گس لایتر/ادامه پارت ۱۶۵
بازگشت به زمان حال:
جونگکوک از در خونه وارد شد...
بایول از صدای در به خودش لرزید...
جونگ هون رو محکم تر به خودش فشرد...
کنار تخت جونگ هون نشست... سکوت کرد و امیدوار بود که جونگکوک فعلا چیزی ازش نپرسه...
**************
در اتاق جونگ هون باز بود... به داخل نگاه کرد... بایول رو دید که بچه رو تو بغلش گرفته...
توی چارچوب در ایستاد... چند ثانیه بهشون خیره شد....
بعد با انگشتش آروم به در اتاق زد...
تا بایول متوجهش بشه....
بایول برگشت نگاهش کرد...
جونگکوک: بیا کارت دارم...
بایول همونطور که جونگکوک هون رو توی بغلش گرفته بود پاشد... قدمی سمت جونگکوک برداشت که جونگکوک گفت: کجا میاریش؟ مگه بیداره؟
بایول: نه
جونگکوک: پس بذارش تو تختش...
بایول با تردید سمت تخت برگشت... و آروم جونگ هون رو توی تختش گذاشت...
جونگکوک منتظر شد تا بایول از اتاق بیرون بیاد...
بایول اومد و در رو پشت سرش بست...
جونگکوک دستاشو توی جیبش گذاشته بود...
اخم کرده بود...
حالت ابروهاش موقع اخم تیز میشد...
نگاهش نافذ و بُرّنده میشد...
بایول سکوت کرده بود...
جونگکوک: خب... اسناد رو از یون ها گرفتی؟
بایول: من باهاش حرف زدم... ولی توضیحات دقیقتری میخواست
جونگکوک: یعنی چی؟
بایول: خودت باید باهاش حرف بزنی... من چیزی از طرحت نمیدونم... اون گفت تا کامل...
جونگکوک: باشه دیگه حرف نزن... عرضه همین یه دونه کارم نداشتی!!!
بایول: اما جونگکوک!....
جونگکوک دست بایول رو گرفت و به عقب هلش داد... هنوز بخاطر اتفاق بین خودش و ایل دونگ عصبی بود... نمیدونست چیکار کنه تا ایل دونگ برای همیشه سکوت کنه...
عصبانیتشو سر بایول خالی کرد...
پشت بایول به در اتاق جونگ هون خورد...
از صداش جونگ هون بیدار شد و گریه کرد...
جونگکوک به محض شنیدن صدای بچه بایول رو رها کرد...
بایول سریعا در اتاقو باز کرد و داخل رفت تا از جونگکوک دور بشه...
*******************
بچه رو توی بغلش گرفت...
بچه که گریه میکرد خودشم اشکش در اومد...
آروم تکونش میداد... همزمان با اشکای خودش به جونگ هون میگفت:
گریه نکن پسرم... آروم باش...
قلبش مملو از درد بود... صدای جونگکوک مدام توی سرش میپیچید... همیشه بهش میگفت که ناتوانه!... از پس هیچی برنمیاد... فراموش کار... و لوسه....
با خودش میگفت شاید واقعا اون درست میگه... شاید اگه اینطوری نبود انقد جونگکوک سرزنشش نمیکرد...
به قدری ناراحت بود که بعد از دقایقی که جونگ هون هم آروم شد بازم نتونست جلوی اشکای خودشو بگیره...
به هق هق رسیده بود...
کنار تخت جونگ هون روی زمین نشست...
زیر لب گفت: آبا... کاش بودی!!... اگه تو بودی میگفتی چیکار کنم... نمیتونم به اوما و یون ها دردمو بگم... چون اونام بدون تو ناتوانن....
جونگکوک از در خونه وارد شد...
بایول از صدای در به خودش لرزید...
جونگ هون رو محکم تر به خودش فشرد...
کنار تخت جونگ هون نشست... سکوت کرد و امیدوار بود که جونگکوک فعلا چیزی ازش نپرسه...
**************
در اتاق جونگ هون باز بود... به داخل نگاه کرد... بایول رو دید که بچه رو تو بغلش گرفته...
توی چارچوب در ایستاد... چند ثانیه بهشون خیره شد....
بعد با انگشتش آروم به در اتاق زد...
تا بایول متوجهش بشه....
بایول برگشت نگاهش کرد...
جونگکوک: بیا کارت دارم...
بایول همونطور که جونگکوک هون رو توی بغلش گرفته بود پاشد... قدمی سمت جونگکوک برداشت که جونگکوک گفت: کجا میاریش؟ مگه بیداره؟
بایول: نه
جونگکوک: پس بذارش تو تختش...
بایول با تردید سمت تخت برگشت... و آروم جونگ هون رو توی تختش گذاشت...
جونگکوک منتظر شد تا بایول از اتاق بیرون بیاد...
بایول اومد و در رو پشت سرش بست...
جونگکوک دستاشو توی جیبش گذاشته بود...
اخم کرده بود...
حالت ابروهاش موقع اخم تیز میشد...
نگاهش نافذ و بُرّنده میشد...
بایول سکوت کرده بود...
جونگکوک: خب... اسناد رو از یون ها گرفتی؟
بایول: من باهاش حرف زدم... ولی توضیحات دقیقتری میخواست
جونگکوک: یعنی چی؟
بایول: خودت باید باهاش حرف بزنی... من چیزی از طرحت نمیدونم... اون گفت تا کامل...
جونگکوک: باشه دیگه حرف نزن... عرضه همین یه دونه کارم نداشتی!!!
بایول: اما جونگکوک!....
جونگکوک دست بایول رو گرفت و به عقب هلش داد... هنوز بخاطر اتفاق بین خودش و ایل دونگ عصبی بود... نمیدونست چیکار کنه تا ایل دونگ برای همیشه سکوت کنه...
عصبانیتشو سر بایول خالی کرد...
پشت بایول به در اتاق جونگ هون خورد...
از صداش جونگ هون بیدار شد و گریه کرد...
جونگکوک به محض شنیدن صدای بچه بایول رو رها کرد...
بایول سریعا در اتاقو باز کرد و داخل رفت تا از جونگکوک دور بشه...
*******************
بچه رو توی بغلش گرفت...
بچه که گریه میکرد خودشم اشکش در اومد...
آروم تکونش میداد... همزمان با اشکای خودش به جونگ هون میگفت:
گریه نکن پسرم... آروم باش...
قلبش مملو از درد بود... صدای جونگکوک مدام توی سرش میپیچید... همیشه بهش میگفت که ناتوانه!... از پس هیچی برنمیاد... فراموش کار... و لوسه....
با خودش میگفت شاید واقعا اون درست میگه... شاید اگه اینطوری نبود انقد جونگکوک سرزنشش نمیکرد...
به قدری ناراحت بود که بعد از دقایقی که جونگ هون هم آروم شد بازم نتونست جلوی اشکای خودشو بگیره...
به هق هق رسیده بود...
کنار تخت جونگ هون روی زمین نشست...
زیر لب گفت: آبا... کاش بودی!!... اگه تو بودی میگفتی چیکار کنم... نمیتونم به اوما و یون ها دردمو بگم... چون اونام بدون تو ناتوانن....
۳۶.۴k
۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.