𝙥.58 𝙍𝙤𝙨𝙖𝙡𝙞𝙣𝙚
رفتم سمت کوک
_چی بهش گفتی؟!
+چیز خاصی بهش نگفتم...فقط میخواستم بدونه یونا اونشب میخواست باهام باشه من خونه نموندم...
_کاش بهش نمیگفتی...غرورش شکست
و دستمو کشیدم روخونیکه از دماغش اومده بود... دستمو پس زد
+نگرانشی؟ اگه نگران غرورشی چرا اینجایی پس؟
_من نگرانش نیستم...فقط میگم نباید اینقد تند بهش میگفتی...
+ اصلا من شکدارم...نکنه بین شما دوتا چیزیبوده؟
ناباورانه نگاش کردم...
_چی؟
+اگه چیزی نبوده...چطور چند شب خونه ش موندی؟
_منکه بهت گفتم...جاییونداشتم بمونم خونه تهیونگ موندم
+یعنی میشه تنها خونه یه پسر باشی و بهت دست نزنه؟
بدون هیچ حرفی نگاش میکردم
+از طرز نگاتم معلوم بود میخوایش...
فقط منو بازی دادی این مدت
_چیمیگی تو؟
+ساکت باش حرفامو بزنم...حتی همین الانم نگرانشی...نگران اینی که غرورش نشکنه
_ولی من الان با توعم...چرا اینطوری رفتار میکنی؟
+من نمیتونم باور کنم که اتفاقی بینتون نیفتاده
_ تو به من اعتماد نداری؟ توبهم گفتی با یونا نبودی من چشم بسته قبول کردم...چون بهت اعتماد داشتم
+اصلا اینا به کنار...مگه نمیگی دوسم داشتی؟
چرا از خونه من رفتی؟
_چون باهام بد رفتار کردی
+من کلا بد بودم...چرا الان باهامی پس؟
_داری منو باز جویی میکنی؟
پوزخند زد
+تهیونگ همین الانم ازت پرسید واقعا دوسش داری؟...اونلحظه حالت بد شد مگه نه؟ اگه چیزی بینتون نبوده پس چرا هنوز پیگیرته؟
_اصلا میفهمی چی داری میگی؟چت شده تو؟
+چیزیم نشده...فقطمتنفرم از اینکه خر فرض شم...فکر کردی سادهم اومدی بازیم بدی بعدشم بری؟
_برای بار اخر میپرسم...بهم اعتماد نداری؟
هیچی نگفت...عصبی شدم...داد زدم
_وقتی بهم اعتماد نداشتی نباید میومدی سمتم
فقطنگام میکرد
_چیزی نمیخوای بگی؟
پوزخند زدم
_البته چیزیم نداری که بگی...
و از کنارش رد شدم که بازومو کشید
+صبر کن...
دستمو کشیدم
_دیگه بهم دست نزن...
زدم زیر گریه
_همههه چیتو تحمل کردم...بددهنیات...سرد بودنات...اما این یکیو نمیتونم تحمل کنم
حالم از این صفر و صد شدنات بهم میخوره...
یه روز جوری رفتار میکنی که با خودم میگم خوشبخت ترین ادم روی زمینم...یه روز دیگه هم مثل الان...
گریه م شدیدتر شد
_نذاااااشتییییی یه روزززز طعمخوشیو بچشم..نذاشتی یه روزززز حالم باهات خوب باشه...
مکث کردم
_ دیگه نمیخوام ببینمت...پس دنبالم نیا
و از کنارش رد شدم
اشکامو با حرص پاک کردم.. نه دیگه گریه بسه
وقتی خیلی از خونه ش دور شدم گوشیمو در اوردم وزنگ زدم به هجین که سریع جواب داد
+سلام رائل
_هجین سریع یه مقدار پول بزن به حسابم نیاز دارم
+چیشده رائل...پسجئون کجاست؟
_به حرفم گوش بده لطفا...بعدا تعریف میکنم برات
+اخه رائل پول کره به درد فرانسه نمیخوره...
سرمو تکون دادم
_اره راست میگی...وای حالا چیکار کنم
+الان کجایی؟
_توخیابون...میخوام برم فرودگاه ببینم میتونم بیام کره اما پول ندارم...نمیدونمچیکار کنم
+ادرس جایی که هستیو بفرست برام الان میام
_میگم فرانسه م...کجا میخوای بیای
+گوش بده چیمیگم
و گوشیو قطع کرد
رفتم توی به کوچه و نشستم زمین
دستمو روی قلبم گذاشتم...هنوز حرفاش داشت تو سرم میچرخید... واقعا هنوز باورم نشده بود که اون حرفارو از کوک شنیدم...
چی راجب من فکر میکرد؟!
یعنی در این حد به من بی اعتماد بود؟
دیگه طرفش نمیرفتم...بس بود هرچقد دلموشکست... حتی اگه از دلتنگیش خونگریه کنم بازم نمیرم طرفش...
نمیدونم چند دقیقه گذشته بود که با صدای هجین سرمو اوردم بالا
+رائل
خودموپرت کردم بغلش...بغضم ترکید...
+چیشده رائل...خوبی؟برامحرف بزن لطفا
نمیتونستم حرف بزنم...
دستمو گرفت وکمکم کرد سوار ماشین بشم
+اینجانمیشه حرف زد
و خودشم نشست پشت فرمون و راه افتاد
+رائل لطفا بگوچیشده...دارم میمیرم
همه چیو براش تعریف کردم...حرفم که تموم شد گفت:
+بنظرم باید یه مدت دور از هم باشید...حالا این نظر منه تورونمیدونم
_نظر خودمم همینه...چون واقعا دیگه تحملشو ندارم
چند دقیقه بعد دم یه هتل پارک کرد و پیاده شدیم رفتیم داخل
+اینجا نمیتونه پیدات کنه...
در اتاقشو با کارت باز کرد و رفتیم داخل...
نشستم رو زمین و زانوهامو بغل کردم
هجین چند دقیقه بعد با یه لیوان اب اومد طرفم...
خب بچه یه بدبختی جدید داریم😂😂🥳
_چی بهش گفتی؟!
+چیز خاصی بهش نگفتم...فقط میخواستم بدونه یونا اونشب میخواست باهام باشه من خونه نموندم...
_کاش بهش نمیگفتی...غرورش شکست
و دستمو کشیدم روخونیکه از دماغش اومده بود... دستمو پس زد
+نگرانشی؟ اگه نگران غرورشی چرا اینجایی پس؟
_من نگرانش نیستم...فقط میگم نباید اینقد تند بهش میگفتی...
+ اصلا من شکدارم...نکنه بین شما دوتا چیزیبوده؟
ناباورانه نگاش کردم...
_چی؟
+اگه چیزی نبوده...چطور چند شب خونه ش موندی؟
_منکه بهت گفتم...جاییونداشتم بمونم خونه تهیونگ موندم
+یعنی میشه تنها خونه یه پسر باشی و بهت دست نزنه؟
بدون هیچ حرفی نگاش میکردم
+از طرز نگاتم معلوم بود میخوایش...
فقط منو بازی دادی این مدت
_چیمیگی تو؟
+ساکت باش حرفامو بزنم...حتی همین الانم نگرانشی...نگران اینی که غرورش نشکنه
_ولی من الان با توعم...چرا اینطوری رفتار میکنی؟
+من نمیتونم باور کنم که اتفاقی بینتون نیفتاده
_ تو به من اعتماد نداری؟ توبهم گفتی با یونا نبودی من چشم بسته قبول کردم...چون بهت اعتماد داشتم
+اصلا اینا به کنار...مگه نمیگی دوسم داشتی؟
چرا از خونه من رفتی؟
_چون باهام بد رفتار کردی
+من کلا بد بودم...چرا الان باهامی پس؟
_داری منو باز جویی میکنی؟
پوزخند زد
+تهیونگ همین الانم ازت پرسید واقعا دوسش داری؟...اونلحظه حالت بد شد مگه نه؟ اگه چیزی بینتون نبوده پس چرا هنوز پیگیرته؟
_اصلا میفهمی چی داری میگی؟چت شده تو؟
+چیزیم نشده...فقطمتنفرم از اینکه خر فرض شم...فکر کردی سادهم اومدی بازیم بدی بعدشم بری؟
_برای بار اخر میپرسم...بهم اعتماد نداری؟
هیچی نگفت...عصبی شدم...داد زدم
_وقتی بهم اعتماد نداشتی نباید میومدی سمتم
فقطنگام میکرد
_چیزی نمیخوای بگی؟
پوزخند زدم
_البته چیزیم نداری که بگی...
و از کنارش رد شدم که بازومو کشید
+صبر کن...
دستمو کشیدم
_دیگه بهم دست نزن...
زدم زیر گریه
_همههه چیتو تحمل کردم...بددهنیات...سرد بودنات...اما این یکیو نمیتونم تحمل کنم
حالم از این صفر و صد شدنات بهم میخوره...
یه روز جوری رفتار میکنی که با خودم میگم خوشبخت ترین ادم روی زمینم...یه روز دیگه هم مثل الان...
گریه م شدیدتر شد
_نذاااااشتییییی یه روزززز طعمخوشیو بچشم..نذاشتی یه روزززز حالم باهات خوب باشه...
مکث کردم
_ دیگه نمیخوام ببینمت...پس دنبالم نیا
و از کنارش رد شدم
اشکامو با حرص پاک کردم.. نه دیگه گریه بسه
وقتی خیلی از خونه ش دور شدم گوشیمو در اوردم وزنگ زدم به هجین که سریع جواب داد
+سلام رائل
_هجین سریع یه مقدار پول بزن به حسابم نیاز دارم
+چیشده رائل...پسجئون کجاست؟
_به حرفم گوش بده لطفا...بعدا تعریف میکنم برات
+اخه رائل پول کره به درد فرانسه نمیخوره...
سرمو تکون دادم
_اره راست میگی...وای حالا چیکار کنم
+الان کجایی؟
_توخیابون...میخوام برم فرودگاه ببینم میتونم بیام کره اما پول ندارم...نمیدونمچیکار کنم
+ادرس جایی که هستیو بفرست برام الان میام
_میگم فرانسه م...کجا میخوای بیای
+گوش بده چیمیگم
و گوشیو قطع کرد
رفتم توی به کوچه و نشستم زمین
دستمو روی قلبم گذاشتم...هنوز حرفاش داشت تو سرم میچرخید... واقعا هنوز باورم نشده بود که اون حرفارو از کوک شنیدم...
چی راجب من فکر میکرد؟!
یعنی در این حد به من بی اعتماد بود؟
دیگه طرفش نمیرفتم...بس بود هرچقد دلموشکست... حتی اگه از دلتنگیش خونگریه کنم بازم نمیرم طرفش...
نمیدونم چند دقیقه گذشته بود که با صدای هجین سرمو اوردم بالا
+رائل
خودموپرت کردم بغلش...بغضم ترکید...
+چیشده رائل...خوبی؟برامحرف بزن لطفا
نمیتونستم حرف بزنم...
دستمو گرفت وکمکم کرد سوار ماشین بشم
+اینجانمیشه حرف زد
و خودشم نشست پشت فرمون و راه افتاد
+رائل لطفا بگوچیشده...دارم میمیرم
همه چیو براش تعریف کردم...حرفم که تموم شد گفت:
+بنظرم باید یه مدت دور از هم باشید...حالا این نظر منه تورونمیدونم
_نظر خودمم همینه...چون واقعا دیگه تحملشو ندارم
چند دقیقه بعد دم یه هتل پارک کرد و پیاده شدیم رفتیم داخل
+اینجا نمیتونه پیدات کنه...
در اتاقشو با کارت باز کرد و رفتیم داخل...
نشستم رو زمین و زانوهامو بغل کردم
هجین چند دقیقه بعد با یه لیوان اب اومد طرفم...
خب بچه یه بدبختی جدید داریم😂😂🥳
۹.۳k
۲۹ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.