pawn/پارت ۱۱۸
اسلایدها: تهیونگ، ا/ت
ا/ت جلوی پدرش بغضش شکست و گریه کرد... روی صندلی نشست و گفت: تهیونگ... رسما داره بچمو ازم میگیره!
مینهو: میگیره؟ مگه چیکار کرده؟
ا/ت: میخواد حتی شبم پیشش بمونه...
مینهو از جاش بلند شد و سمت ا/ت رفت... کنارش نشست و دستشو گذاشت روی دست ات...و گفت: اولش طوری حرف زدی که باورم شد یوجینو برده... ولی عزیزم... اونم پدرشه... اینکه بخواد دخترشو ببینه... حتی اینکه بخواد چند روز نگهش داره... کاملا طبیعیه!... این به این معنا نیست که بخواد کلا ازت بگیرتش... تو مادری... میفهمم احساستو... ولی احساس تهیونگ رو هم میفهمم... لطفا آرامش خودتو حفظ کن... بهت قول میدم... تهیونگ به مرور از عصبانیتش کم میشه... با هم راحت تر کنار میاین...
ا/ت نفس عمیقی کشید... کمی آروم شد... و گفت: دست خودم نبود... پای یوجین که میاد وسط منطقمو از دست میدم...ولی سعیمو میکنم آروم باشم...
*******
ظهر ساعت ۲...
تهیونگ با ا/ت تماس گرفت... اینکه ا/ت نمیخواست یوجین شب پیش تهیونگ بمونه براش تبدیل به دستاویزی شده بود تا براحتی باهاش ا/ت رو آزار بده... و از این کار خودش لذت میبرد...
ا/ت: الو؟ سلام
تهیونگ: سلام... بهت زنگ زدم که بگم من میرم دنبال یوجین و با خودم میبرمش...
ا/ت مکث کرد... دستی تو موهای خودش کشید... دلش راضی نبود ولی به امید اینکه حرفای پدرش به حقیقت بپیونده و تهیونگ به مرور آروم بشه گفت: باشه... ولی کجا میبریش؟
تهیونگ: ویلای ساحلی... میخوام کنار دریا یکم بازی کنه....
ا/ت با شنیدن ویلای ساحلی دلش گرفت... تمام خاطرات خوبی که اونجا داشت از خاطرش گذشت...
ا/ت: باشه... ولی یوجین فقط به بالش خودش عادت داره... بدون مسواک زدنم نمیخوابه... من اونا رو براش بیارم چطوره؟...
تهیونگ میدونست تمام بهانه های ا/ت فقط به این خاطر هستش که میخواد نزدیک یوجین باشه... میدونست میخواد هرطور شده برای آسایش خاطرش شب رو بیاد و پیش اونا بمونه... برای همین گفت:نه! تو هنوز تو شرکتی... من و یوجین میریم و از خدمتکارتون این چیزا رو میگیریم
ا/ت: بسیار خب... باشه....
ا/ت بعد از قطع تماسشون هنوزم نگران بود... در مورد روز میتونست کنار بیاد... اما یوجین هیچوقت شب رو به دور از اون سَر نکرده بود...
********
تهیونگ به جیسو لوکیشن رو فرستاده بود... جیسو راه افتاد... بعد از حدود یک ساعت به مقصد رسید... با ماشینش از راه باریکی که از توی جنگل عبور میکرد گذشت... تا بلاخره به ویلا و ساحل رسید... چنین منظره ی زیبایی رو حتی تصور هم نمیکرد... ویلایی بین دریا و جنگل! ... بسیار زیبا بود!....
ماشینش رو پارک کرد... ماشین تهیونگ هم اونجا بود... پیاده شد و به سمت ویلا قدم برداشت...
*********
تهیونگ و یوجین هم تازه رسیده بودن... یوجین از جای جدیدی که اومده بود هیجانزده بود... مدام توی خونه میدوید و اینطرف و اونطرف میرفت... تهیونگ شاد بود... انقدر که توی اون لحظه به هیچی فکر نمیکرد... دنبال یوجین میرفت و از ذوق کردن اون لذت میبرد... یوجین کیف و وسایل مهدکودکشو روی زمین انداخت و با اشتیاق گفت: تهیونگ... بریم توی ساحل بازی کنیم...
که صدایی به گوششون رسید...
-سلاااممم ... من اومدم... کسی هست؟...
یوجین دستاشو مشت کرد و با تعجب گفت: کی اومده؟...
تهیونگ هم شیطنت آمیز لبخند زد و گفت: یعنی کی میتونه باشه؟... بریم ببینیم کیه؟
یوجین: بریم...
تهیونگ یوجین رو بغل کرد و به سمت در رفتن... جیسو بود...
وقتی وارد شد با تهیونگ به هم سلام کردن و دست دادن... یوجین با تعجب نگاهش میکرد... و پرسید: تو کی هستی؟...
جیسو خندید... و گفت: من جیسوام... دوست تهیونگ... خودت کی هستی دختر کوچولو؟
یوجین: چویی یوجین هستم... منم دوست تهیونگم...
تهیونگ و جیسو هردو خندیدن... جیسو میخواست از یوجین تعریف کنه و رو به تهیونگ گفت: چه دختر شیرینی د...
تهیونگ سرشو تکون داد و به جیسو فهموند که حرفشو ادامه نده...
جیسو حرفشو عوض کرد و گفت: چه دختر شیرینی هستی یوجینا
یوجین: ممنونم...
یوجین رو به تهیونگ کرد و گفت: میشه بریم تو ساحل شن بازی کنیم؟
تهیونگ: البته... سه تایی میریم...
یوجین رو زمین گذاشت تا جلوتر بره...
جیسو کنار تهیونگ اومد و آروم گفت: اون نمیدونه دخترته؟
تهیونگ: نه
جیسو: خب برای چی؟
تهیونگ: میگم... فعلا بیا...
ا/ت جلوی پدرش بغضش شکست و گریه کرد... روی صندلی نشست و گفت: تهیونگ... رسما داره بچمو ازم میگیره!
مینهو: میگیره؟ مگه چیکار کرده؟
ا/ت: میخواد حتی شبم پیشش بمونه...
مینهو از جاش بلند شد و سمت ا/ت رفت... کنارش نشست و دستشو گذاشت روی دست ات...و گفت: اولش طوری حرف زدی که باورم شد یوجینو برده... ولی عزیزم... اونم پدرشه... اینکه بخواد دخترشو ببینه... حتی اینکه بخواد چند روز نگهش داره... کاملا طبیعیه!... این به این معنا نیست که بخواد کلا ازت بگیرتش... تو مادری... میفهمم احساستو... ولی احساس تهیونگ رو هم میفهمم... لطفا آرامش خودتو حفظ کن... بهت قول میدم... تهیونگ به مرور از عصبانیتش کم میشه... با هم راحت تر کنار میاین...
ا/ت نفس عمیقی کشید... کمی آروم شد... و گفت: دست خودم نبود... پای یوجین که میاد وسط منطقمو از دست میدم...ولی سعیمو میکنم آروم باشم...
*******
ظهر ساعت ۲...
تهیونگ با ا/ت تماس گرفت... اینکه ا/ت نمیخواست یوجین شب پیش تهیونگ بمونه براش تبدیل به دستاویزی شده بود تا براحتی باهاش ا/ت رو آزار بده... و از این کار خودش لذت میبرد...
ا/ت: الو؟ سلام
تهیونگ: سلام... بهت زنگ زدم که بگم من میرم دنبال یوجین و با خودم میبرمش...
ا/ت مکث کرد... دستی تو موهای خودش کشید... دلش راضی نبود ولی به امید اینکه حرفای پدرش به حقیقت بپیونده و تهیونگ به مرور آروم بشه گفت: باشه... ولی کجا میبریش؟
تهیونگ: ویلای ساحلی... میخوام کنار دریا یکم بازی کنه....
ا/ت با شنیدن ویلای ساحلی دلش گرفت... تمام خاطرات خوبی که اونجا داشت از خاطرش گذشت...
ا/ت: باشه... ولی یوجین فقط به بالش خودش عادت داره... بدون مسواک زدنم نمیخوابه... من اونا رو براش بیارم چطوره؟...
تهیونگ میدونست تمام بهانه های ا/ت فقط به این خاطر هستش که میخواد نزدیک یوجین باشه... میدونست میخواد هرطور شده برای آسایش خاطرش شب رو بیاد و پیش اونا بمونه... برای همین گفت:نه! تو هنوز تو شرکتی... من و یوجین میریم و از خدمتکارتون این چیزا رو میگیریم
ا/ت: بسیار خب... باشه....
ا/ت بعد از قطع تماسشون هنوزم نگران بود... در مورد روز میتونست کنار بیاد... اما یوجین هیچوقت شب رو به دور از اون سَر نکرده بود...
********
تهیونگ به جیسو لوکیشن رو فرستاده بود... جیسو راه افتاد... بعد از حدود یک ساعت به مقصد رسید... با ماشینش از راه باریکی که از توی جنگل عبور میکرد گذشت... تا بلاخره به ویلا و ساحل رسید... چنین منظره ی زیبایی رو حتی تصور هم نمیکرد... ویلایی بین دریا و جنگل! ... بسیار زیبا بود!....
ماشینش رو پارک کرد... ماشین تهیونگ هم اونجا بود... پیاده شد و به سمت ویلا قدم برداشت...
*********
تهیونگ و یوجین هم تازه رسیده بودن... یوجین از جای جدیدی که اومده بود هیجانزده بود... مدام توی خونه میدوید و اینطرف و اونطرف میرفت... تهیونگ شاد بود... انقدر که توی اون لحظه به هیچی فکر نمیکرد... دنبال یوجین میرفت و از ذوق کردن اون لذت میبرد... یوجین کیف و وسایل مهدکودکشو روی زمین انداخت و با اشتیاق گفت: تهیونگ... بریم توی ساحل بازی کنیم...
که صدایی به گوششون رسید...
-سلاااممم ... من اومدم... کسی هست؟...
یوجین دستاشو مشت کرد و با تعجب گفت: کی اومده؟...
تهیونگ هم شیطنت آمیز لبخند زد و گفت: یعنی کی میتونه باشه؟... بریم ببینیم کیه؟
یوجین: بریم...
تهیونگ یوجین رو بغل کرد و به سمت در رفتن... جیسو بود...
وقتی وارد شد با تهیونگ به هم سلام کردن و دست دادن... یوجین با تعجب نگاهش میکرد... و پرسید: تو کی هستی؟...
جیسو خندید... و گفت: من جیسوام... دوست تهیونگ... خودت کی هستی دختر کوچولو؟
یوجین: چویی یوجین هستم... منم دوست تهیونگم...
تهیونگ و جیسو هردو خندیدن... جیسو میخواست از یوجین تعریف کنه و رو به تهیونگ گفت: چه دختر شیرینی د...
تهیونگ سرشو تکون داد و به جیسو فهموند که حرفشو ادامه نده...
جیسو حرفشو عوض کرد و گفت: چه دختر شیرینی هستی یوجینا
یوجین: ممنونم...
یوجین رو به تهیونگ کرد و گفت: میشه بریم تو ساحل شن بازی کنیم؟
تهیونگ: البته... سه تایی میریم...
یوجین رو زمین گذاشت تا جلوتر بره...
جیسو کنار تهیونگ اومد و آروم گفت: اون نمیدونه دخترته؟
تهیونگ: نه
جیسو: خب برای چی؟
تهیونگ: میگم... فعلا بیا...
۲۰.۹k
۲۲ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.