p:⁶
با ضربه های که به صورتم خورد به مثل جن زده ها از جام بلند شدم و هین بلندی کشیدم ...افتادم به سرفه..تمام آبی که خوردم بالا آوردم ...پشت هم سرفه میکردم و زمانی واسه نفس کشیدن نداشتم...از لباس هام آب میچکید و بدجور لرز انداخته بود به جونم ...سرمای هوا با با اون لباس های خیس دوبرابر شده بود ...با حس گرمایی پشت کمرم ..مثل جت پریدم هوا ...پشت سرم و نگاه کردم....اوپس..چرا باعث و بانی کسی که این بلا رو سرم آورد و به کل فراموش کردم...با چشمای کاملا باز زل زدم بهش...بهش میاد عصبی باشه ..خب معلومه که هست ...آییی بدبخت شدم...دندون های کلید شدشو از هم فاصله داد و گفت:گفتم هواست بهکارات باشه و....اگه بلایی سر این بچه بیاد زندت نمیزارم..
اره گفت...ولی من خودمم از آب میترسم ....مگه از قصد افتادم...من تا الان زورم به یه مورچه ام نرسیده چطور میتونم این بچه توی شکمم و بهش آسیب بزنم....مخصوصا الان که مادر شدم...دستم گذاشتم رو شکمم و بغض کرده سرمو تموم دادم ...نگام رفت روی لباس هایش ..خیس بود..دقت نکرده بودم...تقصیر من بود ...برای آروم زمزمه کردم:از آب...میترسم...از تنهایی بیشتر... ممنون که نجاتم دادی...
بعد یه مکث طولانی گفت:بچه مو نجات دادم در تو رو..اینبار ومیگذرم ولی دفعه بعد ....فک نکنم دفعه بدی باشه .. فهمیدی؟
حدسم میزدم... واقعا..راست میگفت...چرا اون حرف و زدم وقتی از جوابش مطمئن بود...با سر پایین حرفشو تایید کردم
ا/ت:امم
بلند شد که منم پشت سرش پاشدم ...خیلی عادی رفت سمت عمارت ...منم بی صدا دنبالش ولی زخم پام نمیذاشت
هر دو قدمم بی اراده یه اخ ریزی میگفتم...فاصله زیادی باهم داشتیم ..او خیلی تند میرفت...حیاط خیلی ترسناک بود ...انگار سرعش دوبرابر شده بود که خیلی سریع رسید به پله های عمارت...ن...ن..منو تنها نزار...کجا داری میری اتقد سریع ...دو دقه نیست گفتم از تنهایی میترسمم...اخه...چرا اذیت میکنی ..دیگ مخواستم بزنم زیر گریه...نفس عمیققق
ا/ت:تهیونگ...
با صدام سر پله ها وایساد...نفس عمیقققق...چیزی نی فقط بگو میترسی خب معلومه درک میکنه...مگه نه مامانی....وای خدا دارم با یه جنین حرف میزنم....تاثیرات این عمارته ...
تهیونگ:خب؟
ا/ت:چیزه......من میترسم میشه وایستی باهم بیای
سرشو یکم کج کرد و نگام کرد ..... استخاره میکنی اخه...
منتظر نگاش کردم که بیخیال گذاشت رفت با دهن باز مونده نگاه جای خالیش کردم.....رفت ...واقعا رفت....اخ خدااا...لب پایینمو گاز گرفتم و به اطراف نگاه کردم....تاریک بود ..بدنم یه لرز کوچیک رفت...تف تو این زندگی....الان فقط من و تو موند کوچولو...دستم گذاشتم روی شکمم و گفتم:نگران نباش
...من تو باهم میریم داخل..همیشه پیشت میمون..نترسی...برعکس خیلیا....(منظورش ننه باباشه ...فک نکنید تهیونگ و میگه:/)....از او باباتم هیچ اب گرم نمیشه...
حرفم که تموم شد صدای قدم هایی و شنیدم که جلوی پام وایساد.....نگامو اوردم بالا...پس نتونستی ببینی بچه وسط حیاط تنهائه ...میدونم من که نه ولی بخاطر این بچه اومدی ...اینکه من بترسم و بلای سر این بچه بیاد ....نگام تو چشمتش قفل بود که یدفعه انداختم رو کولش ...با یه دست نگه ام داشت....
تهیونگ:خب میدونی واسه چی اومدم...
اره دقیقا میدونستن چرا برگشت ....واسه اینکه نشون بده من به عنوان یه ادم وجود خارجی ندارم ....یه دونه زد رو پامو گفت:دفعه اخرت باشه درباره من اون خزبلات تحویل بچم میدی.دفعه اخرت باشه درباره من اون خزبلات تحویل بچم میدی...
سرم رو کمرش بود و دلو رودم داشت بهم میخورد..... هر پله صدای که میرفت بالا میخواستم بالا بیارم...بالاخره این راه پس از عمری تموم شد و گذاشتم روی کاناپه ...حس میکنم...بچه اومد تو حلقم...
تهیونگ:وایسا تا بیام
دستم و میکشیدم روی گلوم...اروم سرمو تکون دادم ..وقتی که رفت ..حسکردم هرچی تو معدمه رپ دارم بالا میارم ... دستمو گرفتم جلوی دهنم سریع رفتم سمت دستشویی...تمام معدم خالی شد ...توی اینه نگاه کردم رنگم عین گج شده بود ...بی اراده دستمرفت روی شکمم...
ا/ت:انگار خیلی ناسازگاری کوچولو...امیدوارم بتونیم باهم کنار بیایم...
نفس مو دادم بیرون ...یکم اب زدم روی صورتم...و رفتم بیرون ...
اره گفت...ولی من خودمم از آب میترسم ....مگه از قصد افتادم...من تا الان زورم به یه مورچه ام نرسیده چطور میتونم این بچه توی شکمم و بهش آسیب بزنم....مخصوصا الان که مادر شدم...دستم گذاشتم رو شکمم و بغض کرده سرمو تموم دادم ...نگام رفت روی لباس هایش ..خیس بود..دقت نکرده بودم...تقصیر من بود ...برای آروم زمزمه کردم:از آب...میترسم...از تنهایی بیشتر... ممنون که نجاتم دادی...
بعد یه مکث طولانی گفت:بچه مو نجات دادم در تو رو..اینبار ومیگذرم ولی دفعه بعد ....فک نکنم دفعه بدی باشه .. فهمیدی؟
حدسم میزدم... واقعا..راست میگفت...چرا اون حرف و زدم وقتی از جوابش مطمئن بود...با سر پایین حرفشو تایید کردم
ا/ت:امم
بلند شد که منم پشت سرش پاشدم ...خیلی عادی رفت سمت عمارت ...منم بی صدا دنبالش ولی زخم پام نمیذاشت
هر دو قدمم بی اراده یه اخ ریزی میگفتم...فاصله زیادی باهم داشتیم ..او خیلی تند میرفت...حیاط خیلی ترسناک بود ...انگار سرعش دوبرابر شده بود که خیلی سریع رسید به پله های عمارت...ن...ن..منو تنها نزار...کجا داری میری اتقد سریع ...دو دقه نیست گفتم از تنهایی میترسمم...اخه...چرا اذیت میکنی ..دیگ مخواستم بزنم زیر گریه...نفس عمیققق
ا/ت:تهیونگ...
با صدام سر پله ها وایساد...نفس عمیقققق...چیزی نی فقط بگو میترسی خب معلومه درک میکنه...مگه نه مامانی....وای خدا دارم با یه جنین حرف میزنم....تاثیرات این عمارته ...
تهیونگ:خب؟
ا/ت:چیزه......من میترسم میشه وایستی باهم بیای
سرشو یکم کج کرد و نگام کرد ..... استخاره میکنی اخه...
منتظر نگاش کردم که بیخیال گذاشت رفت با دهن باز مونده نگاه جای خالیش کردم.....رفت ...واقعا رفت....اخ خدااا...لب پایینمو گاز گرفتم و به اطراف نگاه کردم....تاریک بود ..بدنم یه لرز کوچیک رفت...تف تو این زندگی....الان فقط من و تو موند کوچولو...دستم گذاشتم روی شکمم و گفتم:نگران نباش
...من تو باهم میریم داخل..همیشه پیشت میمون..نترسی...برعکس خیلیا....(منظورش ننه باباشه ...فک نکنید تهیونگ و میگه:/)....از او باباتم هیچ اب گرم نمیشه...
حرفم که تموم شد صدای قدم هایی و شنیدم که جلوی پام وایساد.....نگامو اوردم بالا...پس نتونستی ببینی بچه وسط حیاط تنهائه ...میدونم من که نه ولی بخاطر این بچه اومدی ...اینکه من بترسم و بلای سر این بچه بیاد ....نگام تو چشمتش قفل بود که یدفعه انداختم رو کولش ...با یه دست نگه ام داشت....
تهیونگ:خب میدونی واسه چی اومدم...
اره دقیقا میدونستن چرا برگشت ....واسه اینکه نشون بده من به عنوان یه ادم وجود خارجی ندارم ....یه دونه زد رو پامو گفت:دفعه اخرت باشه درباره من اون خزبلات تحویل بچم میدی.دفعه اخرت باشه درباره من اون خزبلات تحویل بچم میدی...
سرم رو کمرش بود و دلو رودم داشت بهم میخورد..... هر پله صدای که میرفت بالا میخواستم بالا بیارم...بالاخره این راه پس از عمری تموم شد و گذاشتم روی کاناپه ...حس میکنم...بچه اومد تو حلقم...
تهیونگ:وایسا تا بیام
دستم و میکشیدم روی گلوم...اروم سرمو تکون دادم ..وقتی که رفت ..حسکردم هرچی تو معدمه رپ دارم بالا میارم ... دستمو گرفتم جلوی دهنم سریع رفتم سمت دستشویی...تمام معدم خالی شد ...توی اینه نگاه کردم رنگم عین گج شده بود ...بی اراده دستمرفت روی شکمم...
ا/ت:انگار خیلی ناسازگاری کوچولو...امیدوارم بتونیم باهم کنار بیایم...
نفس مو دادم بیرون ...یکم اب زدم روی صورتم...و رفتم بیرون ...
۱۳۶.۱k
۲۹ فروردین ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۷۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.