پارت اخر امید زندگی من
هوسوک : گذشته ها گذشته همه چی درست میشه
ولی فکر کنم اون میخواد برگردید باهم
ا،ت : ولش کن هوسوک غذاتو بخور
دیگه اشتها نداشتم بخورم فقط باهاش بازی میکردم
هوسوک : غذا نمیخوری
ا،ت : اشتهام کور شد
هوسوک : ولی من کنجکاوم بازم از زندگیت بدونم
ا،ت:اولش فکرمیکردم بخاطر سنم بهش وابسته شدم ولی نه هنوزم بعد ده سال حلقه ام رو در نیاوردم
هوسوک : چقدرم حلقه ات خوشگله روش چی نوشته
ا،ت : بهم قول داده بودیم اسم هامون رو روی حلقه ها بنویسیم روی حلقه اون نوشته ا،ت و روی حلقه من ادوارد ..من چرا دارم اینارو به تو میگم
هوسوک : چقدر قشنگ تو هر چقدر دوست داشته باشی
میتونی در این مورد باهام حرف بزنی عزیزم
ا،ت : ممنونم که هستی
از رستوران که رفتیم بیرون بارون شدیدی گرفت حس خیلی خوبی داشتم بارون خیلی خوب بود
ا،ت : بارون خیلی خوبه حالم رو خوب میکنه
هوسوک : نظرت چیه قدم بزنیم باهم ؟
ا،ت : هوسوک تو چرا داری انقدر بهم محبت میکنی
هوسوک : من تو باهم دوستیم این فقط یه رابطه دوستانه است مشکلی توشه ؟
ا،ت :ولی این محبت تو به من فراتر ازدوستیه حالابریم
داشتیم زیر بارون قدم میزدیم که یکدفعه بغلم گرفت سرم رو چسبوندم به سینه اش
هوسوک : من سردم شد بریم تو اون کافه ؟
ا،ت : باشه بریم
نشستیم توکافه چهره شون پوشیده بود نمیدونستم چه خبره کلی هم بادکنک توی توپ های بزرگ به سقف وصل بود
ا،ت : چه خبره اینجا ؟
هوسوک : احتمالا تولده میخوان سوپرایز کنن
چند دقیقه گذشت هوسوک یک چیزی تو دستش بود انکار میخواست سر صحبت را باز کنه
هوسوک : نمیدونم چطور شروع کنم ا،ت میتونم ازت یه چیزی رو بخوام ؟
ا،ت : هوم بگو
هوسوک : میتونم ازت بخوام که باهام ازدواج کنی ؟
توپ ها ترکیدن و بادکنک ها ریختن رو سرمون بعد از ریختن متوجه شدم تمام آدم های کافه خانواد هامون بودن و جعبه ای رو روی میز دیدم
هوسوک : قبوله ؟
ا،ت : چرا که نه با کمال میل
حس خیلی خوبی داشتم خیلی قشنگ بود همه چیز
دستم رو گذاشتم رو میز با آرامش حلقه رو از دستم در آورد وحلقه ای که خودش برام خریده بود رودستم کرد
رسما این مراسم نامزدیمون بود با حضور کل خانواده
بعد از انداختن حلقه دستم رو بوسید بلند شدم کلاهم رو برداشتم موهام روبازکردم موهام تازانو میرسید
رفتم روبه روش شروع کردم به بوسیدن لباش موهام اجازه نمیاد کسی صورتمون رو ببینه این صحنه قشنگ صحنه زندگیم بود
ولی فکر کنم اون میخواد برگردید باهم
ا،ت : ولش کن هوسوک غذاتو بخور
دیگه اشتها نداشتم بخورم فقط باهاش بازی میکردم
هوسوک : غذا نمیخوری
ا،ت : اشتهام کور شد
هوسوک : ولی من کنجکاوم بازم از زندگیت بدونم
ا،ت:اولش فکرمیکردم بخاطر سنم بهش وابسته شدم ولی نه هنوزم بعد ده سال حلقه ام رو در نیاوردم
هوسوک : چقدرم حلقه ات خوشگله روش چی نوشته
ا،ت : بهم قول داده بودیم اسم هامون رو روی حلقه ها بنویسیم روی حلقه اون نوشته ا،ت و روی حلقه من ادوارد ..من چرا دارم اینارو به تو میگم
هوسوک : چقدر قشنگ تو هر چقدر دوست داشته باشی
میتونی در این مورد باهام حرف بزنی عزیزم
ا،ت : ممنونم که هستی
از رستوران که رفتیم بیرون بارون شدیدی گرفت حس خیلی خوبی داشتم بارون خیلی خوب بود
ا،ت : بارون خیلی خوبه حالم رو خوب میکنه
هوسوک : نظرت چیه قدم بزنیم باهم ؟
ا،ت : هوسوک تو چرا داری انقدر بهم محبت میکنی
هوسوک : من تو باهم دوستیم این فقط یه رابطه دوستانه است مشکلی توشه ؟
ا،ت :ولی این محبت تو به من فراتر ازدوستیه حالابریم
داشتیم زیر بارون قدم میزدیم که یکدفعه بغلم گرفت سرم رو چسبوندم به سینه اش
هوسوک : من سردم شد بریم تو اون کافه ؟
ا،ت : باشه بریم
نشستیم توکافه چهره شون پوشیده بود نمیدونستم چه خبره کلی هم بادکنک توی توپ های بزرگ به سقف وصل بود
ا،ت : چه خبره اینجا ؟
هوسوک : احتمالا تولده میخوان سوپرایز کنن
چند دقیقه گذشت هوسوک یک چیزی تو دستش بود انکار میخواست سر صحبت را باز کنه
هوسوک : نمیدونم چطور شروع کنم ا،ت میتونم ازت یه چیزی رو بخوام ؟
ا،ت : هوم بگو
هوسوک : میتونم ازت بخوام که باهام ازدواج کنی ؟
توپ ها ترکیدن و بادکنک ها ریختن رو سرمون بعد از ریختن متوجه شدم تمام آدم های کافه خانواد هامون بودن و جعبه ای رو روی میز دیدم
هوسوک : قبوله ؟
ا،ت : چرا که نه با کمال میل
حس خیلی خوبی داشتم خیلی قشنگ بود همه چیز
دستم رو گذاشتم رو میز با آرامش حلقه رو از دستم در آورد وحلقه ای که خودش برام خریده بود رودستم کرد
رسما این مراسم نامزدیمون بود با حضور کل خانواده
بعد از انداختن حلقه دستم رو بوسید بلند شدم کلاهم رو برداشتم موهام روبازکردم موهام تازانو میرسید
رفتم روبه روش شروع کردم به بوسیدن لباش موهام اجازه نمیاد کسی صورتمون رو ببینه این صحنه قشنگ صحنه زندگیم بود
۶۶.۹k
۰۸ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.