عشق مافیایی(جونگ کوک و ماریان)(p13)
_گفتم ساکت شو(عربده).......
ماریان ویو
همونجا سر جام میخکوب شدم و تکون نخوردم
_برای چی وایسادی(مثل پارت قبل همه حرفاش رو با عصبانیت میگه)
منم با تمام پررویی گفتم
+اصن تو کی که به من میگی چیکار کنم چیکار نکنم مثلا قدرت من از تو بیشتره هیچ غلطی نمیتونی در برابر من بکنی تاحالا هیچکس جرات نداشته اسمم رو به زبونش بیاره چه برسه به اینکه بخواد سرم داد بزنه اصن مگه تغصیر من بود که اونا اومدن سراغم الانم دستم رو ول کن تا بلایی سرت نیاوردم
با تردید دستم رو ول کرد منم از اونجا دور شدم و بدو بدو رفتم تو جنگل بغض کرده بودم ولی آخه چرا چرا وقتی اونجوری سرم داد زد ناراحت شدم من که هیچ چیزی برام مهم نبود الان به خاطر اینکه اون سرم داد زد ناراحت شدم دیگه نتونستم بغضم رو نگه دارم و شروع کردم به گریه کردن انقد گریه کردم که دیگه نفسم بند اومده بود هوا تاریک شده بود تصمیم گرفتم برم خونه همینجوری داشتم راه میرفتم و با خودم حرف میزدم که نفهمیدم کی رسیدم خونه درو باز کردم با چهره نگران جونگ کوک مواجه شدم ین که منو دید سریع اومد پیشم
_خوبی کجا بودی تا الان برای چی تا الان نیومدی خونه(با نگرانی
مثل مامان ها داشت غر میزد
_ماریان گریه کردی؟
هیچی نمیگفتم چون مثلا باهاش قهر بودم دستاش رو گذاشت رو شونم
_ماریان میگم گریه کردی؟
دستاش رو پس زدم و رفتم تو اتاق لباسام رو عوض کردم و رفتم جلو آینه به خودم نگاه کردم قشنگ معلوم بود گریه کردم داشتم به خودم نگاه میکردم که یهو......
خمااااریییی
ماریان ویو
همونجا سر جام میخکوب شدم و تکون نخوردم
_برای چی وایسادی(مثل پارت قبل همه حرفاش رو با عصبانیت میگه)
منم با تمام پررویی گفتم
+اصن تو کی که به من میگی چیکار کنم چیکار نکنم مثلا قدرت من از تو بیشتره هیچ غلطی نمیتونی در برابر من بکنی تاحالا هیچکس جرات نداشته اسمم رو به زبونش بیاره چه برسه به اینکه بخواد سرم داد بزنه اصن مگه تغصیر من بود که اونا اومدن سراغم الانم دستم رو ول کن تا بلایی سرت نیاوردم
با تردید دستم رو ول کرد منم از اونجا دور شدم و بدو بدو رفتم تو جنگل بغض کرده بودم ولی آخه چرا چرا وقتی اونجوری سرم داد زد ناراحت شدم من که هیچ چیزی برام مهم نبود الان به خاطر اینکه اون سرم داد زد ناراحت شدم دیگه نتونستم بغضم رو نگه دارم و شروع کردم به گریه کردن انقد گریه کردم که دیگه نفسم بند اومده بود هوا تاریک شده بود تصمیم گرفتم برم خونه همینجوری داشتم راه میرفتم و با خودم حرف میزدم که نفهمیدم کی رسیدم خونه درو باز کردم با چهره نگران جونگ کوک مواجه شدم ین که منو دید سریع اومد پیشم
_خوبی کجا بودی تا الان برای چی تا الان نیومدی خونه(با نگرانی
مثل مامان ها داشت غر میزد
_ماریان گریه کردی؟
هیچی نمیگفتم چون مثلا باهاش قهر بودم دستاش رو گذاشت رو شونم
_ماریان میگم گریه کردی؟
دستاش رو پس زدم و رفتم تو اتاق لباسام رو عوض کردم و رفتم جلو آینه به خودم نگاه کردم قشنگ معلوم بود گریه کردم داشتم به خودم نگاه میکردم که یهو......
خمااااریییی
۳.۲k
۲۰ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.