آوای دروغین
part۸۰
به سمتش رفتم...با دیدنم سریع دهنشو باز کرد و گفت:ببین به خدا من غلط کردم اصن حرفی از سقط بچه زدم...نگهش دار...فقط خودتو نابود نکن...اگر بخوای منم حتما بهت کمک میکنم...اصلا من......
بین حرفاش پریدم و گفتم:آرووووم...چه خبرته تو؟
با نگاهی که خودش به زور میخواست مظلوم کنه گفت:عصبانی نیستی از دستم؟
+اولا چشاتو مثل خر شرک نکن دوما نه نیستم
لبخند ملیح و دندون نمایی زد و دوباره نگاهش به سمت شیشه اتاق تهیونگ رفت:نگرانشم
به راحتی میشد تو چشماش رگه های نگرانیو تشخیص داد...بهش نزدیکتر شدم و زمزمه مانند نجوا کردم:هنوز ثابته؟
در حالی که لحظهای نگاهشو اینچی از شیشهی شفاف تکون نمیداد گفت:آره...یه ماهی میشه
در حالی که منم به فردی که الان یه ماه بود که روی تخت بی حرکت دراز کشیده بود نگاه میکردم خودمو به مونا نزدیکتر کردم و دستمو به نشونهی همدردی به شونهاش زدم:خوب میشه...امیدوارم که بشه
^پرش زمانی سه ماه بعد^
همونطور که کنار مونا نشسته بودم و یه دستمو روی کمرش گذاشته بودم و نوازشش میکردم بطری آبو از صندلی کنارم برداشتم و با جدا کردن دستم از مونا بازش کردم و کمی ازشو به خوردش دادم
همونطور که داشت اشک شوق میریخت جرعهای از آبو خورد و بلافاصله از روی صندلی بلند شد
دکتر از اتاق بیرون اومد که همزمان شد با هجوم هشت نفرمون به سمتش...همونطور که لبخند روی لب دکتر برامون حس خوشایندی به همراه داشت گفت:یه شوک به آقای کیم وارد شده و این باعث بهوش اومدنشون شده
نگاه هممون به سمت مونا برگشت...دقیقا وقتی مونا داخل اتاق بود تهیونگ تکون خورده بود
ولی مونا بدون توجه به نگاه خیرهی ما از دکتر پرسید:میتونم ببینمش
@ فعلا نه...چون بعد از چند ماه بهوش اومدن هنوز اجازهی ملاقات ندارن
مونا:تا کی نمیشه؟
دکتر بعد از چرخوندن نگاهش روی تک تک صورتای هیجان زدهی ما دوباره نگاهش و به چهرهی منتظر مونا دوخت و گفت:فعلا تا بیست و چهار ساعت آینده تو مراقبتهای ویژه قرار میگیرن ولی وقتی به بخش منتقل شدن میتونین ملاقاتشون کنین
مونا با لبخندی که انگار جزوی از صورتش شده بود با هیجان گفت:واقعا ازتون ممنونم
بعد چرخید و به سمت من پرید و در کسری از ثانیه داشتم تو بغلش له میشدم...البته که تلاشای من برای نجات از زیر دستاش ناموفق بود...پس فقط چند ثانیه ثابت وایسادم و اونم بعد از چند لحظهی دیگه ازم فاصله گرفت و تقریبا جیغ زد:وایییی...دارم از خوشحالی دیوونه میشمممم
البته که از فرط خوشحالی داشت خودشو میکشت...لبخندی زدم و اینبار من بغلش کردم
خوشحال بودم...جدا ازینکه تهیونگ دوست من حساب میشد میتونستم ببینم که توی این چهار ماه مونا چقدر داشت عذاب میکشید...به وضوح داشت جلوی چشمام آب میشد...دکترم توی ماه سوم بهمون گفته بود که اگه تا پنج شیش ماه دیگه بهوش نیاد دستگاهارو قطع میکنه و من اون لحظه که مونا اینو شنیده بود تونستم ببینم که چقدر شکست
به سمتش رفتم...با دیدنم سریع دهنشو باز کرد و گفت:ببین به خدا من غلط کردم اصن حرفی از سقط بچه زدم...نگهش دار...فقط خودتو نابود نکن...اگر بخوای منم حتما بهت کمک میکنم...اصلا من......
بین حرفاش پریدم و گفتم:آرووووم...چه خبرته تو؟
با نگاهی که خودش به زور میخواست مظلوم کنه گفت:عصبانی نیستی از دستم؟
+اولا چشاتو مثل خر شرک نکن دوما نه نیستم
لبخند ملیح و دندون نمایی زد و دوباره نگاهش به سمت شیشه اتاق تهیونگ رفت:نگرانشم
به راحتی میشد تو چشماش رگه های نگرانیو تشخیص داد...بهش نزدیکتر شدم و زمزمه مانند نجوا کردم:هنوز ثابته؟
در حالی که لحظهای نگاهشو اینچی از شیشهی شفاف تکون نمیداد گفت:آره...یه ماهی میشه
در حالی که منم به فردی که الان یه ماه بود که روی تخت بی حرکت دراز کشیده بود نگاه میکردم خودمو به مونا نزدیکتر کردم و دستمو به نشونهی همدردی به شونهاش زدم:خوب میشه...امیدوارم که بشه
^پرش زمانی سه ماه بعد^
همونطور که کنار مونا نشسته بودم و یه دستمو روی کمرش گذاشته بودم و نوازشش میکردم بطری آبو از صندلی کنارم برداشتم و با جدا کردن دستم از مونا بازش کردم و کمی ازشو به خوردش دادم
همونطور که داشت اشک شوق میریخت جرعهای از آبو خورد و بلافاصله از روی صندلی بلند شد
دکتر از اتاق بیرون اومد که همزمان شد با هجوم هشت نفرمون به سمتش...همونطور که لبخند روی لب دکتر برامون حس خوشایندی به همراه داشت گفت:یه شوک به آقای کیم وارد شده و این باعث بهوش اومدنشون شده
نگاه هممون به سمت مونا برگشت...دقیقا وقتی مونا داخل اتاق بود تهیونگ تکون خورده بود
ولی مونا بدون توجه به نگاه خیرهی ما از دکتر پرسید:میتونم ببینمش
@ فعلا نه...چون بعد از چند ماه بهوش اومدن هنوز اجازهی ملاقات ندارن
مونا:تا کی نمیشه؟
دکتر بعد از چرخوندن نگاهش روی تک تک صورتای هیجان زدهی ما دوباره نگاهش و به چهرهی منتظر مونا دوخت و گفت:فعلا تا بیست و چهار ساعت آینده تو مراقبتهای ویژه قرار میگیرن ولی وقتی به بخش منتقل شدن میتونین ملاقاتشون کنین
مونا با لبخندی که انگار جزوی از صورتش شده بود با هیجان گفت:واقعا ازتون ممنونم
بعد چرخید و به سمت من پرید و در کسری از ثانیه داشتم تو بغلش له میشدم...البته که تلاشای من برای نجات از زیر دستاش ناموفق بود...پس فقط چند ثانیه ثابت وایسادم و اونم بعد از چند لحظهی دیگه ازم فاصله گرفت و تقریبا جیغ زد:وایییی...دارم از خوشحالی دیوونه میشمممم
البته که از فرط خوشحالی داشت خودشو میکشت...لبخندی زدم و اینبار من بغلش کردم
خوشحال بودم...جدا ازینکه تهیونگ دوست من حساب میشد میتونستم ببینم که توی این چهار ماه مونا چقدر داشت عذاب میکشید...به وضوح داشت جلوی چشمام آب میشد...دکترم توی ماه سوم بهمون گفته بود که اگه تا پنج شیش ماه دیگه بهوش نیاد دستگاهارو قطع میکنه و من اون لحظه که مونا اینو شنیده بود تونستم ببینم که چقدر شکست
۳.۶k
۲۲ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.