"دوروی یک سکه"
"دوروی یک سکه"
Part8
《عمو نورا و ندا ۳۲سالشه المان زندگی میکرده و یکسال که برگشته ایران شغلش بادیگارد و قمار باز که اونم فقط ندا خبرداره》
نورا همه چیزو به عموش توضیح داد و بهش گفت چی اتفاقی هایی افتاده بود و عموشون گفت میبرمشون خونشون که جاشون امن باشه و مادرشون هم میاره اینجا
نورا ندا رو رسوند خونشون و رفت
`نورا`
عموم مارو برد خونشون ندا که میخواست بره جلوشو گرفتم باز دوباره اگه میرفت یک دردسر جدید درست میکرد باید یک چند وقتی غیب میشدیم تا اونا مارو یادشون بره
\از زبان نویسنده\
نورا ندا فکر میکردن که از دست اونا فرار کردن ولی اون قمار خونه بی کس کار نبود اونجا حتی یک ریالش هم باید جواب پس میدادن
و اون قمارخونه یک قمارخونه معلومی نبوده اونجا ادم هایی پولدار و معروف بازی میکردن که اگه باخت میدادن و زیربارنمرفتن اونا بهشون رحم نمکردن حالا اونا نتونستن دوتا دختر بچه رو بگیرن
/اززبان نورا/
خوابیده بودم که چشامو باز کردم دیدم عمو مهرداد بالایی سرم نشسته وداره نگام میکنه
~عمو مهرداد؟
^جانم؟ بیدار شدی؟
~اره خیلی خسته بودم نفهمیدم کی خوابم برد
^اره دیروز روز سختی داشتی خسته شده بودی
به دورورم نگاه کردم خبری از ندا نبود
~ندا کجاست عمو؟
^صبح زود پاشد رفت بیرون
تا اینو گفت مثل برق زده ها از جام پریدم
~چرا گذاشتی بره؟اگه بلایی سرش بیاد چی؟
همنجور جوراب هامو پام میکردم و دنبال پالتوم بودم که زنگ خونه امد مهرداد رفت و داد زد که ندا امده با عصبانیت رفتم تو پذیرایی و وقتی ندا امد رفتم جلوش و یک سیلی بهش زدم
-چرا میزنی روانی؟
~نگفتم نرو بیرون
-رفتم پد بهداشتی برای خودم بگیرم
عموم خندش گرفت
~اینقدر حیا داشته بودی بد نبود
-وا؟ مگه پریودی بده؟ نباید خجالت بکشیم
پف گفتم و رفتم تو اتاق مامانم دیشب نیومده بود و رفته بود خونه خواهرش
(این سبک از نوشتم خوبه یانه؟
Part8
《عمو نورا و ندا ۳۲سالشه المان زندگی میکرده و یکسال که برگشته ایران شغلش بادیگارد و قمار باز که اونم فقط ندا خبرداره》
نورا همه چیزو به عموش توضیح داد و بهش گفت چی اتفاقی هایی افتاده بود و عموشون گفت میبرمشون خونشون که جاشون امن باشه و مادرشون هم میاره اینجا
نورا ندا رو رسوند خونشون و رفت
`نورا`
عموم مارو برد خونشون ندا که میخواست بره جلوشو گرفتم باز دوباره اگه میرفت یک دردسر جدید درست میکرد باید یک چند وقتی غیب میشدیم تا اونا مارو یادشون بره
\از زبان نویسنده\
نورا ندا فکر میکردن که از دست اونا فرار کردن ولی اون قمار خونه بی کس کار نبود اونجا حتی یک ریالش هم باید جواب پس میدادن
و اون قمارخونه یک قمارخونه معلومی نبوده اونجا ادم هایی پولدار و معروف بازی میکردن که اگه باخت میدادن و زیربارنمرفتن اونا بهشون رحم نمکردن حالا اونا نتونستن دوتا دختر بچه رو بگیرن
/اززبان نورا/
خوابیده بودم که چشامو باز کردم دیدم عمو مهرداد بالایی سرم نشسته وداره نگام میکنه
~عمو مهرداد؟
^جانم؟ بیدار شدی؟
~اره خیلی خسته بودم نفهمیدم کی خوابم برد
^اره دیروز روز سختی داشتی خسته شده بودی
به دورورم نگاه کردم خبری از ندا نبود
~ندا کجاست عمو؟
^صبح زود پاشد رفت بیرون
تا اینو گفت مثل برق زده ها از جام پریدم
~چرا گذاشتی بره؟اگه بلایی سرش بیاد چی؟
همنجور جوراب هامو پام میکردم و دنبال پالتوم بودم که زنگ خونه امد مهرداد رفت و داد زد که ندا امده با عصبانیت رفتم تو پذیرایی و وقتی ندا امد رفتم جلوش و یک سیلی بهش زدم
-چرا میزنی روانی؟
~نگفتم نرو بیرون
-رفتم پد بهداشتی برای خودم بگیرم
عموم خندش گرفت
~اینقدر حیا داشته بودی بد نبود
-وا؟ مگه پریودی بده؟ نباید خجالت بکشیم
پف گفتم و رفتم تو اتاق مامانم دیشب نیومده بود و رفته بود خونه خواهرش
(این سبک از نوشتم خوبه یانه؟
۱.۱k
۱۳ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.