pawn/پارت ۱۴۳
********
یوجین با دیدن تهیونگ خندید و گفت: مامی اونجا رو!... تهیونگ اومد!...
به سمت تهیونگ دوید...
ا/ت همونجا ایستاد و از دور بهشون نگاه کرد...
از وقتی تهیونگ وارد زندگیشون شده بود یوجین به ندرت اسمی از پدرش میبرد... با تهیونگ خوشحال بود... بهش وابسته شده بود... چن روز که نمیدیدش دلتنگش میشد...
تهیونگ عاشقانه یوجینو بغل میکرد... باهاش مهربون بود...
بهشون خیره بود... ولی وقتی تهیونگ به طرفش اومد نگاهشو به سمت دیگه داد... به خاطر یوجین مجبور بود دیدن تهیونگ رو تحمل کنه... ازش فرار نمیکرد... چون میدونست بی فایدس... و همیشه قراره باهاش روبرو بشه...
تهیونگ نزدیک شد... یوجین توی بغلش بود...
تهیونگ: سلام ا/ت
ا/ت: سلام
یوجین: منو میبرین روی اون اسبا بشینم؟...
ا/ت و تهیونگ برگشتن و بهش نگاه کردن... تهیونگ بوسه ای رو لپ یوجین زد و گفت: میبرمت پرنسس کوچولو...
تهیونگ رفت و ا/ت هم دنبالشون رفت... یوجین رو سوار یه دونه از اون اسبا کرد... خودش و ا/ت کمی ازش فاصله گرفتن... یوجین میخندید و براشون دست تکون میداد... بعدش سرش گرم بازیش شد و به تهیونگ و ا/ت نگاه نمیکرد...
تهیونگ و ا/ت کنار هم ایستاده بودن... که یهو ا/ت ازش فاصله گرفت و میخواست دور بشه که تهیونگ سمتش برگشت و گفت: کجا میری؟
ا/ت: میرم قدم بزنم... مشکلیه؟
تهیونگ: میخوام باهات حرف بزنم
ا/ت: من حرفی باهات ندارم... دو دقیقه مراقب دخترت باش که من قدم بزنم
تهیونگ: ا/ت!...
اسمشو با تحکم صدا زد!... ا/ت ناخودآگاه ایستاد... بدون اینکه بخواد صدای محکم تهیونگ متوقفش کرد...
تهیونگ بازوی ا/ت رو گرفت و گفت: باید صحبت کنیم...میدونم ازم عصبانی ای ولی چرا وقتی میتونیم با صحبت حلش کنیم انقد سختش میکنی...
ا/ت پوزخندی زد و گفت: با صحبت حل میشه؟... آره... پنج سال پیشم اگر من صحبت میکردم حل میشد... نذاشتی که!...
ا/ت اینو گفت و رفت... تهیونگ مونده بود دنبال ا/ت بره یا مراقب یوجین باشه...
نگاهی به یوجین انداخت و دید که هنوز روی اسبا نشسته و بازی میکنه...
دنبال ا/ت دوید...
*****
ا/ت کمی دور شده بود... تهیونگ از پشت سر دستشو گرفت و کشیدش... ا/ت دستشو محکم کشید...
ا/ت : ولم کن!...
تهیونگ روبروی ا/ت ایستاد...
دستاشو بالا گرفت...
تهیونگ: باشه... تسلیم!... همش اشتباه من بود... ولی نذار بازم اون اشتباه تکرار بشه... بهم فرصت جبران بده...
ا/ت جلو اومد... بغض گلوشو گرفت... تو چشمای تهیونگ زل زد...
ا/ت: جبران؟... اگه یه ساعت از زندگی ای که اون موقع داشتم رو تجربه میکردی روت نمیشد اینو بهم بگی
تهیونگ: خب از اونا حرف بزن... از همه ی سختیایی که کشیدی برام بگو... همشو گوش میکنم... مطمئن باش بابت هر یه بار ناراحتی تو من ده بار میشکنم... فقط بگو!
ا/ت: میدونی چیه؟... هیچ علاقه ای به صحبت کردن باهات ندارم!...
اینو گفت و از کنار تهیونگ رد شد... تا پیش یوجین برگرده...
ا/ت که رفت، تهیونگ سر جا ایستاد... با ناراحتی روشو به آسمون کرد... آهی کشید...
رام کردن این دختر سرکش و عصیانگر کار سختی بود!... و طولانی!...
سرشو پایین آورد و پیش ا/ت و یوجین برگشت...
به چند قدمی ا/ت که برگشت با صحنه ای که دید شوک شد... سر جاش ایستاد... خشکش زد!...
ا/ت هراسون بود... دور خودش میچرخید... یوجین نبود!!....
تهیونگ توانایی نداشت قدمی از جاش تکون بخوره... دنیا دور سرش میچرخید...
یوجین با دیدن تهیونگ خندید و گفت: مامی اونجا رو!... تهیونگ اومد!...
به سمت تهیونگ دوید...
ا/ت همونجا ایستاد و از دور بهشون نگاه کرد...
از وقتی تهیونگ وارد زندگیشون شده بود یوجین به ندرت اسمی از پدرش میبرد... با تهیونگ خوشحال بود... بهش وابسته شده بود... چن روز که نمیدیدش دلتنگش میشد...
تهیونگ عاشقانه یوجینو بغل میکرد... باهاش مهربون بود...
بهشون خیره بود... ولی وقتی تهیونگ به طرفش اومد نگاهشو به سمت دیگه داد... به خاطر یوجین مجبور بود دیدن تهیونگ رو تحمل کنه... ازش فرار نمیکرد... چون میدونست بی فایدس... و همیشه قراره باهاش روبرو بشه...
تهیونگ نزدیک شد... یوجین توی بغلش بود...
تهیونگ: سلام ا/ت
ا/ت: سلام
یوجین: منو میبرین روی اون اسبا بشینم؟...
ا/ت و تهیونگ برگشتن و بهش نگاه کردن... تهیونگ بوسه ای رو لپ یوجین زد و گفت: میبرمت پرنسس کوچولو...
تهیونگ رفت و ا/ت هم دنبالشون رفت... یوجین رو سوار یه دونه از اون اسبا کرد... خودش و ا/ت کمی ازش فاصله گرفتن... یوجین میخندید و براشون دست تکون میداد... بعدش سرش گرم بازیش شد و به تهیونگ و ا/ت نگاه نمیکرد...
تهیونگ و ا/ت کنار هم ایستاده بودن... که یهو ا/ت ازش فاصله گرفت و میخواست دور بشه که تهیونگ سمتش برگشت و گفت: کجا میری؟
ا/ت: میرم قدم بزنم... مشکلیه؟
تهیونگ: میخوام باهات حرف بزنم
ا/ت: من حرفی باهات ندارم... دو دقیقه مراقب دخترت باش که من قدم بزنم
تهیونگ: ا/ت!...
اسمشو با تحکم صدا زد!... ا/ت ناخودآگاه ایستاد... بدون اینکه بخواد صدای محکم تهیونگ متوقفش کرد...
تهیونگ بازوی ا/ت رو گرفت و گفت: باید صحبت کنیم...میدونم ازم عصبانی ای ولی چرا وقتی میتونیم با صحبت حلش کنیم انقد سختش میکنی...
ا/ت پوزخندی زد و گفت: با صحبت حل میشه؟... آره... پنج سال پیشم اگر من صحبت میکردم حل میشد... نذاشتی که!...
ا/ت اینو گفت و رفت... تهیونگ مونده بود دنبال ا/ت بره یا مراقب یوجین باشه...
نگاهی به یوجین انداخت و دید که هنوز روی اسبا نشسته و بازی میکنه...
دنبال ا/ت دوید...
*****
ا/ت کمی دور شده بود... تهیونگ از پشت سر دستشو گرفت و کشیدش... ا/ت دستشو محکم کشید...
ا/ت : ولم کن!...
تهیونگ روبروی ا/ت ایستاد...
دستاشو بالا گرفت...
تهیونگ: باشه... تسلیم!... همش اشتباه من بود... ولی نذار بازم اون اشتباه تکرار بشه... بهم فرصت جبران بده...
ا/ت جلو اومد... بغض گلوشو گرفت... تو چشمای تهیونگ زل زد...
ا/ت: جبران؟... اگه یه ساعت از زندگی ای که اون موقع داشتم رو تجربه میکردی روت نمیشد اینو بهم بگی
تهیونگ: خب از اونا حرف بزن... از همه ی سختیایی که کشیدی برام بگو... همشو گوش میکنم... مطمئن باش بابت هر یه بار ناراحتی تو من ده بار میشکنم... فقط بگو!
ا/ت: میدونی چیه؟... هیچ علاقه ای به صحبت کردن باهات ندارم!...
اینو گفت و از کنار تهیونگ رد شد... تا پیش یوجین برگرده...
ا/ت که رفت، تهیونگ سر جا ایستاد... با ناراحتی روشو به آسمون کرد... آهی کشید...
رام کردن این دختر سرکش و عصیانگر کار سختی بود!... و طولانی!...
سرشو پایین آورد و پیش ا/ت و یوجین برگشت...
به چند قدمی ا/ت که برگشت با صحنه ای که دید شوک شد... سر جاش ایستاد... خشکش زد!...
ا/ت هراسون بود... دور خودش میچرخید... یوجین نبود!!....
تهیونگ توانایی نداشت قدمی از جاش تکون بخوره... دنیا دور سرش میچرخید...
۳۴.۲k
۰۹ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.