اون کیه؟ ژانر:ترسناک / +12 نویسنده: ادمین پیج(خودم) پارت 3
توجه! +۱۲🚫
من اونم.....یا اون منه.....!
به آرومی بلند شدم احساس میکردم لباسم خیس شده و بدنم در حال خون ریزیه، به آرومی راه رفتم و راه رفتم، از خونه خارج شدم ...برام عجیب بود ؛ چرا کسی داخل شهر نیست؟؟؟...
به خونه برگشتم و خاله ام رو صدا زدم اما صدایی نیومد...ترسیده بودم....توانایی دیدن خودم رو دوباره نداشتم!
وقتی به سمت مدرسه حرکت کردم دیدم که همه روی زمین افتادن....چرا زمین خونیه؟....چرا کسی تکون نمیخوره.....چرا حس میکنم تنهامم تو این زندان خونی.....
خون همه جارو پوشونده....ابر ها قرمز شدن آسمون عصبانیه و ابر ها در حال رعد و برق و سر و صدا...... و جو خیلی سنگین شده....احساس میکنم نمیتونم تحملش کنمم
.....برگشتم و پشت سرم رو نگاهی کردم تا راهی برای فرار پیدا کنم!....مطمئنم پشت سرم بود اون چشم ها.....از درون در حال تشنج از ترس بودم....نمیتونستم حتی از نزدیک هم تصورش کنم ....
پاهام سست و سست تر شد !
م....ن....نمیدونم...ک...کی....ه...هستی..ولی ......ترو ....به خدا....قسمت می....دم ولم کننن!
لبخند ترسناکی زد و سرش رو کج کرد...لبخندش و خونی که از دندوناش میچکید باعث شد با یه فریاد بلند بزنم و با تپش قلب خیلی بالا از خواب بیدار بشم ...
من داخل بیمارستانم...
یعنی ....چی!_
×سلام عزیزم
سلام مادر من چرا اینجام..........؟؟؟؟؟؟
×دیشب حالت یکم بد بود عزیزم ولی الان خوبی نگران نباش
چ..چرا بستریم؟؟؟
×آروم عزیزم یکی داره میاد ببینتت باشه؟
کی؟؟؟؟
ا...اون روانپزشکه....._
_سلام عزیزم...!
تو کی هستی لطفا برو......
ببین پسر خوب من اصلا کاری باهات ندارم فقط میخوام باهات صحبت کنم
لبخند اون ... منو یادش میندازه...._
ر...راجب چی؟
_فقط چند سواله قول بده راستشو بگی پسر گل، باشه؟
بپرسید و برید لطفا....
_خب باشه گلم...سوال اول ...کی بود؟
نمیفهمم.....
_بزار واضح تر بگم چرا دعواتون شد؟
م...من...دعوا نکردم.....
_ببین عزیزم میفهمم ولی لطفا بگو....که چرا چاقو خوردی؟
چ...چاقووو.......؟؟؟؟؟!
نگاهی به شکمم انداختم ....شکم پاره شده خودمو دیدم....اما این قسمت ترسناکش نبود...دیدم که.. با ناخوناش روی بدنم نوشته بود...بزودی میبینمت....!
ب....ز...ودیی....؟!_
از اون زخم نوشته خون میومد و من داشت قلبم از جای خودش در میومد میخواستم زبون باز کنم و به اون زن بگم ولی....وقتی سرمو بالا اوردم روانپزشک نبود.....اون منو متوجه زخم و اون پیام کرد و محو شد...
ا..ون...خو...دش...بودددد!
من تو یه تيمارستان خرابه بودم نه بیمارستان ....
جلوی من یه دیوار بود .....با خون خودم روش نوشته بود!....
*بزودی!.........*
برای خوندن بقیه داستان پیجم رو فالو کنید!
پایان پارت ۳
نظراتتون رو بگید (پارت ۴ بزودی)
توجه! +۱۲🚫
من اونم.....یا اون منه.....!
به آرومی بلند شدم احساس میکردم لباسم خیس شده و بدنم در حال خون ریزیه، به آرومی راه رفتم و راه رفتم، از خونه خارج شدم ...برام عجیب بود ؛ چرا کسی داخل شهر نیست؟؟؟...
به خونه برگشتم و خاله ام رو صدا زدم اما صدایی نیومد...ترسیده بودم....توانایی دیدن خودم رو دوباره نداشتم!
وقتی به سمت مدرسه حرکت کردم دیدم که همه روی زمین افتادن....چرا زمین خونیه؟....چرا کسی تکون نمیخوره.....چرا حس میکنم تنهامم تو این زندان خونی.....
خون همه جارو پوشونده....ابر ها قرمز شدن آسمون عصبانیه و ابر ها در حال رعد و برق و سر و صدا...... و جو خیلی سنگین شده....احساس میکنم نمیتونم تحملش کنمم
.....برگشتم و پشت سرم رو نگاهی کردم تا راهی برای فرار پیدا کنم!....مطمئنم پشت سرم بود اون چشم ها.....از درون در حال تشنج از ترس بودم....نمیتونستم حتی از نزدیک هم تصورش کنم ....
پاهام سست و سست تر شد !
م....ن....نمیدونم...ک...کی....ه...هستی..ولی ......ترو ....به خدا....قسمت می....دم ولم کننن!
لبخند ترسناکی زد و سرش رو کج کرد...لبخندش و خونی که از دندوناش میچکید باعث شد با یه فریاد بلند بزنم و با تپش قلب خیلی بالا از خواب بیدار بشم ...
من داخل بیمارستانم...
یعنی ....چی!_
×سلام عزیزم
سلام مادر من چرا اینجام..........؟؟؟؟؟؟
×دیشب حالت یکم بد بود عزیزم ولی الان خوبی نگران نباش
چ..چرا بستریم؟؟؟
×آروم عزیزم یکی داره میاد ببینتت باشه؟
کی؟؟؟؟
ا...اون روانپزشکه....._
_سلام عزیزم...!
تو کی هستی لطفا برو......
ببین پسر خوب من اصلا کاری باهات ندارم فقط میخوام باهات صحبت کنم
لبخند اون ... منو یادش میندازه...._
ر...راجب چی؟
_فقط چند سواله قول بده راستشو بگی پسر گل، باشه؟
بپرسید و برید لطفا....
_خب باشه گلم...سوال اول ...کی بود؟
نمیفهمم.....
_بزار واضح تر بگم چرا دعواتون شد؟
م...من...دعوا نکردم.....
_ببین عزیزم میفهمم ولی لطفا بگو....که چرا چاقو خوردی؟
چ...چاقووو.......؟؟؟؟؟!
نگاهی به شکمم انداختم ....شکم پاره شده خودمو دیدم....اما این قسمت ترسناکش نبود...دیدم که.. با ناخوناش روی بدنم نوشته بود...بزودی میبینمت....!
ب....ز...ودیی....؟!_
از اون زخم نوشته خون میومد و من داشت قلبم از جای خودش در میومد میخواستم زبون باز کنم و به اون زن بگم ولی....وقتی سرمو بالا اوردم روانپزشک نبود.....اون منو متوجه زخم و اون پیام کرد و محو شد...
ا..ون...خو...دش...بودددد!
من تو یه تيمارستان خرابه بودم نه بیمارستان ....
جلوی من یه دیوار بود .....با خون خودم روش نوشته بود!....
*بزودی!.........*
برای خوندن بقیه داستان پیجم رو فالو کنید!
پایان پارت ۳
نظراتتون رو بگید (پارت ۴ بزودی)
۲۷.۹k
۲۸ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.