وقتی بزرگترین قضیه زندگیتو بهش نگفتی...
پرش زمانی:۲ ساعت بعد
موقعیت:دفتر مدیر با حضور آقای پارک و خانم لی(مادر لینا)
مدیر:آقای پارک لطفا اینجا رو امضا کنید،جهت تعهد نامه....و شما خانم پارک باید قول بدید ک دیگه خبری از کتک کاری نباشه
ات:دختره روانی(آروم طوری ک فقط جیمین شنید)
جیمین:ششش ات آروم باش دختر....بله چشم من از طرف خانم ات قول میدم
جیمین رفت و برگه رو امضا کرد
تو راه برگشت به خونه بغض شدیدی داشت خفم میکرد خودم دلیلشو نمیدونستم...شاید چون عجیب غریب خطاب شدم...یا اینکه امکان داره رازم فاش بشه و جنگ بین دو دنیا اتفاق بیوفته....ولی شایدم بخاطر اینکه جیمین معذب کردم
ک یهو بغضم ترکید شروع کردم ب گریه جیمین ک وضعیت منو دید زد بغل تا دلداریم بده
جیمین:ات خوبی؟زندگیم چرا گریه میکنی نفسم؟(هعی خدا...یکی نیست مارو اینطور بگه...البته هست ولی تا ی مدت نمیتونم باهاش بحرفم)
ات:جیمین ببخشید...هق نباید ک...کاری میکردم..هق ک..که..معذب بشی...من بدترینمممممم
جیمین:نه زندگیم کی گفته...تو قشنگترین و بهترین اتفاق زندگیم
ات:جیمین میخوام ی چیزی بگم
جیمین:بگو نفسم گوش میکنم
ات:باید بریم خونه قبلیمون ک متروکه شده
جیمین:ببین ات من اونجا رو یادم نمیاد انقد قدیمیه
ات:من میدونم برو!
شروع کردیم به حرکت میخواستم بهش حقیقتو بگم دیگه!
رسیدیم پیاده شدم کلید و چرخوندم و درو باز کردم و وارد خونه شدم
دست جیمین رو گرفتم و بردمش طبقه پایین و رو به روی ی دروازه وایسادیم
ات:خب...
جیمین:خب؟
ات:جیمین تو درباره ایکابیاگ ها میدونی؟
جیمین:اها موجودات افسانه ای که به دو قسمت گرگینه و خونآشام تقسیم میشن
ات:افسانه؟
جیمین: من که میگم واقعیه ولی بعضیا میگن عاره چون اگه وجود داشت بینشون جنگ ایجاد میشد
ات:چرا؟
جیمین:خب چون اونا از قدرت برخوردارند ولی انسان ها نه و انسان های پیشین بخاطر حسادت اونها رو تو ی جهان دیگه حبس میکنن و...اونا دیگه نمیان
ات:مطمئنی نمیان
جیمین:من خودم کل علاقم به ایکابیگا هست اگه آزاد بشن میفهمم
ات:اگه من ایکابیگ باشم از من متنفر میشی؟
جیمین:نه اتفاقا خوشحال میشم البته نگران هم میشم
ات:جیمین...
جیمین:میدونم ایکابیگی
ات:جانممممممم
جیمین:معلوم بود
موقعیت:دفتر مدیر با حضور آقای پارک و خانم لی(مادر لینا)
مدیر:آقای پارک لطفا اینجا رو امضا کنید،جهت تعهد نامه....و شما خانم پارک باید قول بدید ک دیگه خبری از کتک کاری نباشه
ات:دختره روانی(آروم طوری ک فقط جیمین شنید)
جیمین:ششش ات آروم باش دختر....بله چشم من از طرف خانم ات قول میدم
جیمین رفت و برگه رو امضا کرد
تو راه برگشت به خونه بغض شدیدی داشت خفم میکرد خودم دلیلشو نمیدونستم...شاید چون عجیب غریب خطاب شدم...یا اینکه امکان داره رازم فاش بشه و جنگ بین دو دنیا اتفاق بیوفته....ولی شایدم بخاطر اینکه جیمین معذب کردم
ک یهو بغضم ترکید شروع کردم ب گریه جیمین ک وضعیت منو دید زد بغل تا دلداریم بده
جیمین:ات خوبی؟زندگیم چرا گریه میکنی نفسم؟(هعی خدا...یکی نیست مارو اینطور بگه...البته هست ولی تا ی مدت نمیتونم باهاش بحرفم)
ات:جیمین ببخشید...هق نباید ک...کاری میکردم..هق ک..که..معذب بشی...من بدترینمممممم
جیمین:نه زندگیم کی گفته...تو قشنگترین و بهترین اتفاق زندگیم
ات:جیمین میخوام ی چیزی بگم
جیمین:بگو نفسم گوش میکنم
ات:باید بریم خونه قبلیمون ک متروکه شده
جیمین:ببین ات من اونجا رو یادم نمیاد انقد قدیمیه
ات:من میدونم برو!
شروع کردیم به حرکت میخواستم بهش حقیقتو بگم دیگه!
رسیدیم پیاده شدم کلید و چرخوندم و درو باز کردم و وارد خونه شدم
دست جیمین رو گرفتم و بردمش طبقه پایین و رو به روی ی دروازه وایسادیم
ات:خب...
جیمین:خب؟
ات:جیمین تو درباره ایکابیاگ ها میدونی؟
جیمین:اها موجودات افسانه ای که به دو قسمت گرگینه و خونآشام تقسیم میشن
ات:افسانه؟
جیمین: من که میگم واقعیه ولی بعضیا میگن عاره چون اگه وجود داشت بینشون جنگ ایجاد میشد
ات:چرا؟
جیمین:خب چون اونا از قدرت برخوردارند ولی انسان ها نه و انسان های پیشین بخاطر حسادت اونها رو تو ی جهان دیگه حبس میکنن و...اونا دیگه نمیان
ات:مطمئنی نمیان
جیمین:من خودم کل علاقم به ایکابیگا هست اگه آزاد بشن میفهمم
ات:اگه من ایکابیگ باشم از من متنفر میشی؟
جیمین:نه اتفاقا خوشحال میشم البته نگران هم میشم
ات:جیمین...
جیمین:میدونم ایکابیگی
ات:جانممممممم
جیمین:معلوم بود
۲.۹k
۰۹ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.