم.....اتاق کار بود....ی میز بزرگ وسط اون اتاق بود که صندلی ای با پشتی ی بلند و طلائی که شکل تاج روش حک شده بود پشت اون میز بود......مردی روش نشسته بود......مردی به اصطلاح پادشاه....مردی به اصطلاح پدر....
در چند قدمی میزش که ایستادم تازه متوجه دختری که اونم به اصطلاح خواهر بود شدم......روی یکی از مبل های چرمی جلوی میز نشسته بود.....برای اینکه بی ادبی ای نکرده باشم تعظیم کوتاهی کردم......به محض بالا آوردن سردم پوزخند خواهر ارباب توجهم رو جلب کرد.......
( علامت اعلیحضرت پدر کوک $ )
$ بالاخره اومدی.....منتظرت بودم.....برادر زاده!.....
بعد از این حرفش سکوتی بر پا شد.......انگار منتظر حرکتی از جانب من بود.....چه انتظاری ازم داشت؟.....اینکه با لبخند و چشمای از شوق خیس شده به سمتش بدوم و بپرم تو بغلش و بگم عمو!!!......انتظار واقعا بی جایی بود مگه نه؟!.......انگار متوجه شده بود که قرار نیست حرکتی از جانب من انجام بشه که دوباره خودش شروع به حرف زدن کرد.....
$ بیا.....بیا و بشین....بیا که کلی حرف برای گفتن داریم......
به سمت مبل روبه روی خواهر ارباب رفتم و روش نشستم....سعی میکردم خودمو بی تفاوت و سرد نشون بدم.....
با چشمای گرد شده به مردی که هنوز سرش پایین بود نگاه کردم.....حالا یادم اومد....این مرد رو توی مراسم قصر دیده بودم......
+ پادشاه؟
& بله بانوی من.....ایشون می خواهند با شما حرف هایی بزنند.....
+ با من؟!
& بله...من شمارو راهنمایی میکنم.....
نمیدونستم باید چیکار کنم......میترسیدم برم و ارباب عصبی بشه.....از اونور هم نمیتونستم نرم.....اون پادشاه بود.....و ی جورایی عموم.....از جام بلند شدم.....
+ اجازه بدید لباس هامو عوض کنم....
& بسیار خب....
به سمت پله ها رفتم و ازشون بالا رفتم.....سمت اتاقم رفتم....اتاقی که توی این چند روز ارباب بهم گفته بود که باید از این به بعد اینجا بمونم......به سمت کمدم رفتم و لباسی رو از داخلش در اوردم.....سعی کردم لباسی بپوشم که رسمی باشه.....
( چند مین بعد)
جلوی قلعه بودیم......در های بزرگ قلعه باز شد و ماشین به داخل رفت....از ماشین به همراه اون مرد پیاده شدم.....در قلعه رو با احترامی برام باز کرد....وارد شدم.....همه جا غرق سکوت بود و فقط صدای قدم های خدمتکار ها بود که داخل سالن اکو می شد....مرد به سمت راه پله ها رفت.....به همراهش منم بالا رفتم.....روبه روی دری باشکوه و طلائی رنگ ایستاد.....تقه ای به در زد.....با بلند شدن صدایی از اون طرف در وارد شد.....بعد از چند دقیقه در رو کامل باز کرد تا من هم داخل برم.....
استرس امونم رو بریده بود....قلبم با سرعت به قفسه ی سینم برخورد می کرد انگار که برای فرار کردن از این موقعیت داشت التماس میکرد.....با قدم هایی که سعی در استوار نگه داشتنشون داشتم وارد شدم و به التماس های قلبم با توجهی کردم.....اتاق کار بود....ی میز بزرگ وسط اون اتاق بود که صندلی ای با پشتی ی بلند و طلائی که شکل تاج روش حک شده بود پشت اون میز بود......مردی روش نشسته بود......مردی به اصطلاح پادشاه....مردی به اصطلاح پدر....
در چند قدمی میزش که ایستادم تازه متوجه دختری که اونم به اصطلاح خواهر بود شدم......روی یکی از مبل های چرمی جلوی میز نشسته بود.....برای اینکه بی ادبی ای نکرده باشم تعظیم کوتاهی کردم......به محض بالا آوردن سردم پوزخند خواهر ارباب توجهم رو جلب کرد.......
( علامت اعلیحضرت پدر کوک $ )
$ بالاخره اومدی.....منتظرت بودم.....برادر زاده!.....
بعد از این حرفش سکوتی بر پا شد.......انگار منتظر حرکتی از جانب من بود.....چه انتظاری ازم داشت؟.....اینکه با لبخند و چشمای از شوق خیس شده به سمتش بدوم و بپرم تو بغلش و بگم عمو!!!......انتظار واقعا بی جایی بود مگه نه؟!.......انگار متوجه شده بود که قرار نیست حرکتی از جانب من انجام بشه که دوباره خودش شروع به حرف زدن کرد.....
$ بیا.....بیا و بشین....بیا که کلی حرف برای گفتن داریم......
به سمت مبل روبه روی خواهر ارباب رفتم و روش نشستم....سعی میکردم خودمو بی تفاوت و سرد نشون بدم.....
۴۰.۰k
۲۴ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.