رمان من را به یاد آور قسمت 6
رمان #من_را_به_یاد_آور قسمت 6
#آروین
به چهارچوب در تکیه دادم و گفتم: واقعا میخوای بمونی همینجا؟
آرا که روی تخت زانو هاش رو بغل کرده بود و به دیور خیره بود گفت: میشه بری؟
گفتم: ایییی خداااا...
رفتم و کنارش رو تخت نشستم و گفتم: یه پسری ناراحتت کرده؟
با تعجب بهم نگاه کرد اما سعی کرد خیلی نشونش نده اما خب من داداششم فهمیدم. گفت: از کجا فهمیدی؟ بهت گفت؟
گفتم: چی؟
گفت: هیچی هیچی
گفتم: ببین...وقتی یه مردی میاد تو زندگیت اصلا از رفتنش ناراحت نباش...تو میتونی بعد اون با مردای بهتر اشنا شی اینکه غمی نداره
زل زد به چشمام و گفت: واقعا؟ یعنی کسای دیگه هم میان؟
گفتم: معلومه که میاااان...حتی بهتر از قبلی اصلا ناراحت نباش حتی خوشحالم باش از اینکه رفته...
خندید و گفت: پس اگه مرد بهتری نیاد تو مقصریاااا
منم خندیدم و گفتم: باشه من مقصر...تو خوب باشی کافیه...
و با لبخند صد درصد جذابی بغلش کردم و گفتم: اشکالی نداره...
صدای رادوین اومد: سلام بر خونه ای که ماشالا انگار هیشکی نیست که از پسر بزرگ خانواده که تازه از خارج برگشته استقبال کنه...
آرا از بغلم در اومد و گفت: اومدن؟
گفتم: حتما دیگه...پاشو بریم پایین بدو
از رو تخت بلند شدیم و از پله ها رفتیم پایین و آرا سریع با ذوق پرید بغل رادوین. گفتم: اااییی خدا تو این بچه رو لوس کردی...
آرا با لبای اویزون از بغل رادوین اومد بیرون و نگام کرد. رادوین خندید و گفت: بیا تو رو هم لوس کنم...
منم خندیدم و خیلی محکم و مردونه بغلش کردم و دو بار کوبیدم به کمرش. از بغلش اومدم بیرون و گفتم: سلام زن داداش...
گفت: ای بابا وقتی میگی زن داداش خیلی احساس پیری میکنم...
خندیدم و گفتم: تو از من کوچیک ترم باشی بازم زن داداشی...
اونم با این حرفم خندید و صدای وروجک پررو اومد: اصلا به من توجه نکنین من اینجا نیستم...
روی پاهام نشستم که قدم بهش برسه و لپشو کشیدم و گفتم: چی میگی تو کوچولو...
با ذوق گفت: عمووووووو
و محکم بغلم کرد. بعد از کلی خوش و بش رفتیم و روی مبل ها نشستیم تا مامان بابا بیان. به محض اینکه مامان اومد شروع کرد قربون صدقه ی رادوین رفتن. گفتم: اییییی نیگا کناااا نو که میاد به بازار کهنه میشه دل آزار
آرا گفت: خعلی پررویی مام که اصلا نمیدونیم نور چشم مامان تویی
گفتم: تو چی میگی
و با لب زدن با هم دعوا کردیم. لب زد: پرروی دختر باز...
منم اشتباهی بلند گفتم: ندار به همه بگم پسره ولت کرده هااااا...
و همه با تعجب نگاهمون کردن. شت لوش دادم... بابا اومد و گفت: چیشده؟
گفتم: واقعا فکر کردی احمقم که دوباره بگم یه پسره ولش کرده؟
آرا کوسن روی مبلو برداشت و پرت کرد بهم و گفت: گفتیش دیگه...
رادوینم گفت: از تو که سینگلی خیلی بهتره
گفتم: اععععع کی گفته من سینگلم؟
ادامه در کامنت
#رمان_من_را_به_یاد_آور
#آروین
به چهارچوب در تکیه دادم و گفتم: واقعا میخوای بمونی همینجا؟
آرا که روی تخت زانو هاش رو بغل کرده بود و به دیور خیره بود گفت: میشه بری؟
گفتم: ایییی خداااا...
رفتم و کنارش رو تخت نشستم و گفتم: یه پسری ناراحتت کرده؟
با تعجب بهم نگاه کرد اما سعی کرد خیلی نشونش نده اما خب من داداششم فهمیدم. گفت: از کجا فهمیدی؟ بهت گفت؟
گفتم: چی؟
گفت: هیچی هیچی
گفتم: ببین...وقتی یه مردی میاد تو زندگیت اصلا از رفتنش ناراحت نباش...تو میتونی بعد اون با مردای بهتر اشنا شی اینکه غمی نداره
زل زد به چشمام و گفت: واقعا؟ یعنی کسای دیگه هم میان؟
گفتم: معلومه که میاااان...حتی بهتر از قبلی اصلا ناراحت نباش حتی خوشحالم باش از اینکه رفته...
خندید و گفت: پس اگه مرد بهتری نیاد تو مقصریاااا
منم خندیدم و گفتم: باشه من مقصر...تو خوب باشی کافیه...
و با لبخند صد درصد جذابی بغلش کردم و گفتم: اشکالی نداره...
صدای رادوین اومد: سلام بر خونه ای که ماشالا انگار هیشکی نیست که از پسر بزرگ خانواده که تازه از خارج برگشته استقبال کنه...
آرا از بغلم در اومد و گفت: اومدن؟
گفتم: حتما دیگه...پاشو بریم پایین بدو
از رو تخت بلند شدیم و از پله ها رفتیم پایین و آرا سریع با ذوق پرید بغل رادوین. گفتم: اااییی خدا تو این بچه رو لوس کردی...
آرا با لبای اویزون از بغل رادوین اومد بیرون و نگام کرد. رادوین خندید و گفت: بیا تو رو هم لوس کنم...
منم خندیدم و خیلی محکم و مردونه بغلش کردم و دو بار کوبیدم به کمرش. از بغلش اومدم بیرون و گفتم: سلام زن داداش...
گفت: ای بابا وقتی میگی زن داداش خیلی احساس پیری میکنم...
خندیدم و گفتم: تو از من کوچیک ترم باشی بازم زن داداشی...
اونم با این حرفم خندید و صدای وروجک پررو اومد: اصلا به من توجه نکنین من اینجا نیستم...
روی پاهام نشستم که قدم بهش برسه و لپشو کشیدم و گفتم: چی میگی تو کوچولو...
با ذوق گفت: عمووووووو
و محکم بغلم کرد. بعد از کلی خوش و بش رفتیم و روی مبل ها نشستیم تا مامان بابا بیان. به محض اینکه مامان اومد شروع کرد قربون صدقه ی رادوین رفتن. گفتم: اییییی نیگا کناااا نو که میاد به بازار کهنه میشه دل آزار
آرا گفت: خعلی پررویی مام که اصلا نمیدونیم نور چشم مامان تویی
گفتم: تو چی میگی
و با لب زدن با هم دعوا کردیم. لب زد: پرروی دختر باز...
منم اشتباهی بلند گفتم: ندار به همه بگم پسره ولت کرده هااااا...
و همه با تعجب نگاهمون کردن. شت لوش دادم... بابا اومد و گفت: چیشده؟
گفتم: واقعا فکر کردی احمقم که دوباره بگم یه پسره ولش کرده؟
آرا کوسن روی مبلو برداشت و پرت کرد بهم و گفت: گفتیش دیگه...
رادوینم گفت: از تو که سینگلی خیلی بهتره
گفتم: اععععع کی گفته من سینگلم؟
ادامه در کامنت
#رمان_من_را_به_یاد_آور
۸.۱k
۰۲ اردیبهشت ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.