p: 20
مینگیو:شماها چتون شده(داد)مگه من مسخرتونم
هانا:به قیافم میخوره مسخرت کرده باشم
مینگیو:هانا چی میگیی تو؟؟؟(داد) ینی میگی که دشمن چند سالمون بیخ گوشمون بوده و ما هیچی نمیدونستیم
هانا:مینگی اروم باش
مینگیو:چی چیو اروم باشم داری میگی تو همون روانیی هستی که سالها درگیرشیم و داشتی تمام مدت بازیمون میدادی چطور اروم باشم(داد)
حالم که خوب نبود اونم داشت بدترش میکرد
هانا:مینگیو چی داری میگی برا خودت؟ کدوم بازی؟از هیچی خبر نداری چرا میبری و میدوزی واس خودت
مینگیو:غیرازین چی میتونه باشه بهمون نزدیک شدی فقط بخاطر منفعت خودت
هانا:خفه شو و بشین سرجات تا همه چیو برات بگم (داد)
انگار قصد نشستنم نداشت و همونطور سرپا بود
هانا:من...خودمم خبر نداشتم که کوک پلیسه بعد اینکه اشنا شدیم و یمدت باهم بودیم تازه شغلشو فهمیدم تورم که از قبل میشناختم وقتیم که فهمیدم پلیسه میخواستم تا وابستش نشدم جدا بشم ازش ولی دیگه راه برگشتی نداشتم نمیتونستم دلشو بشکنم و یهویی ولش کنم اولش سعی کردم یواش یواش ازش دور بشم ولی بیشتر وابستش شدم بیشتر دلم میخواست کنارش باشم بعدشم که باهام سرلج افتاد میخواست بکشتم البته تانا رو، من خودمم اینو نمیخواستم ولی این تقدیرمه اجبار میتونه زندگیه ی ادمو ازهم بپاشه
مینگیو:هه باورم نمیشه باورم نمیشه
ادامه حرفشو با داد گفت و روی میز شربه محکمی زد
هانا:کوک نباید بفهمه خب؟؟بهش چیزی نمیگی
مینگیو:چطور اخ....
هانا: مینگی لطفااین به صلاح جفتمونه
مینگیو: صلاح جفتتونه چیه داری هم خودت هم اونو نابود میکنی دختر چه سودیی
هانا:اگه اینجوری نسبت بهم تنفر پیدا کنه میتونه فراموش کنه ولی اگه بفهمه من کی بودم داغون میشه،لطفاا
مینگیو: اخ خدایاااا دیوونه شدم
هانا:نمیگیاا
مینگیو: هوفف باشه،ح حالا عروسی کی هست
هانا:پس فردا
مینگیو: پس فردااا؟همین پس فردا؟
سری تکون دادم
مینگیو:نکن
در جواب فقط لبخندی بهش زدم که اشکارای همه چیز بود
***
_رئیس ببخشید ولی..
هانا:ولی چی
_خودتونم باید حضور داشته باشین شریک جدید میخواد ملاقاتتون کنه
با انگشتام شقیقهمو ماساژ دادم و گفتم
_باشه اماده بشین یه ربع دیگه بریم
چشمی گفت و از اتاق خارج شد
منم اماده شدم و بعد برداشتن سلاح های لازم و زدن نقابم از خونه بیرون اومدم و سوار ماشین شدم
هانا:مترجم کجاست
_مترجم منتظره شما برسین رئیس
توی انگلیسی صحبت کردن خیلی ماهر نبودم و الان که کلا همون چند کلمه ای که بلد بودمم فراموش کردم بخاطر این اتفاقایی که توی چند وقت رخ داد
شریکی که ازش صحبت میکردن برخلاف تصوری که ازش داشتم یه پسر جوون بود نه اون پیرمردی که من فکر میکردم
از ماشین پیاده شدم
هانا:به قیافم میخوره مسخرت کرده باشم
مینگیو:هانا چی میگیی تو؟؟؟(داد) ینی میگی که دشمن چند سالمون بیخ گوشمون بوده و ما هیچی نمیدونستیم
هانا:مینگی اروم باش
مینگیو:چی چیو اروم باشم داری میگی تو همون روانیی هستی که سالها درگیرشیم و داشتی تمام مدت بازیمون میدادی چطور اروم باشم(داد)
حالم که خوب نبود اونم داشت بدترش میکرد
هانا:مینگیو چی داری میگی برا خودت؟ کدوم بازی؟از هیچی خبر نداری چرا میبری و میدوزی واس خودت
مینگیو:غیرازین چی میتونه باشه بهمون نزدیک شدی فقط بخاطر منفعت خودت
هانا:خفه شو و بشین سرجات تا همه چیو برات بگم (داد)
انگار قصد نشستنم نداشت و همونطور سرپا بود
هانا:من...خودمم خبر نداشتم که کوک پلیسه بعد اینکه اشنا شدیم و یمدت باهم بودیم تازه شغلشو فهمیدم تورم که از قبل میشناختم وقتیم که فهمیدم پلیسه میخواستم تا وابستش نشدم جدا بشم ازش ولی دیگه راه برگشتی نداشتم نمیتونستم دلشو بشکنم و یهویی ولش کنم اولش سعی کردم یواش یواش ازش دور بشم ولی بیشتر وابستش شدم بیشتر دلم میخواست کنارش باشم بعدشم که باهام سرلج افتاد میخواست بکشتم البته تانا رو، من خودمم اینو نمیخواستم ولی این تقدیرمه اجبار میتونه زندگیه ی ادمو ازهم بپاشه
مینگیو:هه باورم نمیشه باورم نمیشه
ادامه حرفشو با داد گفت و روی میز شربه محکمی زد
هانا:کوک نباید بفهمه خب؟؟بهش چیزی نمیگی
مینگیو:چطور اخ....
هانا: مینگی لطفااین به صلاح جفتمونه
مینگیو: صلاح جفتتونه چیه داری هم خودت هم اونو نابود میکنی دختر چه سودیی
هانا:اگه اینجوری نسبت بهم تنفر پیدا کنه میتونه فراموش کنه ولی اگه بفهمه من کی بودم داغون میشه،لطفاا
مینگیو: اخ خدایاااا دیوونه شدم
هانا:نمیگیاا
مینگیو: هوفف باشه،ح حالا عروسی کی هست
هانا:پس فردا
مینگیو: پس فردااا؟همین پس فردا؟
سری تکون دادم
مینگیو:نکن
در جواب فقط لبخندی بهش زدم که اشکارای همه چیز بود
***
_رئیس ببخشید ولی..
هانا:ولی چی
_خودتونم باید حضور داشته باشین شریک جدید میخواد ملاقاتتون کنه
با انگشتام شقیقهمو ماساژ دادم و گفتم
_باشه اماده بشین یه ربع دیگه بریم
چشمی گفت و از اتاق خارج شد
منم اماده شدم و بعد برداشتن سلاح های لازم و زدن نقابم از خونه بیرون اومدم و سوار ماشین شدم
هانا:مترجم کجاست
_مترجم منتظره شما برسین رئیس
توی انگلیسی صحبت کردن خیلی ماهر نبودم و الان که کلا همون چند کلمه ای که بلد بودمم فراموش کردم بخاطر این اتفاقایی که توی چند وقت رخ داد
شریکی که ازش صحبت میکردن برخلاف تصوری که ازش داشتم یه پسر جوون بود نه اون پیرمردی که من فکر میکردم
از ماشین پیاده شدم
۵.۲k
۲۳ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.