رمان ستاره ی من
رمان ستاره ی من👀💙
پارت 1
این رمان درباره ی اون اوله که بچه ها میرن کالج آتامان و با هم آشنا میشن ولی فرقش اینه که آسیه و عمر و امل پولدارن
آسیه:
صبح روز شنبه بیدار شدم و دست و صورتم رو شستم و رفتم صبحونه بخورم دیدم عمر هنوز بیدار نشده
رفتم تو اتاق عمر
آسیه: داداش پاشو
دیدم که جواب نمیده
آسیه : داداااش دیر شد پاشووو
عمر : اوم...اومدم..
آسیه: امان امان..
رفتم تو آشپزخونه و دیدم عمر و امل اومدن
گفتم : صبح به خیر آبجی عزیزم💖
امل: صبح توهم بخیر ابجی جونم🌼
صبحونه خوردیم و بعد رفتم تو اتاق حاضر شدم لباس فرمم رو پوشیدم و یه کوچولو رژلب زدم و زنگ زدم به پرستار امل که بیاد و مراقب امل باشه
۱ ساعت بعد
وارد کالج آتامان شدیم
گفتم عمر وای اینجا رو نگاه کن چقد بزرگه😳
عمر: آره خیلی بزرگه بیا بریم ببینیم پسر عمو و دختر عمو رو پیدا میکنیم یا نه؟
گفتم آره بریم
همین که داشتیم میرفتیم دنبال ایبیکه و اولجان مدیر بوراک گفت آسیه عمر بیاید تو دفتر که کارای ثبت نامتون تموم بشه
من و عمر قبول کردیم و رفتیم طبقه بالا تو دفتر مدیر
توی دفتر مدیر ایبیکه و اولجان هم بودن (اونا هم پولدارن)
گفتم: واای عموزاده ها سلام 🌻
اولجان: سلام آسیه
همو بغل کردیم و بعد استاد بوراک کارای ثبت ناممون رو انجام داد
بعد بهمون گفت بریم تو کلاس و منتظر استادی به اسم فیلیز بمونیم
رفتیم تو کلاس.
یه دختر قشنگ اومد سمتمون
_سلام اسم من ملیسا اتاکول هست خوش اومدید✨
اولجان: سلام سلام خوش اومدم آره خیلی خوش اومدم
ایبیکه: اولجان😑 سلام ملیسا جون منم ایبیکه هستم
عمر: منم عمر
منم گفتم: خوشبختم آسیه هستم
ملیسا: خیلی خوب بیاین بشینین راحت باشید
من و ایبیکه پیش هم نشستیم و عمر و اولجان پیش هم.
یه پسر چشم سبز خوشتیپ به ملیسا گفت: ملیسا خواهر قشنگم چرا تازه این تازه وارد هارو انقد تحویل میگیری؟
ملیسا گفت: داداش دوروک خب خودت داری میگی تازه وارد باید با مدرسه آشنا بشن
دوروک : اصلا ازشون خوشم نیومده
وای این پسره چقد پررو بود با عصبانیت بهش گفتم: هی آقا دوروک یواش یواش کسی هم عاشق چشم و ابروی تو نیست
یه پسر دیگه که شنیدم ملیسا صداش میزد برک گفت: عاشق هم بشی اون بهت پا نمیده
یهو عمر پاشد و خواست بره کتکشون بزنه کل کلاس پاشدیم و جلوشون رو گرفتیم
رفتم سمت برک و یه سیلی زدم بهش: میخوام صد سال سیاه پا نده 😑
ایبیکه جدامون کرد و بعد که نشستیم دوروک زیر لبی بهم گفت : وحشی
چشم غره رفتم و گفتم : دهنتو ببند
بلاخره استاد فیلیز وارد کلاس شد
پارت 1
این رمان درباره ی اون اوله که بچه ها میرن کالج آتامان و با هم آشنا میشن ولی فرقش اینه که آسیه و عمر و امل پولدارن
آسیه:
صبح روز شنبه بیدار شدم و دست و صورتم رو شستم و رفتم صبحونه بخورم دیدم عمر هنوز بیدار نشده
رفتم تو اتاق عمر
آسیه: داداش پاشو
دیدم که جواب نمیده
آسیه : داداااش دیر شد پاشووو
عمر : اوم...اومدم..
آسیه: امان امان..
رفتم تو آشپزخونه و دیدم عمر و امل اومدن
گفتم : صبح به خیر آبجی عزیزم💖
امل: صبح توهم بخیر ابجی جونم🌼
صبحونه خوردیم و بعد رفتم تو اتاق حاضر شدم لباس فرمم رو پوشیدم و یه کوچولو رژلب زدم و زنگ زدم به پرستار امل که بیاد و مراقب امل باشه
۱ ساعت بعد
وارد کالج آتامان شدیم
گفتم عمر وای اینجا رو نگاه کن چقد بزرگه😳
عمر: آره خیلی بزرگه بیا بریم ببینیم پسر عمو و دختر عمو رو پیدا میکنیم یا نه؟
گفتم آره بریم
همین که داشتیم میرفتیم دنبال ایبیکه و اولجان مدیر بوراک گفت آسیه عمر بیاید تو دفتر که کارای ثبت نامتون تموم بشه
من و عمر قبول کردیم و رفتیم طبقه بالا تو دفتر مدیر
توی دفتر مدیر ایبیکه و اولجان هم بودن (اونا هم پولدارن)
گفتم: واای عموزاده ها سلام 🌻
اولجان: سلام آسیه
همو بغل کردیم و بعد استاد بوراک کارای ثبت ناممون رو انجام داد
بعد بهمون گفت بریم تو کلاس و منتظر استادی به اسم فیلیز بمونیم
رفتیم تو کلاس.
یه دختر قشنگ اومد سمتمون
_سلام اسم من ملیسا اتاکول هست خوش اومدید✨
اولجان: سلام سلام خوش اومدم آره خیلی خوش اومدم
ایبیکه: اولجان😑 سلام ملیسا جون منم ایبیکه هستم
عمر: منم عمر
منم گفتم: خوشبختم آسیه هستم
ملیسا: خیلی خوب بیاین بشینین راحت باشید
من و ایبیکه پیش هم نشستیم و عمر و اولجان پیش هم.
یه پسر چشم سبز خوشتیپ به ملیسا گفت: ملیسا خواهر قشنگم چرا تازه این تازه وارد هارو انقد تحویل میگیری؟
ملیسا گفت: داداش دوروک خب خودت داری میگی تازه وارد باید با مدرسه آشنا بشن
دوروک : اصلا ازشون خوشم نیومده
وای این پسره چقد پررو بود با عصبانیت بهش گفتم: هی آقا دوروک یواش یواش کسی هم عاشق چشم و ابروی تو نیست
یه پسر دیگه که شنیدم ملیسا صداش میزد برک گفت: عاشق هم بشی اون بهت پا نمیده
یهو عمر پاشد و خواست بره کتکشون بزنه کل کلاس پاشدیم و جلوشون رو گرفتیم
رفتم سمت برک و یه سیلی زدم بهش: میخوام صد سال سیاه پا نده 😑
ایبیکه جدامون کرد و بعد که نشستیم دوروک زیر لبی بهم گفت : وحشی
چشم غره رفتم و گفتم : دهنتو ببند
بلاخره استاد فیلیز وارد کلاس شد
۳.۶k
۲۴ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.