پارت دهم.
پارت دهم.
جونگ کوک: بسه دیگه...... گریه نکن....
سارا: دیدم اون ادم عوضی اومد.... میخواستم برم که دستمو گرفت...... لطفا ولم کن.....
جونگ کوک: صب کن..... بزار ماجرا های اون دخترای مرده رو بگم....... خب همونطور که میدونی اونا هم مث تو بودن.. مث بقیه برده ای اینجا..... اونا هم مث شما بزور گرفته شدن و به عنوان برده فروخته شدن........ این دخترایی که میبینی ما نکشتیمشون، خودشون خودشون رو کشتن..... ینی خودکشی کردن...
سارا: هق هق هق خب اگه شما ارزوهای قشنگشون رو به فنا نمیدادید چرا باید همچین کاری میکردن ها؟ ها؟ چرا باید اینطور میکردن؟ میدونی الان خانواد هاشون فقط فقط منتظر یه تماس هستن که بفهمن دخترشون کجاس.... شماها مارو از خانوادمون جدا کردید..... شما ها خیلی عوضی هستین............ خیلی سریع اونجارو ترک کردمو رفتم تو اتاقی که اونجا استراحت میکنیم...... الیزابت خواب بود.... بی سروصدا اشک میریختم......... کم کم چشمام بسته شد.....
صبح: الیزابت: بلند شو سارا.... امروز خیلی کار داریم، صبح بخیر......
سارا: اخخخ، چقدر دیشب شب بدی بود..... اتفاقات دیشب....
الیزابت: دیگه بهش فک نکن....... خب برو لباساتو بپوش..... امروز همونطور که گفتم داداش رئیس میخواد بیاد.....
سارا: پیش بندمو بستم و شروع به کار شدم.....
الیزابت: بیا کمی صبحونه بخور... بعد باهم همه چیو اماده میکنیم....
سارا: نمیخورم........همینطور که داشتم ماهی هارو تمیز میکردم اتفاقات دیشب اومد تو ذهنم.... انباری... دختر.... جسد..... بوی لاشه...... خودکشی.... بی رحمی..... دوباره اشکام شروع به ریختن کرد....
الیزابت: تو که دوباره داری گریه میکنی.....
سارا: هق هق هق اخه تو چطور میتونی اینقد زود اتفاقات دیشبو از یاد ببری........
الیزابت: ماهی ها تمیز شدن؟
سارا: اره.....
الیزابت: بدشون من تا ادویه بهشون بزنم.... اوه شما دیگه که هستید.....
اقای رئیس جئون مارو فرستادن تا کمکتون کنیم....... ایشون گفتن غذای امروز باید عالی باشه........
سارا: هه اره باید عالی باشه، چون دوتا مفت خور عوضی میخوان بخورن.......
بله؟
الیزابت: هیچ هیچی.... الکی یه چیزی گفت....... خب شروع کنید....
دوساعت بعد: الیزابت: خب اماده شده همه چی......... سارا.
سارا: بله جانم....
الیزابت: اماده ای که ببری....
سارا: هی.... اره بدش...... متنفرم از اینکه الان میخوام غذاهارو ببرم واسه دوتا ادم کثیف.........
سارا: بفرمایید....... بشقاب و کاسه هارو گذاشتم رو میز.......
جیمین: به به چه خوشگلی....... جونگ کوک این برده رو ازت میخرم.....
جونگ کوک: نه... من اینو نمیدم..... اون چندتا برده المانی رو بهت میفروشم.... اینو نمیدم....
جیمین: اه، ای خداااا.... اینو بده دیگه.....
جونگ کوک: ناهارتو بخور.....
سارا: با اجازتون مرخص میشم..................
جونگ کوک: بسه دیگه...... گریه نکن....
سارا: دیدم اون ادم عوضی اومد.... میخواستم برم که دستمو گرفت...... لطفا ولم کن.....
جونگ کوک: صب کن..... بزار ماجرا های اون دخترای مرده رو بگم....... خب همونطور که میدونی اونا هم مث تو بودن.. مث بقیه برده ای اینجا..... اونا هم مث شما بزور گرفته شدن و به عنوان برده فروخته شدن........ این دخترایی که میبینی ما نکشتیمشون، خودشون خودشون رو کشتن..... ینی خودکشی کردن...
سارا: هق هق هق خب اگه شما ارزوهای قشنگشون رو به فنا نمیدادید چرا باید همچین کاری میکردن ها؟ ها؟ چرا باید اینطور میکردن؟ میدونی الان خانواد هاشون فقط فقط منتظر یه تماس هستن که بفهمن دخترشون کجاس.... شماها مارو از خانوادمون جدا کردید..... شما ها خیلی عوضی هستین............ خیلی سریع اونجارو ترک کردمو رفتم تو اتاقی که اونجا استراحت میکنیم...... الیزابت خواب بود.... بی سروصدا اشک میریختم......... کم کم چشمام بسته شد.....
صبح: الیزابت: بلند شو سارا.... امروز خیلی کار داریم، صبح بخیر......
سارا: اخخخ، چقدر دیشب شب بدی بود..... اتفاقات دیشب....
الیزابت: دیگه بهش فک نکن....... خب برو لباساتو بپوش..... امروز همونطور که گفتم داداش رئیس میخواد بیاد.....
سارا: پیش بندمو بستم و شروع به کار شدم.....
الیزابت: بیا کمی صبحونه بخور... بعد باهم همه چیو اماده میکنیم....
سارا: نمیخورم........همینطور که داشتم ماهی هارو تمیز میکردم اتفاقات دیشب اومد تو ذهنم.... انباری... دختر.... جسد..... بوی لاشه...... خودکشی.... بی رحمی..... دوباره اشکام شروع به ریختن کرد....
الیزابت: تو که دوباره داری گریه میکنی.....
سارا: هق هق هق اخه تو چطور میتونی اینقد زود اتفاقات دیشبو از یاد ببری........
الیزابت: ماهی ها تمیز شدن؟
سارا: اره.....
الیزابت: بدشون من تا ادویه بهشون بزنم.... اوه شما دیگه که هستید.....
اقای رئیس جئون مارو فرستادن تا کمکتون کنیم....... ایشون گفتن غذای امروز باید عالی باشه........
سارا: هه اره باید عالی باشه، چون دوتا مفت خور عوضی میخوان بخورن.......
بله؟
الیزابت: هیچ هیچی.... الکی یه چیزی گفت....... خب شروع کنید....
دوساعت بعد: الیزابت: خب اماده شده همه چی......... سارا.
سارا: بله جانم....
الیزابت: اماده ای که ببری....
سارا: هی.... اره بدش...... متنفرم از اینکه الان میخوام غذاهارو ببرم واسه دوتا ادم کثیف.........
سارا: بفرمایید....... بشقاب و کاسه هارو گذاشتم رو میز.......
جیمین: به به چه خوشگلی....... جونگ کوک این برده رو ازت میخرم.....
جونگ کوک: نه... من اینو نمیدم..... اون چندتا برده المانی رو بهت میفروشم.... اینو نمیدم....
جیمین: اه، ای خداااا.... اینو بده دیگه.....
جونگ کوک: ناهارتو بخور.....
سارا: با اجازتون مرخص میشم..................
۴۹.۴k
۲۴ خرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۶۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.