فیک جیمین(عشق حقیقی)p⁷
فردای اون روز*
ا/ت: عاممم این چیه... یه نامه؟
توی نامه نوشته: ا/ت نگران من نباش من فردا پس فردا بر میگردم با دوستام داریم میریم کمپ... مواظب خودت باش
ا/ت: هه سونگهوی دیوونه اصن کی رفت من نفهمیدم؟
ا/ت میره دم پنجره*
ا/ت: ها چی؟ اون... جیمینه؟ اینجا چیکار میکنه؟
جیمین ا/ت رو میبینه*
ا/ت: وایییی...
ویو ا/ت
استرس داشتم که مبادا داداشم کاری کرده باشه همین که منو دید قلبم ریخت رفتم پایین تا ببینم چه خبره...
ویو جیمین
مونده بودم چطور بهش بگم نمیدونستم چطور باید بهش بفهمونم ولی...
ا/ت: عاممم سلام... اتفاقی افتاده؟
جیمین: نه... چیزه... ا/ت.... اون روز که با داداشت رفتیم بیرون...
ا/ت: خوب... اتفاقی افتاد؟
جیمین: نه... فقط....
ا/ت: فقط؟
جیمین: کلیدام پیشش جاموند-~-
ا/ت: همچین گفتی فک کردم چی شده...-_-آخه خودش نیس ولی... بیا بالا
جیمین: اخه...
ا/ت: د بیا دیگه...
یهو یه دختره سر میرسه*
جیمین: اوه اوه نه...
جیمین ا/تو میکشه تو خونه و درو میبنده*
ا/ت: عایییی چته...؟
جیمین: هیسسسسس
کامبک به خونه*
جیمین: واقعا ببخشید...
در اتاق ا/ت باز بود و جیمین اون کتو میبینه*
جیمین: عاممم ا/ت میتونم برم تو اتاقت؟
ا/ت: برا چی؟
جیمین: این کتو از کجا آوردی؟
ا/ت: اها اون... وقتی پدرو مادرمو از دست دادم از خونه زدم بیرون... سوار اتوبوس شدمو رفتم محله مادر بزرگم که اونم خونه نبود... داشتم گریه میگردم یهو یه پسره منو دید... هه بارون میومد... هوا سرد بود اون پسره ام برای اینکه یه کمک بهم کنه کتشو درآوردو دا بهم... بعدش تا یه ماه میرفته اونجا تا کتشو بهش پس بدم ولی... دیگه ندیدمش...
جیمین: درسته چون اون پسر اون روز از اونجا داشت اسباب کشی میکرد... امکان نداره... اصن شدنی نیس...
ویو جیمین
نمیشه... اصلا نمیشه... چطور کسیو که ده سال پیش دیدمو میتونم الان ببینم؟ بگو چرا انگار هزار بار دیدمش...
ا/ت: عاممم این چیه... یه نامه؟
توی نامه نوشته: ا/ت نگران من نباش من فردا پس فردا بر میگردم با دوستام داریم میریم کمپ... مواظب خودت باش
ا/ت: هه سونگهوی دیوونه اصن کی رفت من نفهمیدم؟
ا/ت میره دم پنجره*
ا/ت: ها چی؟ اون... جیمینه؟ اینجا چیکار میکنه؟
جیمین ا/ت رو میبینه*
ا/ت: وایییی...
ویو ا/ت
استرس داشتم که مبادا داداشم کاری کرده باشه همین که منو دید قلبم ریخت رفتم پایین تا ببینم چه خبره...
ویو جیمین
مونده بودم چطور بهش بگم نمیدونستم چطور باید بهش بفهمونم ولی...
ا/ت: عاممم سلام... اتفاقی افتاده؟
جیمین: نه... چیزه... ا/ت.... اون روز که با داداشت رفتیم بیرون...
ا/ت: خوب... اتفاقی افتاد؟
جیمین: نه... فقط....
ا/ت: فقط؟
جیمین: کلیدام پیشش جاموند-~-
ا/ت: همچین گفتی فک کردم چی شده...-_-آخه خودش نیس ولی... بیا بالا
جیمین: اخه...
ا/ت: د بیا دیگه...
یهو یه دختره سر میرسه*
جیمین: اوه اوه نه...
جیمین ا/تو میکشه تو خونه و درو میبنده*
ا/ت: عایییی چته...؟
جیمین: هیسسسسس
کامبک به خونه*
جیمین: واقعا ببخشید...
در اتاق ا/ت باز بود و جیمین اون کتو میبینه*
جیمین: عاممم ا/ت میتونم برم تو اتاقت؟
ا/ت: برا چی؟
جیمین: این کتو از کجا آوردی؟
ا/ت: اها اون... وقتی پدرو مادرمو از دست دادم از خونه زدم بیرون... سوار اتوبوس شدمو رفتم محله مادر بزرگم که اونم خونه نبود... داشتم گریه میگردم یهو یه پسره منو دید... هه بارون میومد... هوا سرد بود اون پسره ام برای اینکه یه کمک بهم کنه کتشو درآوردو دا بهم... بعدش تا یه ماه میرفته اونجا تا کتشو بهش پس بدم ولی... دیگه ندیدمش...
جیمین: درسته چون اون پسر اون روز از اونجا داشت اسباب کشی میکرد... امکان نداره... اصن شدنی نیس...
ویو جیمین
نمیشه... اصلا نمیشه... چطور کسیو که ده سال پیش دیدمو میتونم الان ببینم؟ بگو چرا انگار هزار بار دیدمش...
۳۴.۸k
۲۰ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.