41 Part
من رو داخل اتاق پرت کرد و گوشیم رو ازم گرفت. بعدش رفت بیرون و درو قفل کرد.
هوا سرد بود. میشه گفت خیلی سرد.
سردرد گرفته بودم.
رفتم سمت پنجره و بازش کردم. اگه بخوام از اینجا فرار کنم، خیلی خطرناکه.
از اونجا کوک رو دیدم که توی حیاط داره با بادیگاردش صحبت میکنه.
فرصت زیادی نداشتم. داشت شب میشد. یه قسمتی از لباسمو جر دادم.
کمکم میکنه ولی وقتی اون طناب رو به اون بلندی رو اون کنار دیدم، گذاشتمش کنار.
گره هایی به فاصله های بیست سانتی متر درست کردم.
فقط کافیه اون بادیگارده ببینه و بره به کوک خبر بده. مهم نیست هرموقع رسیدم پایین فکرش رو میکنم.
طناب رو به یه جا وصل کردم. مطمین شدم امنه.
فقط امیدوارم زنده برگردم خونه. عملا این کار خودکشیه.
آروم آروم پام رو روی گره های پایینی میذاشتم.
میدونستم یه بارم که شده ترس از ارتفاع کار دستم میده.
وقتی به پایین نگاه میکردم سرم گیج میرفت و دستام شل میشدن. برای همین فقط به روبرو نگاه میکردم.
همینطور میرفتم پایین تر. وای پنجره ها. فقط کافیه کوک الان پشت یکی از اینا باشه. قبل از اینکه بخواد کاری کنه، میگرخم میوفتم پایین. بعدشم که معلومه. سکته مغزی میشم و درجا میمیرم.
ولی باید بگم همین فکر و خیال ها کشنده ترن. نمیتونم هم بهشون فکر نکنم.
خدا لعنتت کنه کوک. خونه به این بزرگی میخری برای چی؟
داشتم به زمین نزدیک تر میشدم. بادیگارد که با فاصله ی کمی سمت راستم بود، حواسش نبود. کاش یکم بلند تر بود این طناب. پریدم و افتادم زمین. یه آخ به نسبت بلندی گفتم. مشکلی پیش نیومد ولی بادیگارده صدامو شنید. سریع رفتم پیشش و قبل از اینکه سرش رو اینوری کنه، محکم با یه سنگ توی سرش زدم و بیهوش شد یا شایدم مرد. نمیدونم.
ا/ت: اوفف ببخشید بادیگارد. چاره ای نداشتم. امیدوارم نمیری. بای بای.
آدمای زیادی اونجا بودن. شرط میبندم همشون رو کوک گذاشته که مواظبم باشن. قبلش که نبودن. از پشت بوته ها رد میشدم تا منو نبینن. یه بار کوتوله بودن به دردم خورد.
...
لایک
❤️
هوا سرد بود. میشه گفت خیلی سرد.
سردرد گرفته بودم.
رفتم سمت پنجره و بازش کردم. اگه بخوام از اینجا فرار کنم، خیلی خطرناکه.
از اونجا کوک رو دیدم که توی حیاط داره با بادیگاردش صحبت میکنه.
فرصت زیادی نداشتم. داشت شب میشد. یه قسمتی از لباسمو جر دادم.
کمکم میکنه ولی وقتی اون طناب رو به اون بلندی رو اون کنار دیدم، گذاشتمش کنار.
گره هایی به فاصله های بیست سانتی متر درست کردم.
فقط کافیه اون بادیگارده ببینه و بره به کوک خبر بده. مهم نیست هرموقع رسیدم پایین فکرش رو میکنم.
طناب رو به یه جا وصل کردم. مطمین شدم امنه.
فقط امیدوارم زنده برگردم خونه. عملا این کار خودکشیه.
آروم آروم پام رو روی گره های پایینی میذاشتم.
میدونستم یه بارم که شده ترس از ارتفاع کار دستم میده.
وقتی به پایین نگاه میکردم سرم گیج میرفت و دستام شل میشدن. برای همین فقط به روبرو نگاه میکردم.
همینطور میرفتم پایین تر. وای پنجره ها. فقط کافیه کوک الان پشت یکی از اینا باشه. قبل از اینکه بخواد کاری کنه، میگرخم میوفتم پایین. بعدشم که معلومه. سکته مغزی میشم و درجا میمیرم.
ولی باید بگم همین فکر و خیال ها کشنده ترن. نمیتونم هم بهشون فکر نکنم.
خدا لعنتت کنه کوک. خونه به این بزرگی میخری برای چی؟
داشتم به زمین نزدیک تر میشدم. بادیگارد که با فاصله ی کمی سمت راستم بود، حواسش نبود. کاش یکم بلند تر بود این طناب. پریدم و افتادم زمین. یه آخ به نسبت بلندی گفتم. مشکلی پیش نیومد ولی بادیگارده صدامو شنید. سریع رفتم پیشش و قبل از اینکه سرش رو اینوری کنه، محکم با یه سنگ توی سرش زدم و بیهوش شد یا شایدم مرد. نمیدونم.
ا/ت: اوفف ببخشید بادیگارد. چاره ای نداشتم. امیدوارم نمیری. بای بای.
آدمای زیادی اونجا بودن. شرط میبندم همشون رو کوک گذاشته که مواظبم باشن. قبلش که نبودن. از پشت بوته ها رد میشدم تا منو نبینن. یه بار کوتوله بودن به دردم خورد.
...
لایک
❤️
۱۳.۰k
۱۲ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.