پارت ۶ فیک معجزه ی عشق
پارت ۶ فیک معجزه ی عشق
شب شده بود و سرفه کردن های ناره اعصاب سهون رو به شدت خورد کرده بود ولی چاره ای نداشت . اون دختر ولش نمی کرد واقعا میخواست اون کسی باشه که همراهیش میکنه . سهون هم به کمر توی چادر خودش دراز کشیده بود و به سقف چادر نگاه میکرد . اون دختر رو همراهی کنه؟...نکنه؟...هیچ چیز مشخص نبود . دلش میخواست به جواب سوالش برسه . اون دختر ناره بود یا یکی دیگه . صداهاشون شبیه هم...قیافه هاشون شبیه هم...حرف زدناشون شبیه هم...ولی باز هیچ چیز مشخص نبود . سهون توی بدترین شرایط قرار گرفته بود . نمی خواست اون دختر رو همراهی کنه ولی از طرفی میخوایت به جواب سوالش برسه . اما...ممکنه که اون دختر نباشه...چون اون دختر سهون رو نشناخت...سهون از دوسال پیش تغییر خاصی توی صورتش نداشت...پس اون باید بشناستش . شایدم شناخته بود و به خودش نمی آورد . بازم برای جواب این سوال باید دنبالش میرفت . باید بازیش میداد...سوال پیچش میکرد . کلی کار تا جواب سوالشو به دست بیاره . بنابراین...
***
ناره با افتادنش از جایی از خواب پرید و سریع به اطرافش نگاه کرد . بازم از اون خوابا دیده بود و باعث شده بود از خواب بپره . تک سرفه ای کرد و سرشو برگردوند و به چادر اوه سهون نگاه کرد . باورش نمی شد...اون داشت وسایل جمع میکرد . چشمش به ناره افتاد
_هی دختر خانوم...اگه الان بلند نشی دیرمون میشه هاااا
خوشحال شروع کرد داد زد
_واقعا تو میخوای...
حرفش تموم نشده بود که گلوش درد گرفت و شروع کرد سرفه
سهون_نازی نازی...
ناره لبخند زد . خیلی خوشحال بود که سهون قبول کرده و میخواد کمکش کنه
***
اونجا خیلی خوب انتن میداد برای همین ناره زنگ زد به میانا
_الو اونی؟
_الو ناره کدوم گوری تو چرا زنگ نمی زنی خر نر...
_اولا که هنوز تو جنگلم...دوما وقت زنگ زدن نداشتم...سوما من خر مادم...چهارما داریم حرکت میکنیم...میخوایم از دریاچه بریم اونور...میتونی به مامان بابا بگی بیان جنگلم بگردن چون من نیستم
_وایسا وایسا...بریم؟...با کی؟
_آهان...من با یه پسری آشنا شدم به اسم اوه سهون...با اون میخوام برم
_اوه سهون؟
_اره...میشناسیش؟
یه بغضی گلوشو گرفت
_نه...اسمش شبیه یکی از آشناهامه...خیلی مهم نیست
_مطمئنی؟
_اره...آخ...صدام میکنن من برم خدافظ
حتی نذاشت ناره خدافظی کنه و گوشی. و قطع کرد . ناره گوشیو پایین آورد و به صفحش خیره شد
_چش شد یهو؟؟
....
شب شده بود و سرفه کردن های ناره اعصاب سهون رو به شدت خورد کرده بود ولی چاره ای نداشت . اون دختر ولش نمی کرد واقعا میخواست اون کسی باشه که همراهیش میکنه . سهون هم به کمر توی چادر خودش دراز کشیده بود و به سقف چادر نگاه میکرد . اون دختر رو همراهی کنه؟...نکنه؟...هیچ چیز مشخص نبود . دلش میخواست به جواب سوالش برسه . اون دختر ناره بود یا یکی دیگه . صداهاشون شبیه هم...قیافه هاشون شبیه هم...حرف زدناشون شبیه هم...ولی باز هیچ چیز مشخص نبود . سهون توی بدترین شرایط قرار گرفته بود . نمی خواست اون دختر رو همراهی کنه ولی از طرفی میخوایت به جواب سوالش برسه . اما...ممکنه که اون دختر نباشه...چون اون دختر سهون رو نشناخت...سهون از دوسال پیش تغییر خاصی توی صورتش نداشت...پس اون باید بشناستش . شایدم شناخته بود و به خودش نمی آورد . بازم برای جواب این سوال باید دنبالش میرفت . باید بازیش میداد...سوال پیچش میکرد . کلی کار تا جواب سوالشو به دست بیاره . بنابراین...
***
ناره با افتادنش از جایی از خواب پرید و سریع به اطرافش نگاه کرد . بازم از اون خوابا دیده بود و باعث شده بود از خواب بپره . تک سرفه ای کرد و سرشو برگردوند و به چادر اوه سهون نگاه کرد . باورش نمی شد...اون داشت وسایل جمع میکرد . چشمش به ناره افتاد
_هی دختر خانوم...اگه الان بلند نشی دیرمون میشه هاااا
خوشحال شروع کرد داد زد
_واقعا تو میخوای...
حرفش تموم نشده بود که گلوش درد گرفت و شروع کرد سرفه
سهون_نازی نازی...
ناره لبخند زد . خیلی خوشحال بود که سهون قبول کرده و میخواد کمکش کنه
***
اونجا خیلی خوب انتن میداد برای همین ناره زنگ زد به میانا
_الو اونی؟
_الو ناره کدوم گوری تو چرا زنگ نمی زنی خر نر...
_اولا که هنوز تو جنگلم...دوما وقت زنگ زدن نداشتم...سوما من خر مادم...چهارما داریم حرکت میکنیم...میخوایم از دریاچه بریم اونور...میتونی به مامان بابا بگی بیان جنگلم بگردن چون من نیستم
_وایسا وایسا...بریم؟...با کی؟
_آهان...من با یه پسری آشنا شدم به اسم اوه سهون...با اون میخوام برم
_اوه سهون؟
_اره...میشناسیش؟
یه بغضی گلوشو گرفت
_نه...اسمش شبیه یکی از آشناهامه...خیلی مهم نیست
_مطمئنی؟
_اره...آخ...صدام میکنن من برم خدافظ
حتی نذاشت ناره خدافظی کنه و گوشی. و قطع کرد . ناره گوشیو پایین آورد و به صفحش خیره شد
_چش شد یهو؟؟
....
۲۰.۳k
۱۷ آبان ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.