فراموشی* پارت29
_هـ.. هی چویا...یـ..یه لحظه صبر کن...
اون دختر نزدیک اومد و...
از زبان دازای"
هنوز منو نبخشیده.
یه شخصی چویا رو صدا زد. به سمت صدا برگشتیم و..... چـ.. چی؟... میو؟(اِسمه)... لعنتی الان باید بهش چی بگم؟
هینامی نزدیک چویا شد. سرشو پایین انداخته بود.
با خجالت گفت: چـ.. چویا مـ.. من واقعا متاسفم.. من دوست دارم چویا.. این چند وقت که ازت دور بودم واقعا دلم برات تنگ شده بود نمیتونم دور از تو باشم چویا من معذرت میخوام.
چویا با تعجب نگاش میکرد.
الان باید به میو چی بگم؟
چویا اومد چیزی بگه ولی نذاشتم. نمیتونستم بزارم وضع از این بدتر بشه.
به ارومی گفتم: گـ.. گوش میو چان... را.. راستش.. چـ.. چویا... توی یه تصادف حافظه ـش رو تز دست داده و کسی رو به یاد نمیاره... متاسفم.
با این حرفی که زدم به وضوح تونستم شکسته شدن قلبشو بشنوم.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
فلش بک "شش ماه قبل" قبل از فراموشی*
از زبان نویسنده*
چویا کنار ایستگاه اتوبوس وایساده بود و داشت با گوشی ور میرفت.
تاکسی ای نزدیک چویا شد و گفت: ببخشید اقا ولی میخوایید برسونمتون؟
چویا سرشو از توی گوشی در اورد و گفت: نه خیلی ممنون.
و دوباره سرشو تو گوشی برد.
دوباره راننده گفت: وای اتوبوس دیر میکنه لطفا بیایید تا برسونمتون.
چویا تو ذهنش: یه کاسه ای زیر نیم کاسه ـس.. طرز حرف زدشون خیلی عجیبه.. میخوام بفهمم چه اتفاقی میفته.
باشه سوارمیشم.
تا این حرفو زدم راننده گفت:مقصدتون کجاست؟
چویا:میخوام برم هومه ی شهر.
یه دختر از توی ماشین بیرون اومد و گفت: خونه ی من کمی جلوتره پس شما سوار شید تا مجبور نباشید پیاده بشید و دوباره سوار شید.
از زبان چویا*
شونه ای بالا انداختم و سوار ماشین شدم. اون دخترم میخواست بشینه که یه صدای نازک که مطعلق به یه دختر بود گفت: منم میخوام برم هومه ی شهر میتونم سوار شم؟
سرمو به سمت اون صدا چرخوندم.
یه دختر باموهای طلایی و چشم های طلایی.
هیچ واکنشی نشون ندادم. دختر سرد و بی حسی بود.
یه مرد هم کنارم نشسته بود. اون دختر مو طلایی کنارم نشست و اون یکی دختر هم کنار اون دختر مو طلایی(قاتی نکنین!)
یه مرد هم جلو نشسته بود.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بعداز چند دقیقه متوجه شدم که اونا مسیرشون رو عوض کردن و سمت یه جای خلوت میرفتن.
از اول میدونستم که یه نقشه دارن.
اون دختر مو طلایی یواش از توی جیبش چاقویی در اورد. با دستم چاقو رو عقب برم و اروم گفتم: دست نگه دار.
انگار متوجه شد و چاقو رو توی جیبش گذاشت.
اون مردی که جلو نشسته بود گفت: هرچی دارین رد کنید بیاد... مگرنه...
ادامه دارد...
اون دختر نزدیک اومد و...
از زبان دازای"
هنوز منو نبخشیده.
یه شخصی چویا رو صدا زد. به سمت صدا برگشتیم و..... چـ.. چی؟... میو؟(اِسمه)... لعنتی الان باید بهش چی بگم؟
هینامی نزدیک چویا شد. سرشو پایین انداخته بود.
با خجالت گفت: چـ.. چویا مـ.. من واقعا متاسفم.. من دوست دارم چویا.. این چند وقت که ازت دور بودم واقعا دلم برات تنگ شده بود نمیتونم دور از تو باشم چویا من معذرت میخوام.
چویا با تعجب نگاش میکرد.
الان باید به میو چی بگم؟
چویا اومد چیزی بگه ولی نذاشتم. نمیتونستم بزارم وضع از این بدتر بشه.
به ارومی گفتم: گـ.. گوش میو چان... را.. راستش.. چـ.. چویا... توی یه تصادف حافظه ـش رو تز دست داده و کسی رو به یاد نمیاره... متاسفم.
با این حرفی که زدم به وضوح تونستم شکسته شدن قلبشو بشنوم.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
فلش بک "شش ماه قبل" قبل از فراموشی*
از زبان نویسنده*
چویا کنار ایستگاه اتوبوس وایساده بود و داشت با گوشی ور میرفت.
تاکسی ای نزدیک چویا شد و گفت: ببخشید اقا ولی میخوایید برسونمتون؟
چویا سرشو از توی گوشی در اورد و گفت: نه خیلی ممنون.
و دوباره سرشو تو گوشی برد.
دوباره راننده گفت: وای اتوبوس دیر میکنه لطفا بیایید تا برسونمتون.
چویا تو ذهنش: یه کاسه ای زیر نیم کاسه ـس.. طرز حرف زدشون خیلی عجیبه.. میخوام بفهمم چه اتفاقی میفته.
باشه سوارمیشم.
تا این حرفو زدم راننده گفت:مقصدتون کجاست؟
چویا:میخوام برم هومه ی شهر.
یه دختر از توی ماشین بیرون اومد و گفت: خونه ی من کمی جلوتره پس شما سوار شید تا مجبور نباشید پیاده بشید و دوباره سوار شید.
از زبان چویا*
شونه ای بالا انداختم و سوار ماشین شدم. اون دخترم میخواست بشینه که یه صدای نازک که مطعلق به یه دختر بود گفت: منم میخوام برم هومه ی شهر میتونم سوار شم؟
سرمو به سمت اون صدا چرخوندم.
یه دختر باموهای طلایی و چشم های طلایی.
هیچ واکنشی نشون ندادم. دختر سرد و بی حسی بود.
یه مرد هم کنارم نشسته بود. اون دختر مو طلایی کنارم نشست و اون یکی دختر هم کنار اون دختر مو طلایی(قاتی نکنین!)
یه مرد هم جلو نشسته بود.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بعداز چند دقیقه متوجه شدم که اونا مسیرشون رو عوض کردن و سمت یه جای خلوت میرفتن.
از اول میدونستم که یه نقشه دارن.
اون دختر مو طلایی یواش از توی جیبش چاقویی در اورد. با دستم چاقو رو عقب برم و اروم گفتم: دست نگه دار.
انگار متوجه شد و چاقو رو توی جیبش گذاشت.
اون مردی که جلو نشسته بود گفت: هرچی دارین رد کنید بیاد... مگرنه...
ادامه دارد...
۶.۵k
۰۶ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.