رمان شاهزاده اهریمن پارت54
#رمان_شاهزاده_اهریمن_پارت54
جدیت صداش و حرفاش خود ب خود خفم کرد. بُغ کرده خودمو تو بغلش جمع کردم دیگه هیچی نگفتم. راستش ن توقع داشتم این طوری باهام حرف بزنه ن دوست دارم همچین رفتاری باهام بکنه درصورتی ک اون باهمه همینه ولی همیشه رفتارش با من مهربون تر از بقیه بود .
نمیدونم ولی این رفتارش برام خیلی سخت بود، بدجوری بغضم گرفته بود ، اینقدر ک هر لحظه ممکنه بود بزنم زیر گریه.
همیشه برا اینکه گریم بند بیاد نفسمو حبس میکردم، ی عادت از بچگی تا ب الان ک هیچ وقتم کارساز نبود، برعکس باعث میشد زوتر اشکام دربیاد. الانم همین طور زدتر از موعد اشکام سرازیر شد. لبامو زیر دندونم گرفتم تا صدام بیرون نیاد.
☆نکته☆
*(تا اینجای رمان ما شاهزادهرو ب اسم ویهان میشناسیم کسایی ک از اول رمانو خوندن میدونن اون فقط خودشو جای ویهان زده و ویهان اصلی رو از بین برده فعلا نمیتونیم اسم اصلیش رو بیاریم برای همین تا زمانی ک اسمش معلوم میشه ما اونو ب عنوان ویهان معرفی میکنیم.)*
*(ویهان)*
از اینکه سرش داد زدم احساس پشیمونی میکردم ولی اون لحظه بدجوری رو مخم یورتمه میرفت. هوووف بیخال اصلا وقتی رسیدیم از دلش درمیارم..
ی لحظه ک سرشو تکون داد حس کردم لباسم خیسه، دستمو گذاشتم همون قسمت دیدم واقعا خیسه، با تعجب نگاه انداختم ک چشم خورد ب صورت پراز اشک ارمیا. از اینهمه اشکی رو صورتش بود بهتم زد.. دستمو بردم زیر چونش سرشو گرفتم بالا.
+: آرمیاا!! اینا اشکه؟ براچی چرا اصلا گریه میکنی؟؟
نگاهم افتاد رو لبش ک زیر دندوناش داشت لهش میکرد.
+: لعنتی کندی اینو ولش کن، چرا اینطوری میکنی!هــــوف آرمیا ی لحظه نگام کن بگو چته! درد داری؟ میخوای برگردیم بیمارستان؟
سرشو ب علامت منفی تکون داد.
+: خب پس چته چرا گریه میکنی؟؟
این حرف نزدناش رو مخم بود.. یهو با یاد آوری چیزی ک تو ذهنم بود از درون آتیش گرفتم، حتی فکر کردن بهش باعث میشد خونم ب جوش بیاد.
یعنی اینقدر ازم بدش میاد ک بخاطر ی بغل اینطوری گریه میکنه.!!
برا اینکه مطمئن بشم نیروهامو فعال کردم تا بتونم ب ذهنش نفوذ کنم.. هرچی بیشتر ذهنشو میخوندم از عصبانیتم کمتر میشد تا جایی ک دلم میخواست از خوشحالی محکم تو بغلم فشارش بدممم.
اگه این نیروهامو برا تغییر قیافه نیاز نداشتم همیشه فعال نگهش میداشتم تا بدونم تو اون مغز فندقیش چی میگذره، از اینکه حس بدی بهم نداره و بخاطر ی داد زدن این طوری ناراحت شده حس خوبی گرفتم چون اگه هیچ حسی بهم نداشت نسبت ب تمام کارام بی تفاوت بود و با شناختی ک ازش دارم میدونم هرکس دیگه جای من بود حتما حتما تلافی کارشو سرش درمیورد.
اما الان باید ی کاری کنم تا خودش دلیل گریه هاشو بگه چون ممکنه تو ی شرایطی باشم ک نتونم ذهنشو بخونم حتی اگه بتونمم نمیشه فعلا بهش بگم من انسان نیستم و ذهنتو میتونم بخونم، و خودش باید از حساش برام بگه..
میدونستم هرکاری ام کنم ارمیا حاضر نمیشه بره خونه برنا تا پیشش بمونه از این بابت خیالم راحت بود ک اولو آخرش پیش خودم میمونه..
ببخش پرشین کوچولو ولی برای اینکه خودت از حسای ک داری بهم بگی مجبورم یکم بدجنس باشم..
*(آرمیا)*
دلم نمیخواست حرفی بزنم، اصلا حرف میزدم چی میگفتم! بگم دلیل گریهام چی بوده! خیلی مسخرست بگم بخاطر ی دعوای ساده اینطوری عر زدم. اصلا باور میکنه ک بخاطر همچنین چیزی بوده؟ مخصوصا ک خودش شاهد انواع دعواهای لفظی کتک کاریم تو مدرسه بوده، من حتی تو اون شرایط نیشم تا پس کلم باز بوده هر هر ب قیافه آشولاشم خندیدم الان بخاطر ی لحن تند چص شدم. واقعا گفتنش جز ابرو ریزی هیچ سودی برام نداره. گوه تر از همه اینه ک هیچ بهونه ای ام براش ندارم ک چرا..
جدیت صداش و حرفاش خود ب خود خفم کرد. بُغ کرده خودمو تو بغلش جمع کردم دیگه هیچی نگفتم. راستش ن توقع داشتم این طوری باهام حرف بزنه ن دوست دارم همچین رفتاری باهام بکنه درصورتی ک اون باهمه همینه ولی همیشه رفتارش با من مهربون تر از بقیه بود .
نمیدونم ولی این رفتارش برام خیلی سخت بود، بدجوری بغضم گرفته بود ، اینقدر ک هر لحظه ممکنه بود بزنم زیر گریه.
همیشه برا اینکه گریم بند بیاد نفسمو حبس میکردم، ی عادت از بچگی تا ب الان ک هیچ وقتم کارساز نبود، برعکس باعث میشد زوتر اشکام دربیاد. الانم همین طور زدتر از موعد اشکام سرازیر شد. لبامو زیر دندونم گرفتم تا صدام بیرون نیاد.
☆نکته☆
*(تا اینجای رمان ما شاهزادهرو ب اسم ویهان میشناسیم کسایی ک از اول رمانو خوندن میدونن اون فقط خودشو جای ویهان زده و ویهان اصلی رو از بین برده فعلا نمیتونیم اسم اصلیش رو بیاریم برای همین تا زمانی ک اسمش معلوم میشه ما اونو ب عنوان ویهان معرفی میکنیم.)*
*(ویهان)*
از اینکه سرش داد زدم احساس پشیمونی میکردم ولی اون لحظه بدجوری رو مخم یورتمه میرفت. هوووف بیخال اصلا وقتی رسیدیم از دلش درمیارم..
ی لحظه ک سرشو تکون داد حس کردم لباسم خیسه، دستمو گذاشتم همون قسمت دیدم واقعا خیسه، با تعجب نگاه انداختم ک چشم خورد ب صورت پراز اشک ارمیا. از اینهمه اشکی رو صورتش بود بهتم زد.. دستمو بردم زیر چونش سرشو گرفتم بالا.
+: آرمیاا!! اینا اشکه؟ براچی چرا اصلا گریه میکنی؟؟
نگاهم افتاد رو لبش ک زیر دندوناش داشت لهش میکرد.
+: لعنتی کندی اینو ولش کن، چرا اینطوری میکنی!هــــوف آرمیا ی لحظه نگام کن بگو چته! درد داری؟ میخوای برگردیم بیمارستان؟
سرشو ب علامت منفی تکون داد.
+: خب پس چته چرا گریه میکنی؟؟
این حرف نزدناش رو مخم بود.. یهو با یاد آوری چیزی ک تو ذهنم بود از درون آتیش گرفتم، حتی فکر کردن بهش باعث میشد خونم ب جوش بیاد.
یعنی اینقدر ازم بدش میاد ک بخاطر ی بغل اینطوری گریه میکنه.!!
برا اینکه مطمئن بشم نیروهامو فعال کردم تا بتونم ب ذهنش نفوذ کنم.. هرچی بیشتر ذهنشو میخوندم از عصبانیتم کمتر میشد تا جایی ک دلم میخواست از خوشحالی محکم تو بغلم فشارش بدممم.
اگه این نیروهامو برا تغییر قیافه نیاز نداشتم همیشه فعال نگهش میداشتم تا بدونم تو اون مغز فندقیش چی میگذره، از اینکه حس بدی بهم نداره و بخاطر ی داد زدن این طوری ناراحت شده حس خوبی گرفتم چون اگه هیچ حسی بهم نداشت نسبت ب تمام کارام بی تفاوت بود و با شناختی ک ازش دارم میدونم هرکس دیگه جای من بود حتما حتما تلافی کارشو سرش درمیورد.
اما الان باید ی کاری کنم تا خودش دلیل گریه هاشو بگه چون ممکنه تو ی شرایطی باشم ک نتونم ذهنشو بخونم حتی اگه بتونمم نمیشه فعلا بهش بگم من انسان نیستم و ذهنتو میتونم بخونم، و خودش باید از حساش برام بگه..
میدونستم هرکاری ام کنم ارمیا حاضر نمیشه بره خونه برنا تا پیشش بمونه از این بابت خیالم راحت بود ک اولو آخرش پیش خودم میمونه..
ببخش پرشین کوچولو ولی برای اینکه خودت از حسای ک داری بهم بگی مجبورم یکم بدجنس باشم..
*(آرمیا)*
دلم نمیخواست حرفی بزنم، اصلا حرف میزدم چی میگفتم! بگم دلیل گریهام چی بوده! خیلی مسخرست بگم بخاطر ی دعوای ساده اینطوری عر زدم. اصلا باور میکنه ک بخاطر همچنین چیزی بوده؟ مخصوصا ک خودش شاهد انواع دعواهای لفظی کتک کاریم تو مدرسه بوده، من حتی تو اون شرایط نیشم تا پس کلم باز بوده هر هر ب قیافه آشولاشم خندیدم الان بخاطر ی لحن تند چص شدم. واقعا گفتنش جز ابرو ریزی هیچ سودی برام نداره. گوه تر از همه اینه ک هیچ بهونه ای ام براش ندارم ک چرا..
۶.۰k
۲۷ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.