میراث ابدی 💜پــارت²⁴💜 کپ👇
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
جین: مادر واسه چی میخندی؟!
ملکه: چون خنده دار بود.
جین: عه مامان؟!
چرا حالم داره به هم میخوره؟ سرم داره گیج میره! چشام تار شد.........
*جــین
این دختره باز حس مادرم به اینکه منو مسخره کنه رو برگردوند. هی. چرا حرف نمیزنه؟! برگشتم سمتش. والا چرا مثل برف سفید شده؟ حالش خوبه؟!.......
ــ چیشده؟
همینکه اینو گفتم افتاد زمین. زود خودمو بهش رسوندم دستمو گذاشتم زیر سرش. اگه یکمی دیر میکردم سرش میخورد به گوشه میز. همه تو شوک بودن. تهیونگ زود اومد بغلش کرد..........
تهیونگ: گفتی امروز کیمچی خورده؟
ــ آره چطور؟
تهیونگ: مانیا به شیرینی زیاد حساسیت داره.
بابا: زود طبیو خبر کنید.
ــ خودش سفارش داد.
تهیونگ: اون زیاد غذاهای شیلا رو نمیشناسه.
عذاب وجدان گرفت. کاش نمیبردمش اونجا. تهیونگ بلندش کرد..........
بابا: بزارش رو تخت.
تهیونگ مانیا را گذاشت رو تخت. طبیب اومد. دارویی داد گفت نگران نباشیم. خوبه که حالش بد نیست. همه منتظر به هوش اومدنش شدیم. به دیوار تکیه دادم. عجیبه خیلی نگرانشم. انگشتای دستش تکون خورد. رفتم جلوتر.........
عمو: چیشده؟
سرکو به سمتش برگردوندم........
ــ انگشتای دستش تکون خوردن.
برگشتم سمت مانیا. آروم چشاشو باز کرد. چقد.. چقدر چشاش خوشگلن. بهش دقت نکرده بودم. آروم بلند شد و تو جاش نشست. دستشو گذاشت رو سرش..........
ــ خوبی؟
مانیا: آره ولی یکمی سرم درد میکنه.
تهیونگ: الان خوب میشی.
مانیا: با من حرف نزن باهات قهرم.
عمو: نه حالش از خوبم خوبتره.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#لایک_فالو_کامنت_یادتون_نره 💜
#میراث_ابدی #bts
جین: مادر واسه چی میخندی؟!
ملکه: چون خنده دار بود.
جین: عه مامان؟!
چرا حالم داره به هم میخوره؟ سرم داره گیج میره! چشام تار شد.........
*جــین
این دختره باز حس مادرم به اینکه منو مسخره کنه رو برگردوند. هی. چرا حرف نمیزنه؟! برگشتم سمتش. والا چرا مثل برف سفید شده؟ حالش خوبه؟!.......
ــ چیشده؟
همینکه اینو گفتم افتاد زمین. زود خودمو بهش رسوندم دستمو گذاشتم زیر سرش. اگه یکمی دیر میکردم سرش میخورد به گوشه میز. همه تو شوک بودن. تهیونگ زود اومد بغلش کرد..........
تهیونگ: گفتی امروز کیمچی خورده؟
ــ آره چطور؟
تهیونگ: مانیا به شیرینی زیاد حساسیت داره.
بابا: زود طبیو خبر کنید.
ــ خودش سفارش داد.
تهیونگ: اون زیاد غذاهای شیلا رو نمیشناسه.
عذاب وجدان گرفت. کاش نمیبردمش اونجا. تهیونگ بلندش کرد..........
بابا: بزارش رو تخت.
تهیونگ مانیا را گذاشت رو تخت. طبیب اومد. دارویی داد گفت نگران نباشیم. خوبه که حالش بد نیست. همه منتظر به هوش اومدنش شدیم. به دیوار تکیه دادم. عجیبه خیلی نگرانشم. انگشتای دستش تکون خورد. رفتم جلوتر.........
عمو: چیشده؟
سرکو به سمتش برگردوندم........
ــ انگشتای دستش تکون خوردن.
برگشتم سمت مانیا. آروم چشاشو باز کرد. چقد.. چقدر چشاش خوشگلن. بهش دقت نکرده بودم. آروم بلند شد و تو جاش نشست. دستشو گذاشت رو سرش..........
ــ خوبی؟
مانیا: آره ولی یکمی سرم درد میکنه.
تهیونگ: الان خوب میشی.
مانیا: با من حرف نزن باهات قهرم.
عمو: نه حالش از خوبم خوبتره.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#لایک_فالو_کامنت_یادتون_نره 💜
#میراث_ابدی #bts
۱۰.۱k
۲۷ بهمن ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.