bad girl p: 122
کوک: اول قرصتو بخور(بغض)
هانا: تا نگین چیشده نمیخورم
کوک: لطفا اول بخور
هانا: گفتم......
کوک نزاش ادامه حرفمو بگم و با حرفش دیگه مجبور شدم بخورم
کوک: جون من بخور بعد میگیم
واقعا داشتم میترسیدم یعنی چی شده که منو انقد ناراحت میکنه
قوطی سفید رنگ رو میز برداشتم و ی دونع قرص با ی لیوان آب خوردم
از چهره های همشون معلوم بود چقد داغونن ی حدسایی میزدم ولی باورش برام سخت بود
هانا: ببینم نکنه
ی مکث کردم و بعد ادامه دادم
هانا: بابا اینا چیزیشون شده (بغض)
سه تاشون سرشونو انداختن پایین و فقط اشک میریختن
با حرص بلند شدم و داد زدم
هانا: با شماهام جواب منو بدید (داد، گریه)
کوک از جاش بلند شد خواس بیاد سمتم با دست بهش اشاره کردم جلو نیاد
هانا: فقط ی کلمه جوابمو بدید ارع یا نه(گریه، اروم)
کوک: ارع هم مامان هامونو هم باباهامونو(گریه)
حضمش برام سخت بود همونجا رو زمین فرود اومدم کوک اومد کنارم نشست سرمو گذاش رو سینش
کوک: اروم باش عشقم (گریه)
هانا: یعنی چی اخه چطوری(گریه، داد)
1ماه بعد
1ماهی از مرگ مامان بابا میگذره بلاخره تونستیم با نبودشون کنار بیایم و تازه فهمیدم که اون ماموریتی که راجبش حرف میزدن و میگفتن که حتما خودمون باید برین همین بوده ولی هنوزم نتونستم اون نامه بابارو بازکنم
توی شرکت بودم و داشتم مث همیشه پرونده هارو بررسی میکردم این نامه ذهنمو درگیر کردع بود بازم پس کشویی که نامه رو توش گذاشته بودم رو با کلید بازکردم و نامه رو از تو کشو دراووردم و گذاشتمش رو میز
پاکت سفید رنگشو برای بار دوم باز کردم و نامه رو دراووردم همینکه میخواستم بازش کنم ی نفر بدون در زدن اومد داخل نامه رو پشت کمرم قایم کردم
فک میکردم کوکه ولی یوهان بود
یوهان: سلاممم خواهر کوچولوم چطوری؟
هانا:بد نیستم
اومد داخل درم پشت سرش بست وقتی دستمو پشت کمرم دید با چهره ای که تعجب توش موج میزد پرسید
هانا: تا نگین چیشده نمیخورم
کوک: لطفا اول بخور
هانا: گفتم......
کوک نزاش ادامه حرفمو بگم و با حرفش دیگه مجبور شدم بخورم
کوک: جون من بخور بعد میگیم
واقعا داشتم میترسیدم یعنی چی شده که منو انقد ناراحت میکنه
قوطی سفید رنگ رو میز برداشتم و ی دونع قرص با ی لیوان آب خوردم
از چهره های همشون معلوم بود چقد داغونن ی حدسایی میزدم ولی باورش برام سخت بود
هانا: ببینم نکنه
ی مکث کردم و بعد ادامه دادم
هانا: بابا اینا چیزیشون شده (بغض)
سه تاشون سرشونو انداختن پایین و فقط اشک میریختن
با حرص بلند شدم و داد زدم
هانا: با شماهام جواب منو بدید (داد، گریه)
کوک از جاش بلند شد خواس بیاد سمتم با دست بهش اشاره کردم جلو نیاد
هانا: فقط ی کلمه جوابمو بدید ارع یا نه(گریه، اروم)
کوک: ارع هم مامان هامونو هم باباهامونو(گریه)
حضمش برام سخت بود همونجا رو زمین فرود اومدم کوک اومد کنارم نشست سرمو گذاش رو سینش
کوک: اروم باش عشقم (گریه)
هانا: یعنی چی اخه چطوری(گریه، داد)
1ماه بعد
1ماهی از مرگ مامان بابا میگذره بلاخره تونستیم با نبودشون کنار بیایم و تازه فهمیدم که اون ماموریتی که راجبش حرف میزدن و میگفتن که حتما خودمون باید برین همین بوده ولی هنوزم نتونستم اون نامه بابارو بازکنم
توی شرکت بودم و داشتم مث همیشه پرونده هارو بررسی میکردم این نامه ذهنمو درگیر کردع بود بازم پس کشویی که نامه رو توش گذاشته بودم رو با کلید بازکردم و نامه رو از تو کشو دراووردم و گذاشتمش رو میز
پاکت سفید رنگشو برای بار دوم باز کردم و نامه رو دراووردم همینکه میخواستم بازش کنم ی نفر بدون در زدن اومد داخل نامه رو پشت کمرم قایم کردم
فک میکردم کوکه ولی یوهان بود
یوهان: سلاممم خواهر کوچولوم چطوری؟
هانا:بد نیستم
اومد داخل درم پشت سرش بست وقتی دستمو پشت کمرم دید با چهره ای که تعجب توش موج میزد پرسید
۲.۶k
۲۲ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.