فیک کوک (اعتماد)پارت۵
از زبان جونگ کوک
جلوی پنجره اتاق وایستاده بودم که دره اتاقم آهسته باز شد بدون اینکه برگردم گفتم : خب چیشد ؟
گفت : رییس اونطور که من متوجه شدم کیم ا/ت اسمشه امروز صبح از خارج از کشور برگشته و ۱۶ سالشه یعنی ممکنه..
بقیه جملش رو همونطور که به آسمون سیاه تر از قلبم نگاه میکردم گفتم : دخترشه...
گفت : بله یعنی ممکنه بخاطر اموال پدرش برگشته باشه
گفتم : البته که بخاطر این اومده
با استرس گفت : برامون مشکل نشه رییس
پوزخند زدم و گفتم : تا الانشم به عنوان یه مشکل پرورش پیدا کرده مطمئنا اون مرتیکه تا الان همه چیز رو بهش داده نزار آب از آب تکون بخوره هرجا میره هواست باشه از چشمت دور نباشه تو زمانش میخوامش ( مرتیکه منظورش عمو هو هست وکیل پدر ا/ت)
۲روز بعد
از زبان ا/ت
عمو هو بهم گفته بود بی خبر و تنهایی از خونه بیرون نرم ولی ۲ روزه حالم گرفت اینقدر نشستم تو خونه...کارت های اعتباریم پره پول بودن پس تا میخوام میتونم خرج کنم یکم لباسهای باحال بخرم واسه خودم...
کلی چیز خریدم لباس خریدم وسایل سفید فانتزی برای اینکه تو اتاقم دکوری بزارم خریدم کلا حال کردم همش حس میکردم یکی تعقیبم میکنه شاید فقط یه حس چرت بود اما از موقعی که اومدم بیرون این رو متوجه شدم عمو هو گفته مراقب باشم پس بعید نیست کسی دنبالم باشه قدم هام رو تند کردم به سمتی من اینجا رو خوب نمیشناسم اینقدر رفتم که از یه کوچه بن بست سر درآوردم هوا کم کم داشت تاریک میشد... برگشتم که با ۵ تا آدم سیاه پوش مواجه شدم چتری های روی پیشونیم از عرقی که بخاطر ترس بود چسبیده بودن به پیشونیم اما اصلا بروز نمیدادم..
خواستم از کنارشون رد بشم که یکیشون بازوم رو گرفت و گفت : شما باید با ما بیاین
گفتم : دستم رو ول کن شما کی هستید؟
بدون حرفی کِشون کِشون بردنم سمت ماشین سیاه بزرگی که وایستاده بود هرچقدر تقلا کردم جواب نداد...
۳ تا از نگهبانا جلوم نشستن ۲ تای دیگه هم کنارم گفتم : منو کجا می برین ؟ کی هستین ؟
انگار نه انگار که من حرف میزنم هیچکس حتی یه تکون کوچولو هم نخورد.
بعده چند دقیقه ماشین وایستاد..دستم رو گرفتن که پیادم کنن اما مغرورانه گفتم : خودم پیاده میشم
اصلا حتی به اینکه خودمو کوچیک کنم هم فکر نمیکردم نمیخواستم طوری رفتار کنم که سن کمی که دارم مشخص بشه اما من خیلی شیطونیا دارم
یه عمارت که چه عرض کنم بزرگ و زیبا بود تا الان فکر میکردم فقط عمارت پدره من زیبا و خاص هست اما مثل اینکه این یکی قشنگ تره...
نگهبان آروم هولم داد تا به داخل عمارت پا بزارم حس میکردم اگر برم داخل چیزای قشنگی برام در راه نیست.
نفس عمیقی کشیدم و رفتم داخل واووو داخلش هم مثل بیرونش قشنگه...
برگشتم سمت نگهبان هایی که پشتم بودن و گفتم : من برای چی اینجام چرا کسی جوابم رو نمیده
صدایی از پشتم اومد که گفت : من جوابت رو میدم
نگهبان هایی که جلوم بودن صاف وایستادن و باهم گفتن رییس...
جانم رییس ؟ من که شجاعتم از سر و کولم بالا میرفت دلم نمیخواست با این آدمی که پشتم بود روبه رو بشم ولی خب چارهای نداشتم...
برگشتم سمتش...یه مرد خوش هیکل و قیافه اما مغرور این چیزا رو من اثر نداشتم
زل زدم تو چشماش که گفت : کیم ا/ت درسته ؟
خیلی خشک و مغروره که 😑
گفتم : بفرما خودمم
جلوی پنجره اتاق وایستاده بودم که دره اتاقم آهسته باز شد بدون اینکه برگردم گفتم : خب چیشد ؟
گفت : رییس اونطور که من متوجه شدم کیم ا/ت اسمشه امروز صبح از خارج از کشور برگشته و ۱۶ سالشه یعنی ممکنه..
بقیه جملش رو همونطور که به آسمون سیاه تر از قلبم نگاه میکردم گفتم : دخترشه...
گفت : بله یعنی ممکنه بخاطر اموال پدرش برگشته باشه
گفتم : البته که بخاطر این اومده
با استرس گفت : برامون مشکل نشه رییس
پوزخند زدم و گفتم : تا الانشم به عنوان یه مشکل پرورش پیدا کرده مطمئنا اون مرتیکه تا الان همه چیز رو بهش داده نزار آب از آب تکون بخوره هرجا میره هواست باشه از چشمت دور نباشه تو زمانش میخوامش ( مرتیکه منظورش عمو هو هست وکیل پدر ا/ت)
۲روز بعد
از زبان ا/ت
عمو هو بهم گفته بود بی خبر و تنهایی از خونه بیرون نرم ولی ۲ روزه حالم گرفت اینقدر نشستم تو خونه...کارت های اعتباریم پره پول بودن پس تا میخوام میتونم خرج کنم یکم لباسهای باحال بخرم واسه خودم...
کلی چیز خریدم لباس خریدم وسایل سفید فانتزی برای اینکه تو اتاقم دکوری بزارم خریدم کلا حال کردم همش حس میکردم یکی تعقیبم میکنه شاید فقط یه حس چرت بود اما از موقعی که اومدم بیرون این رو متوجه شدم عمو هو گفته مراقب باشم پس بعید نیست کسی دنبالم باشه قدم هام رو تند کردم به سمتی من اینجا رو خوب نمیشناسم اینقدر رفتم که از یه کوچه بن بست سر درآوردم هوا کم کم داشت تاریک میشد... برگشتم که با ۵ تا آدم سیاه پوش مواجه شدم چتری های روی پیشونیم از عرقی که بخاطر ترس بود چسبیده بودن به پیشونیم اما اصلا بروز نمیدادم..
خواستم از کنارشون رد بشم که یکیشون بازوم رو گرفت و گفت : شما باید با ما بیاین
گفتم : دستم رو ول کن شما کی هستید؟
بدون حرفی کِشون کِشون بردنم سمت ماشین سیاه بزرگی که وایستاده بود هرچقدر تقلا کردم جواب نداد...
۳ تا از نگهبانا جلوم نشستن ۲ تای دیگه هم کنارم گفتم : منو کجا می برین ؟ کی هستین ؟
انگار نه انگار که من حرف میزنم هیچکس حتی یه تکون کوچولو هم نخورد.
بعده چند دقیقه ماشین وایستاد..دستم رو گرفتن که پیادم کنن اما مغرورانه گفتم : خودم پیاده میشم
اصلا حتی به اینکه خودمو کوچیک کنم هم فکر نمیکردم نمیخواستم طوری رفتار کنم که سن کمی که دارم مشخص بشه اما من خیلی شیطونیا دارم
یه عمارت که چه عرض کنم بزرگ و زیبا بود تا الان فکر میکردم فقط عمارت پدره من زیبا و خاص هست اما مثل اینکه این یکی قشنگ تره...
نگهبان آروم هولم داد تا به داخل عمارت پا بزارم حس میکردم اگر برم داخل چیزای قشنگی برام در راه نیست.
نفس عمیقی کشیدم و رفتم داخل واووو داخلش هم مثل بیرونش قشنگه...
برگشتم سمت نگهبان هایی که پشتم بودن و گفتم : من برای چی اینجام چرا کسی جوابم رو نمیده
صدایی از پشتم اومد که گفت : من جوابت رو میدم
نگهبان هایی که جلوم بودن صاف وایستادن و باهم گفتن رییس...
جانم رییس ؟ من که شجاعتم از سر و کولم بالا میرفت دلم نمیخواست با این آدمی که پشتم بود روبه رو بشم ولی خب چارهای نداشتم...
برگشتم سمتش...یه مرد خوش هیکل و قیافه اما مغرور این چیزا رو من اثر نداشتم
زل زدم تو چشماش که گفت : کیم ا/ت درسته ؟
خیلی خشک و مغروره که 😑
گفتم : بفرما خودمم
۲۱۱.۶k
۱۷ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.