فیک جیمین ( زندگی من) پارت 9
از زبان ا/ت:
( فردا صبح)
صبح شد و جیمین دستمو گرفته بود و سرشو گوشه تخت گذاشته بود بیدار که شدم حالم خیلی خوب بود . به جیمین خیره بودم که دیدم مامانم اومد تو گفت : صبح بخیر دخترم حالت بهتره؟
منم گفتم : اره عالیم مامانی.
تا جیمین صدام رو شنید بیدار شد گفت : خوبی ا/ت جاییت که درد نمیکنه حالت بده شوگا رو صدا کنم.
لبخند زدم دستمو گذاشتم رو صورتش و گفتم : جیمین نگران نباش. من حالم خیلی هم خوبه.
دستمو گرفت و بوسید و گفت : قربون لبخندت بشم من.
مامانم رو کرد بهمون و گفت : چقدر بهم میان
لانا و تهیونگ هم موافقت کردن .
منم گفتم : چ.... چ.... چی مامان من چی میگی!!!!!!!!!!!!!!
همه خندیدن جیمینم بهم زل زد خندید.
( باورم نمیشد مامانم همچین چیزی بگه!)
بعد از اینکه من مرخص شدم جیمین مارو رسوند عمارت مامانم برای اینکه ازش تشکر کنه گفت بیاد تو من یه دوش گرفتم و رفتم توی اتاق تا یه دست به خودم بکشم.
یه لباس استین بلند گشاد و یه شلوار جین و بعد یه ارایش ملایم و یه رژ لب صورتی کم رنگ زدم.
رفتم پایین همه داشتن باهم حرف میزدن.
رفتم نشستم بغل لانا.
مامانمم باز به لانا و تهیونگ برای عروسیشون تبریک گفت و لانا گفت : انشاالله ا/ت هم عروس شه
صورتم سرخ شد و گفتم : ل.... ل... لانا الان چه و.... وقت ایناس!!!!!
همه خندیدن.
یکم حرف زدیم و جیمین گفت : خب من دیگه مزاحمتون نمیشم . بعدم رفت ( ناراحت شدم که رفت)
( 1 هفته بعد)
دیگه حالم کاملا خوب بود و داشتم میرفتم شرکت.
تهیونگ اومد دنبالم تعجب کردم لانا تو ماشین نبود گفت : داره حاضر میشه گفت اول بیام دنبال تو. گفتم:باشه.
و راه افتادیم رفتیم دنبال لانا .
وقتی رسیدیم شرکت همه منتظرم بودن.
شرکت رو پر بادکنک کرده بودن منم کپ کردم جیمینم از اتاقش اومد بیرون و پیشونیمو بوسید همه گفتن خوش اومدی ا /ت منم ازشون تشکر کردم یکی گفت : وقتی نبودی جات خیلی خالی بود.
منم تشکر کردم و رفتم تو اتاقم کارمو شروع کردم.
از زبان جیمین:
دیگه حالش خوب بود و این منو خوشحال می کرد ایندفعه حواسم هست تا خیلی ازش کار نکشم.
از زبان ا/ت :
دیگه می تونستم به روزای کارم برگردم ولی این یه هفته خیلی حال داد قشنگ استراحت کردم.
۰۰۰۰۰۰۰۰۰
( فردا صبح)
صبح شد و جیمین دستمو گرفته بود و سرشو گوشه تخت گذاشته بود بیدار که شدم حالم خیلی خوب بود . به جیمین خیره بودم که دیدم مامانم اومد تو گفت : صبح بخیر دخترم حالت بهتره؟
منم گفتم : اره عالیم مامانی.
تا جیمین صدام رو شنید بیدار شد گفت : خوبی ا/ت جاییت که درد نمیکنه حالت بده شوگا رو صدا کنم.
لبخند زدم دستمو گذاشتم رو صورتش و گفتم : جیمین نگران نباش. من حالم خیلی هم خوبه.
دستمو گرفت و بوسید و گفت : قربون لبخندت بشم من.
مامانم رو کرد بهمون و گفت : چقدر بهم میان
لانا و تهیونگ هم موافقت کردن .
منم گفتم : چ.... چ.... چی مامان من چی میگی!!!!!!!!!!!!!!
همه خندیدن جیمینم بهم زل زد خندید.
( باورم نمیشد مامانم همچین چیزی بگه!)
بعد از اینکه من مرخص شدم جیمین مارو رسوند عمارت مامانم برای اینکه ازش تشکر کنه گفت بیاد تو من یه دوش گرفتم و رفتم توی اتاق تا یه دست به خودم بکشم.
یه لباس استین بلند گشاد و یه شلوار جین و بعد یه ارایش ملایم و یه رژ لب صورتی کم رنگ زدم.
رفتم پایین همه داشتن باهم حرف میزدن.
رفتم نشستم بغل لانا.
مامانمم باز به لانا و تهیونگ برای عروسیشون تبریک گفت و لانا گفت : انشاالله ا/ت هم عروس شه
صورتم سرخ شد و گفتم : ل.... ل... لانا الان چه و.... وقت ایناس!!!!!
همه خندیدن.
یکم حرف زدیم و جیمین گفت : خب من دیگه مزاحمتون نمیشم . بعدم رفت ( ناراحت شدم که رفت)
( 1 هفته بعد)
دیگه حالم کاملا خوب بود و داشتم میرفتم شرکت.
تهیونگ اومد دنبالم تعجب کردم لانا تو ماشین نبود گفت : داره حاضر میشه گفت اول بیام دنبال تو. گفتم:باشه.
و راه افتادیم رفتیم دنبال لانا .
وقتی رسیدیم شرکت همه منتظرم بودن.
شرکت رو پر بادکنک کرده بودن منم کپ کردم جیمینم از اتاقش اومد بیرون و پیشونیمو بوسید همه گفتن خوش اومدی ا /ت منم ازشون تشکر کردم یکی گفت : وقتی نبودی جات خیلی خالی بود.
منم تشکر کردم و رفتم تو اتاقم کارمو شروع کردم.
از زبان جیمین:
دیگه حالش خوب بود و این منو خوشحال می کرد ایندفعه حواسم هست تا خیلی ازش کار نکشم.
از زبان ا/ت :
دیگه می تونستم به روزای کارم برگردم ولی این یه هفته خیلی حال داد قشنگ استراحت کردم.
۰۰۰۰۰۰۰۰۰
۱۱.۱k
۱۸ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.