پارت ۶۵ :
پارت ۶۵ :
سه روز بعد
( نامجون )
رو مبل نشسته بودم .
به نایکا فکر میکردم . فکر نمیکردم !! تمام ذهنم درگیرش بود.
نمیتونستم درک کنم این جمله رو نایکا....تو...کما ...است .
حتی فکر اینکه این دختر چی بود و الان چی شد میتونست سلول های قلبم به لرز بیوفتن .
( جیمین )
تو اتاقم رو تخت نشسته بودم .
دوتا ارنج هامو رو بالای زانوم گذاشته بودم و با دست چپم گوشه باند دست راستمو گرفته بودم و هی باهاش ور میرفتم .
صبر صبر
ازین صبر لعنتی متنفرم .
حتی تو این سه روز درست غذا نخوردم .
( جونگ کوک )
تو ترافیک گیر کرده بودم .
شب بود و بارون میزد به شیشه .
جلو دیدم گرفته شده بود و درست نمیتونستم ببینم .
به سمت بیمارستان میرفتم .
بعد از ده دقیقه ترافیک باز شد و رفتم اونجا .
وارد ساختمون شدم و رفتم طبقه بالا .
اروم وارد راهرو شدم و سمت اتاقش رفتم .
درو باز کردم که وی منو نگا کرد .
اروم از کنارم رد شد و دست راستشو رو شونه راستم زد و رفت .
در اتاق و بستم .
سمت تختش رفتم و به صورتش نگا کردم .
فکر اینکه قراره دیر از کما دربیاد عذابم میداد .
انگار که تو جهنم کامل در حال ذوب شدن خودمم .
فقط از خدا میخواستم برگرده .
نمیخواستم حتی فکر نبودنشو بکنم .
فکر اینکه قراره هیچ وقت نبینمش
فکر اینکه قراره یکروزی منو تنها بزاره
دنیا بی رحم تر از این حرفاس که بخواد به منی که صادقانه عاشقش هستم لطف کنه و اونو برگردونه .
دلم شکسته بود .
در هم خورد شده بود .
اشک هایی که مثل سه سال پیش میریختن و هر کدومش پر از نفرت بود نفرت هایی پر از درد .
اشک های شفاف از روی پوستم میریخت .
اشک ، سفیده ولی درونش سیاهه .
با پشت استین لباس سیاهم اشک هامو پاک کردم .
همه این جمله ها آزارم میداد .
اروم و با صدایی پر از دلنتگی گفتم : نایکا زود برگرد ....دل من طاقت دور بودنتو نداره (:
بلند شدم و رفتم بالکن .
طاقت بیهوش دیدنش هم نداشتم .
بارون میزد ولی شدید نبود .
صدای دلنشینش که به کف زمین میخورد منو تو فکر فرو میبرد .
کاش نایکا بود و ازین لحظه لذت میبرد.
چشمامو بستم و قطره های بارون روی موهام میریخت .
یاداوری اینکه با خودش چیکار کرده حالمو بدتر میکرد .
نایکا من منتظرتم برگردی ....
ارنج دستامو روی نرده سیاه که گلدون ها بهش اویزون بود گذاشتم و سرم و پایین بردم .
چشمامو بستم .
فقط یکم ارامش میخواستم .
اشکی از چشمام روی دستام ریخت ولی با ریختن قطره های بارون گم شد .
( جین )
تو اشپرخونه داشتم غذا رو میچیدم .
اعضا رو صدا زدم و گفتم بیان .
همه اومدن .
درحال خوردن بودیم و هیچ کس حرف نمیزد . میشه گفت هممون بخاطر نایکا تحت فشار بودیم .
جیمین که با غذاش ور میرفت و حتی یک قاشق هم نخورد .
وی هم همیشه بهونه تو خونه چیزی خوردم و میگیره .
فصل ۲
سه روز بعد
( نامجون )
رو مبل نشسته بودم .
به نایکا فکر میکردم . فکر نمیکردم !! تمام ذهنم درگیرش بود.
نمیتونستم درک کنم این جمله رو نایکا....تو...کما ...است .
حتی فکر اینکه این دختر چی بود و الان چی شد میتونست سلول های قلبم به لرز بیوفتن .
( جیمین )
تو اتاقم رو تخت نشسته بودم .
دوتا ارنج هامو رو بالای زانوم گذاشته بودم و با دست چپم گوشه باند دست راستمو گرفته بودم و هی باهاش ور میرفتم .
صبر صبر
ازین صبر لعنتی متنفرم .
حتی تو این سه روز درست غذا نخوردم .
( جونگ کوک )
تو ترافیک گیر کرده بودم .
شب بود و بارون میزد به شیشه .
جلو دیدم گرفته شده بود و درست نمیتونستم ببینم .
به سمت بیمارستان میرفتم .
بعد از ده دقیقه ترافیک باز شد و رفتم اونجا .
وارد ساختمون شدم و رفتم طبقه بالا .
اروم وارد راهرو شدم و سمت اتاقش رفتم .
درو باز کردم که وی منو نگا کرد .
اروم از کنارم رد شد و دست راستشو رو شونه راستم زد و رفت .
در اتاق و بستم .
سمت تختش رفتم و به صورتش نگا کردم .
فکر اینکه قراره دیر از کما دربیاد عذابم میداد .
انگار که تو جهنم کامل در حال ذوب شدن خودمم .
فقط از خدا میخواستم برگرده .
نمیخواستم حتی فکر نبودنشو بکنم .
فکر اینکه قراره هیچ وقت نبینمش
فکر اینکه قراره یکروزی منو تنها بزاره
دنیا بی رحم تر از این حرفاس که بخواد به منی که صادقانه عاشقش هستم لطف کنه و اونو برگردونه .
دلم شکسته بود .
در هم خورد شده بود .
اشک هایی که مثل سه سال پیش میریختن و هر کدومش پر از نفرت بود نفرت هایی پر از درد .
اشک های شفاف از روی پوستم میریخت .
اشک ، سفیده ولی درونش سیاهه .
با پشت استین لباس سیاهم اشک هامو پاک کردم .
همه این جمله ها آزارم میداد .
اروم و با صدایی پر از دلنتگی گفتم : نایکا زود برگرد ....دل من طاقت دور بودنتو نداره (:
بلند شدم و رفتم بالکن .
طاقت بیهوش دیدنش هم نداشتم .
بارون میزد ولی شدید نبود .
صدای دلنشینش که به کف زمین میخورد منو تو فکر فرو میبرد .
کاش نایکا بود و ازین لحظه لذت میبرد.
چشمامو بستم و قطره های بارون روی موهام میریخت .
یاداوری اینکه با خودش چیکار کرده حالمو بدتر میکرد .
نایکا من منتظرتم برگردی ....
ارنج دستامو روی نرده سیاه که گلدون ها بهش اویزون بود گذاشتم و سرم و پایین بردم .
چشمامو بستم .
فقط یکم ارامش میخواستم .
اشکی از چشمام روی دستام ریخت ولی با ریختن قطره های بارون گم شد .
( جین )
تو اشپرخونه داشتم غذا رو میچیدم .
اعضا رو صدا زدم و گفتم بیان .
همه اومدن .
درحال خوردن بودیم و هیچ کس حرف نمیزد . میشه گفت هممون بخاطر نایکا تحت فشار بودیم .
جیمین که با غذاش ور میرفت و حتی یک قاشق هم نخورد .
وی هم همیشه بهونه تو خونه چیزی خوردم و میگیره .
فصل ۲
۳۳.۷k
۱۶ خرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.