عاشقانه ایی به نام او A romance in her name part:20
دستش رو پشت سر ا/ت گذاشت و به سمت خودش کشید
این بوسه به خواست خودشون نبود ولی میشد باشه
ا/ت حرکتی نمیکرد
کوک نزدیک ا/ت شد و دوتا دستاشو دور کمرش قرار داد
ولی
ا/ت خیلی زود عذاب وجدان گرفت
سریع همه چیزو پس زد و بدو بدو رفت تو اتاق مشترک خودشو کوک
کوک مات و مبهوت موند
ذهن کوک:ا..این چه کاری بود من کردم؟!چ..چرا
_ ابهتم!چرا نمیتونم خودمو کنترل کنمممممممممممممممممممم
دستاشو برد بالای سرش، گلدون بزرگی که رویه میز مبل بود و شکست و فقط داد میزد
......
تموم انرژیش خالی شد ، دوزانو رویه سرامیکای سرد و سیاه امارتش افتاد
اولین حالش،اولین احساسش،اولین عشقش واقعیش،اینا همه رو به زور انجام داده بود حتی مطمئنم نبود که عاشق هائوله
ولی الان مطمئن بود تکلیفش با خودش معلوم شد
ا/ت فرشته ی نجات کوک بود
..............
ا/ت داخل اتاق بود وایساده بود و چشماش تا آخر باز بود و همش اون صحنه از جلوی چشماش رد میشد دهنش باز مونده بود که چرا اینکارو کرده بود
هیچ فکری نداشت هیچ تصمیمی هیچکدومشون!
(*ا/ت کلا در این حالت بود که میگفت:نشسته ام به در نگاه میکنم*)
کوک واقعا نمیتونست وضعیتش و درک کنه دیگه واقعا مغزش رد داده بود
چند ساعتی تویه همون وضعیت گذشت
که تلفن کوک زنگ خورد . . .
این داستان ادامه دارد....
هم🙂
این بوسه به خواست خودشون نبود ولی میشد باشه
ا/ت حرکتی نمیکرد
کوک نزدیک ا/ت شد و دوتا دستاشو دور کمرش قرار داد
ولی
ا/ت خیلی زود عذاب وجدان گرفت
سریع همه چیزو پس زد و بدو بدو رفت تو اتاق مشترک خودشو کوک
کوک مات و مبهوت موند
ذهن کوک:ا..این چه کاری بود من کردم؟!چ..چرا
_ ابهتم!چرا نمیتونم خودمو کنترل کنمممممممممممممممممممم
دستاشو برد بالای سرش، گلدون بزرگی که رویه میز مبل بود و شکست و فقط داد میزد
......
تموم انرژیش خالی شد ، دوزانو رویه سرامیکای سرد و سیاه امارتش افتاد
اولین حالش،اولین احساسش،اولین عشقش واقعیش،اینا همه رو به زور انجام داده بود حتی مطمئنم نبود که عاشق هائوله
ولی الان مطمئن بود تکلیفش با خودش معلوم شد
ا/ت فرشته ی نجات کوک بود
..............
ا/ت داخل اتاق بود وایساده بود و چشماش تا آخر باز بود و همش اون صحنه از جلوی چشماش رد میشد دهنش باز مونده بود که چرا اینکارو کرده بود
هیچ فکری نداشت هیچ تصمیمی هیچکدومشون!
(*ا/ت کلا در این حالت بود که میگفت:نشسته ام به در نگاه میکنم*)
کوک واقعا نمیتونست وضعیتش و درک کنه دیگه واقعا مغزش رد داده بود
چند ساعتی تویه همون وضعیت گذشت
که تلفن کوک زنگ خورد . . .
این داستان ادامه دارد....
هم🙂
۲۰.۵k
۱۷ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.