اکیپ عاشقی 💜🤍
امیر :چی
دیانا:کجایی
امیر :خونه چرا
دیانا :من تا ۵ مین دیگه با یکی از دوستام اونجام
امیر:اوکی بیا ببینم آبجی کوچولوم چشه
دیانا:باشه مرسی بای
امیر:بای
(۵ مین بعد )
امیر:سلام خوبی دیانا و شما
ارسلان :سلام من ارسلانم خوشبختم
امیر: منم امیرم داداش دیانا خوشبختم
دیانا:تا امیر رو دیدم محکم بغلش کردم و گفتم. سلام
امیر:سلام چته تو همین صبح بغلم کردی باز دلت تنگ شد ؟
دیانا:چیزه ینی آره
امیر:خب خوش اومدید
دیانا:مرسی داداشی
ارسلان:همه چی خیلی عجیب بود دیانا به اون پسره میگف داداش صبح هم همین پسره بود و امیر هم بهش میگف آبجی اما دیانا به من گفته بود داداش نداره که
امیر:راستی دیانا مامان و بابا ما رو نمیبینن خوبن ؟
دیانا:بدک نیستن
ارسلان :اصلا متوجه چیزی نمیشدم تا اینکه از خونه رفتیم بیرون و سوار ماشین شدیم دیانا تمام مدت با چشمای قرمز که گریه کرده بود نگاهی به پنجره میکرد تا اینکه
دیانا:بهت ثابت شد
ارسلان:آره ولی خب اگه داداشته چرا بم نگفتی
دیانا:امیر وقتی ۱۸ سالش بود تو یه شرکت کار میکرد و شرکت که تهش معلوم شد کلاهبرداری بوده امیر رو بردن زندان و بعد چند وقت اونو بردن زندان تو ترکیه بعد چند وقت مامان و بابا به همه گفتن نمیدونن امیر کجاس و گم شده تا اینکه امیر بعد ۹ سال از زندان میاد و میرسه به ایران تو این ۹ سال مامان و بابا هیچ کاری براش نکردن امیر که اومد جلو در خونه من دیدمش و رفتار مامان و بابا رو بهش گفتم و اونم تصمیم گرفت به غیر از من به کسی نگه
ارسلان:ببخشید دیانا من نباید قضاوتت میکردم
دیانا:مهم نیس منو برسون خونه
ارسلان:ببخشید دیانا
دیانا:نگه دار
ارسلان:دیانا
لایک ها به ده برسه پارت بعدی رو میزارم
بچه ها امیر همون امیر روز هستش
دیانا:کجایی
امیر :خونه چرا
دیانا :من تا ۵ مین دیگه با یکی از دوستام اونجام
امیر:اوکی بیا ببینم آبجی کوچولوم چشه
دیانا:باشه مرسی بای
امیر:بای
(۵ مین بعد )
امیر:سلام خوبی دیانا و شما
ارسلان :سلام من ارسلانم خوشبختم
امیر: منم امیرم داداش دیانا خوشبختم
دیانا:تا امیر رو دیدم محکم بغلش کردم و گفتم. سلام
امیر:سلام چته تو همین صبح بغلم کردی باز دلت تنگ شد ؟
دیانا:چیزه ینی آره
امیر:خب خوش اومدید
دیانا:مرسی داداشی
ارسلان:همه چی خیلی عجیب بود دیانا به اون پسره میگف داداش صبح هم همین پسره بود و امیر هم بهش میگف آبجی اما دیانا به من گفته بود داداش نداره که
امیر:راستی دیانا مامان و بابا ما رو نمیبینن خوبن ؟
دیانا:بدک نیستن
ارسلان :اصلا متوجه چیزی نمیشدم تا اینکه از خونه رفتیم بیرون و سوار ماشین شدیم دیانا تمام مدت با چشمای قرمز که گریه کرده بود نگاهی به پنجره میکرد تا اینکه
دیانا:بهت ثابت شد
ارسلان:آره ولی خب اگه داداشته چرا بم نگفتی
دیانا:امیر وقتی ۱۸ سالش بود تو یه شرکت کار میکرد و شرکت که تهش معلوم شد کلاهبرداری بوده امیر رو بردن زندان و بعد چند وقت اونو بردن زندان تو ترکیه بعد چند وقت مامان و بابا به همه گفتن نمیدونن امیر کجاس و گم شده تا اینکه امیر بعد ۹ سال از زندان میاد و میرسه به ایران تو این ۹ سال مامان و بابا هیچ کاری براش نکردن امیر که اومد جلو در خونه من دیدمش و رفتار مامان و بابا رو بهش گفتم و اونم تصمیم گرفت به غیر از من به کسی نگه
ارسلان:ببخشید دیانا من نباید قضاوتت میکردم
دیانا:مهم نیس منو برسون خونه
ارسلان:ببخشید دیانا
دیانا:نگه دار
ارسلان:دیانا
لایک ها به ده برسه پارت بعدی رو میزارم
بچه ها امیر همون امیر روز هستش
۱۸.۴k
۰۳ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.