.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۶→
_خندیدو گفت: چی ازم میخوای؟
لبخندی زدم،آفرین رضا الحق که داداش خودمی،زود حق مطلبو گرفتی،باریکلا به تو!!
خیلی سریعو تند گفتم: بیا دنبالم.
امر دیگه؟؟!!!
_نه فقط همین!
خندیدو بعد از یه سکوت کوتاه گفت:
_خب دیگه کاری نداری قطع کن،من کار دارم.
_چیه هی میگی کار دارم کار دارم؟!؟داری که داری داشته باش.خوش به حالت،بجای اینکه پُز کار داشتنتو بهم بدی پاشو بیا دنبالم
_دیانا زبون آدمیزاد حالیته؟!کار دارم!!!
_رضا اذیت نکن دیگه.
_وایسا ببینم مگه تو قرار نبود با نیکا بیای؟
_چرا ولی یه مشکلی پیش اومد
_چه مشکلی؟
_بعدا میگم بهت، تو جای این حرفا بیا دنبالم
_دیانا میگم کار دارم،فارسی حرف میزنما
درحالیکه سعی میکردم صدامو مظلوم کنم گفتم: رضایی...قربونت برم...اللهی من فدات شم...رضایی بیا دیگه،جونه دیانا حالم بده،سرم داره میترکه،حالم اصن خوب نیس،دستام یخ کردن،رنگم پریده،چشمام...
رضا با خنده پرید وسط چاخانام: باشه بابا،بزارم همینجوری پیش بره یه طاعونی چیزی به خودت میچسبونی و به دیار باقی میشتافی!!!!
_رضا میای؟
_آره،دارم میام یه ربع دیگه دم در دانشگاتونم.
_درحالیکه سعی میکردم لبخند گشادمو خفه کنم، جیغ خفیفی کشیدمو از پشت گوشی رضا رو بوس کردم
_وای رضا عاشقتم!!!
_رضا با خنده گفت:مابیشتر،دارم میام بای.
_بای
گوشیو که قطع کردم یه لبخند اومد روی لبم،قربون داداشم برم که انقد گله،چه دروغاییم گفته بودم!!!من فقط سرم درد میکنه،نه صورتم یخ کرده نه رنگ پریده...چه چاخانایی سرهم کردم!
پاشدم برم که یه صدایی سرجام میخکوبم کرد!
لبخندی زدم،آفرین رضا الحق که داداش خودمی،زود حق مطلبو گرفتی،باریکلا به تو!!
خیلی سریعو تند گفتم: بیا دنبالم.
امر دیگه؟؟!!!
_نه فقط همین!
خندیدو بعد از یه سکوت کوتاه گفت:
_خب دیگه کاری نداری قطع کن،من کار دارم.
_چیه هی میگی کار دارم کار دارم؟!؟داری که داری داشته باش.خوش به حالت،بجای اینکه پُز کار داشتنتو بهم بدی پاشو بیا دنبالم
_دیانا زبون آدمیزاد حالیته؟!کار دارم!!!
_رضا اذیت نکن دیگه.
_وایسا ببینم مگه تو قرار نبود با نیکا بیای؟
_چرا ولی یه مشکلی پیش اومد
_چه مشکلی؟
_بعدا میگم بهت، تو جای این حرفا بیا دنبالم
_دیانا میگم کار دارم،فارسی حرف میزنما
درحالیکه سعی میکردم صدامو مظلوم کنم گفتم: رضایی...قربونت برم...اللهی من فدات شم...رضایی بیا دیگه،جونه دیانا حالم بده،سرم داره میترکه،حالم اصن خوب نیس،دستام یخ کردن،رنگم پریده،چشمام...
رضا با خنده پرید وسط چاخانام: باشه بابا،بزارم همینجوری پیش بره یه طاعونی چیزی به خودت میچسبونی و به دیار باقی میشتافی!!!!
_رضا میای؟
_آره،دارم میام یه ربع دیگه دم در دانشگاتونم.
_درحالیکه سعی میکردم لبخند گشادمو خفه کنم، جیغ خفیفی کشیدمو از پشت گوشی رضا رو بوس کردم
_وای رضا عاشقتم!!!
_رضا با خنده گفت:مابیشتر،دارم میام بای.
_بای
گوشیو که قطع کردم یه لبخند اومد روی لبم،قربون داداشم برم که انقد گله،چه دروغاییم گفته بودم!!!من فقط سرم درد میکنه،نه صورتم یخ کرده نه رنگ پریده...چه چاخانایی سرهم کردم!
پاشدم برم که یه صدایی سرجام میخکوبم کرد!
۲۶.۷k
۰۵ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.