جسدهای بیحصار اندیشه
#جسدهای_بیحصار_اندیشه
#قسمت_بیست_و_نهم
سرش و پایین انداخت و پرسید:
" لابد همین حرفا رو هم به بهار زدی که نگرانت شده!!!"
شیوا توی شقیقه هاش درد شدیدی احساس کرد:
" نگران؟؟!!...اون عوضی نگرانه خودش باشه...اون عرضه داشت شوهر خودش و نگه می داشت..."
چشماش تار میدید شیوا... کنترلش و از دست داد..نتونست لبه تخت و پیدا کنه نشست رو زمین...
" چی شد؟!...شیواااا... چت شد؟!...."
" خسته ام...."
سهیل کمکش کرد تا سرجاش بخوابه.. خنکای باد پاییزی از همین روزا حس میشد...پنجره رو بست... پتوی سبکی آورد و روی شیوا انداخت...توی این خواب و خماری، سهیل تلاش کرد از بهار چیزهایی بدونه:
" شیوا... تو دیدی شوهرش و؟!"
صداش سخت شنیده میشد....انگاری بیشتر خواب بود تا بیدار... پلکاش سنگینی میکردن:
" آره... خیلی آقاس... "
" کی؟! کجا؟! کجا دیدیش؟! نکنه تنهایی پارتی رفتی؟!"
" نه ... بهار خواست وفاداری شوهرش و بسنجم... یه قرار ملاقات ترتیب دادیم... قرار بود من دلبری کنم تا ببینیم امیر چقدر دووم میاره...." ... چی میگفت شیوا؟!!! :
" چرا قبول کردی؟! "
" تنهایی حوصله ام سر اومده بود.... تو خونه ... فکر کردم سر گرمیه.... خوبیه ... با خودم گفتم ....تا لب چشمه میبرمش... هم ...رو بهار کم ....میشه... هم.... من........" ... داغ شده بود سهیل :
" تو چی؟... شیوا؟؟...تو چی؟!.... خوابیدی؟؟؟ " خوابیده بود ... عمیق...
ضربان رگها رو تو سرش حس میکرد... چشماش میسوخت... حنجره اش درد میکرد... قفسه سینه اش تیر میکشید... شوهر!!! ..بهار شوهر داشت ؟!
شوهر!!! ... آویز موبایل بهار حرف اِی انگلیسی بود، باور کرده بود که مجرده ، حدس می زد اول اسم دوست پسرش باشه اما حالا شوهر ... اِی!...اِی!... امیر!...اسمش امیرِ!... اون امیری که امشب بهار توی رستوران ازشش حرف می زد، شوهرش بود؟!! شوهر بهار؟! ...
وااااااااای بر تو ! ... تف سربالا انداختی بهار خانم!...
ساعت پنج صبح بود... خوابش از سرش رفته بود سهیل... احساس سرما کرد...روبدوشامبر و پوشید و به آشپزخونه رفت..
زیر کتری رو روشن کرد... چشمش به ته سیگارایی افتاد که دیشب جمع کرده بود... مارلبورو و چندتا هم کـِنت .... سلیقه پرستو و شیوا یکی بود... انگار مهمون دیشب کسی غیر از پرستو بوده... باید مطمئن میشد...به سالن برگشت...موبایل بهار رو برداشت و رو کاناپه دراز کشید...
یه مسیج خالی از ...امیر ... دیل کال...امیر! ... این فقط یک تماس بوده یا ؟؟!! ...
حالا که می دونست امیر شوهر بهاره دوباره ملاقات امشب و با بهار تو ذهنش مرور کرد:
" انگشت کوچیکه تو هم نمیشه...نه قیافه ای...نه سوادی...نه خانواده ای....اما از نظر مالی سرش به تنش می ارزه...." این توصیفات بهار از شوهرش تو این موقعیت، معنایی نداشت جز این که....امیر مرد جذاب و تحصیلکرده ایه که جایگاه خانوادگی و اجتماعی خوبی داره با یه شغل آبرومند! ...دستش و روی پیشانیش گذاشت و فشار داد، نباید اجازه میداد خشم و ندونمکاری اوضاع رو بدتر کنه! صبح از این واکنش در برابر شیوا، جز دروغهای بیشتر، چیزی دستگیرش نشده بود ... فکر کرد...
حس خاصی داشت از سلیقه ی خوبه شیوا که حداقل این رقیب، در شأن سهیل هست... ارزش فکر کردن و نقشه کشیدن داشت!...باید کاری می کرد! ...
بهار برگ برنده ی سهیل بود... نباید از این قضایا چیزی می فهمید... نباید باورش و از سادگی و ترسو بودن سهیل، تغییر داد... فقط ....
فقط سهیل باید مطمئن می شد که امیر تو رابطه با شیوا تا کجا پیش رفته! ... آخخخخخخ که اگه بیش از حد خودش حماقت کرده باشه!!!... اثر هر یه بوسه ای که از شیوا گرفته رو، برای همیشه رو تن بهار، یادگار میذاره!...نه از ترس روبرو شدن، از تجسم انتقامی همیشه ماندگار! .. اما... باید قبل از هر کاری نشونیش و پیدا میکرد و ...محل کارش و ....
شماره امیر رو سیو کرد تو گوشیش... گوشی شیوا رو باز کرد و سیم کارت و برداشت، سوزوند و گذاشت سر جاش... خط به نام خودش بود.. تا عوض کردنه دوباره ی سیم کارت فرصت داشت...
به طرز عجیبی حالش خوب بود...سیستم و روشن کرد... تنظیمات مودم و تغییر داد... تلفن خونه رو هم نمیشد کاریش کرد...شک می کرد شیوا... باید با مادر زنش تماس می گرفت...به بهونه این که شیوا مریضه میاوردش اینجا، تا فرصت تماس گرفتن با هرکسی رو، از شیوا بگیره...
با غروره بهار و حسی که برای به زانو در آوردنه سهیل در برابر خودش داشت...پیدا کردن امیر کار راحتی بود....وقت زیادی نمی خواست...
یه قهوه برا خودش درست کرد و بالا سر شیوا ایستاد.... نمیدونست از کی باید متنفر باشه؟! ... خودش که زنش و باخت؟! یا شیوا که غرور سهیل رو به عشق امیر فروخته؟!
این وسط یه چیزی رو خوب می دونست... تا روزی که از امیر ا
#قسمت_بیست_و_نهم
سرش و پایین انداخت و پرسید:
" لابد همین حرفا رو هم به بهار زدی که نگرانت شده!!!"
شیوا توی شقیقه هاش درد شدیدی احساس کرد:
" نگران؟؟!!...اون عوضی نگرانه خودش باشه...اون عرضه داشت شوهر خودش و نگه می داشت..."
چشماش تار میدید شیوا... کنترلش و از دست داد..نتونست لبه تخت و پیدا کنه نشست رو زمین...
" چی شد؟!...شیواااا... چت شد؟!...."
" خسته ام...."
سهیل کمکش کرد تا سرجاش بخوابه.. خنکای باد پاییزی از همین روزا حس میشد...پنجره رو بست... پتوی سبکی آورد و روی شیوا انداخت...توی این خواب و خماری، سهیل تلاش کرد از بهار چیزهایی بدونه:
" شیوا... تو دیدی شوهرش و؟!"
صداش سخت شنیده میشد....انگاری بیشتر خواب بود تا بیدار... پلکاش سنگینی میکردن:
" آره... خیلی آقاس... "
" کی؟! کجا؟! کجا دیدیش؟! نکنه تنهایی پارتی رفتی؟!"
" نه ... بهار خواست وفاداری شوهرش و بسنجم... یه قرار ملاقات ترتیب دادیم... قرار بود من دلبری کنم تا ببینیم امیر چقدر دووم میاره...." ... چی میگفت شیوا؟!!! :
" چرا قبول کردی؟! "
" تنهایی حوصله ام سر اومده بود.... تو خونه ... فکر کردم سر گرمیه.... خوبیه ... با خودم گفتم ....تا لب چشمه میبرمش... هم ...رو بهار کم ....میشه... هم.... من........" ... داغ شده بود سهیل :
" تو چی؟... شیوا؟؟...تو چی؟!.... خوابیدی؟؟؟ " خوابیده بود ... عمیق...
ضربان رگها رو تو سرش حس میکرد... چشماش میسوخت... حنجره اش درد میکرد... قفسه سینه اش تیر میکشید... شوهر!!! ..بهار شوهر داشت ؟!
شوهر!!! ... آویز موبایل بهار حرف اِی انگلیسی بود، باور کرده بود که مجرده ، حدس می زد اول اسم دوست پسرش باشه اما حالا شوهر ... اِی!...اِی!... امیر!...اسمش امیرِ!... اون امیری که امشب بهار توی رستوران ازشش حرف می زد، شوهرش بود؟!! شوهر بهار؟! ...
وااااااااای بر تو ! ... تف سربالا انداختی بهار خانم!...
ساعت پنج صبح بود... خوابش از سرش رفته بود سهیل... احساس سرما کرد...روبدوشامبر و پوشید و به آشپزخونه رفت..
زیر کتری رو روشن کرد... چشمش به ته سیگارایی افتاد که دیشب جمع کرده بود... مارلبورو و چندتا هم کـِنت .... سلیقه پرستو و شیوا یکی بود... انگار مهمون دیشب کسی غیر از پرستو بوده... باید مطمئن میشد...به سالن برگشت...موبایل بهار رو برداشت و رو کاناپه دراز کشید...
یه مسیج خالی از ...امیر ... دیل کال...امیر! ... این فقط یک تماس بوده یا ؟؟!! ...
حالا که می دونست امیر شوهر بهاره دوباره ملاقات امشب و با بهار تو ذهنش مرور کرد:
" انگشت کوچیکه تو هم نمیشه...نه قیافه ای...نه سوادی...نه خانواده ای....اما از نظر مالی سرش به تنش می ارزه...." این توصیفات بهار از شوهرش تو این موقعیت، معنایی نداشت جز این که....امیر مرد جذاب و تحصیلکرده ایه که جایگاه خانوادگی و اجتماعی خوبی داره با یه شغل آبرومند! ...دستش و روی پیشانیش گذاشت و فشار داد، نباید اجازه میداد خشم و ندونمکاری اوضاع رو بدتر کنه! صبح از این واکنش در برابر شیوا، جز دروغهای بیشتر، چیزی دستگیرش نشده بود ... فکر کرد...
حس خاصی داشت از سلیقه ی خوبه شیوا که حداقل این رقیب، در شأن سهیل هست... ارزش فکر کردن و نقشه کشیدن داشت!...باید کاری می کرد! ...
بهار برگ برنده ی سهیل بود... نباید از این قضایا چیزی می فهمید... نباید باورش و از سادگی و ترسو بودن سهیل، تغییر داد... فقط ....
فقط سهیل باید مطمئن می شد که امیر تو رابطه با شیوا تا کجا پیش رفته! ... آخخخخخخ که اگه بیش از حد خودش حماقت کرده باشه!!!... اثر هر یه بوسه ای که از شیوا گرفته رو، برای همیشه رو تن بهار، یادگار میذاره!...نه از ترس روبرو شدن، از تجسم انتقامی همیشه ماندگار! .. اما... باید قبل از هر کاری نشونیش و پیدا میکرد و ...محل کارش و ....
شماره امیر رو سیو کرد تو گوشیش... گوشی شیوا رو باز کرد و سیم کارت و برداشت، سوزوند و گذاشت سر جاش... خط به نام خودش بود.. تا عوض کردنه دوباره ی سیم کارت فرصت داشت...
به طرز عجیبی حالش خوب بود...سیستم و روشن کرد... تنظیمات مودم و تغییر داد... تلفن خونه رو هم نمیشد کاریش کرد...شک می کرد شیوا... باید با مادر زنش تماس می گرفت...به بهونه این که شیوا مریضه میاوردش اینجا، تا فرصت تماس گرفتن با هرکسی رو، از شیوا بگیره...
با غروره بهار و حسی که برای به زانو در آوردنه سهیل در برابر خودش داشت...پیدا کردن امیر کار راحتی بود....وقت زیادی نمی خواست...
یه قهوه برا خودش درست کرد و بالا سر شیوا ایستاد.... نمیدونست از کی باید متنفر باشه؟! ... خودش که زنش و باخت؟! یا شیوا که غرور سهیل رو به عشق امیر فروخته؟!
این وسط یه چیزی رو خوب می دونست... تا روزی که از امیر ا
۸.۲k
۲۵ اسفند ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۵۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.