از من مخفیش نکن. part2
تهیونگ ویو:
اینسری میدونستم که تولد دوستشه فقط میخواستم یکم اذیتش کنم وگرنه من بهش اعتماد دارم
داشتم باهاش حرف میزدم که یه چیزی روی گردنش دیدم
بعد از اون دیگه متوجه حرفاش نمیشدم فقط به گردنش خیره بودم
اروم اروم اخم کردم ، فکرای توی ذهنم زیاد شده بود نگران بودم و میترسیدم
این چی بود؟؟کبودی؟اما...اما من میدونم ات دوست پسر نداره پس این چیه؟
شاید بعضی وقتا منو بپیچونه تا بره پیش رفیقش ولی مطمئنم اون همچین کاری نمیکنه نه...نه!
من مثلا اومدم مواظبش باشم اما اون... چطور متوجه نشدم؟
یه کیس مارک روی گردنش بود!مشخصه که دوست پسرش یه همچین غلطی کرده
باید باهاش همین الان حرف بزنم
برادرش خیلی نگرانش شده بود اما جز نگرانی یه احساس دیگههم داشت؛ عصبانیت!
یعنی دختر انقدر به برادرش بی اعتماد بود که همچین چیزی رو نگفته بود؟یا برادرش زیادهروی کرده بود توی سخت گیری؟هرچی که بود به پسر احساس بدی میداد، فکر میکرد نتونسته همون برادری باشه که بتونه پشت خواهرش باشه ، خواهرش انقدری باهاش راحت باشه که همه چیز زندگیش رو بهش بگه
اروم اروم همه رفتارای این مدت دختر یادش میومد، اون زیاد توی اتاق بود، چندروز اخیر هم خیلی ناراحت بود اما نشون نمیداد وقتی هم ازش میپرسید چیشده فرار میکرد!
با دوست پسرش دعوا کرده که ناراحت بوده یعنی؟ هرچی که بود باید به برادرش میگفت این کیس مارک روی گردنش بیشتر تهیونگ رو عصبانی میکرد
ات ویو:
چرا حرفی نمیزد؟منتظر بهش خیره بودم که دیدم اخم کرد، برای بار دوم رد نگاهشو گرفتم که یادم اومد چی روی گردنمه
منتظر واکنشش بودم فهمیدم قضیه از چه قراره، استرس زیادی داشتم فقط امیدوار بودم فکر بدی دربارم نکنه!
(هنوزم قضیه جدی نشده😔😂 ولی ۴۰ کامنت ۱۵ لایک؟)
اینسری میدونستم که تولد دوستشه فقط میخواستم یکم اذیتش کنم وگرنه من بهش اعتماد دارم
داشتم باهاش حرف میزدم که یه چیزی روی گردنش دیدم
بعد از اون دیگه متوجه حرفاش نمیشدم فقط به گردنش خیره بودم
اروم اروم اخم کردم ، فکرای توی ذهنم زیاد شده بود نگران بودم و میترسیدم
این چی بود؟؟کبودی؟اما...اما من میدونم ات دوست پسر نداره پس این چیه؟
شاید بعضی وقتا منو بپیچونه تا بره پیش رفیقش ولی مطمئنم اون همچین کاری نمیکنه نه...نه!
من مثلا اومدم مواظبش باشم اما اون... چطور متوجه نشدم؟
یه کیس مارک روی گردنش بود!مشخصه که دوست پسرش یه همچین غلطی کرده
باید باهاش همین الان حرف بزنم
برادرش خیلی نگرانش شده بود اما جز نگرانی یه احساس دیگههم داشت؛ عصبانیت!
یعنی دختر انقدر به برادرش بی اعتماد بود که همچین چیزی رو نگفته بود؟یا برادرش زیادهروی کرده بود توی سخت گیری؟هرچی که بود به پسر احساس بدی میداد، فکر میکرد نتونسته همون برادری باشه که بتونه پشت خواهرش باشه ، خواهرش انقدری باهاش راحت باشه که همه چیز زندگیش رو بهش بگه
اروم اروم همه رفتارای این مدت دختر یادش میومد، اون زیاد توی اتاق بود، چندروز اخیر هم خیلی ناراحت بود اما نشون نمیداد وقتی هم ازش میپرسید چیشده فرار میکرد!
با دوست پسرش دعوا کرده که ناراحت بوده یعنی؟ هرچی که بود باید به برادرش میگفت این کیس مارک روی گردنش بیشتر تهیونگ رو عصبانی میکرد
ات ویو:
چرا حرفی نمیزد؟منتظر بهش خیره بودم که دیدم اخم کرد، برای بار دوم رد نگاهشو گرفتم که یادم اومد چی روی گردنمه
منتظر واکنشش بودم فهمیدم قضیه از چه قراره، استرس زیادی داشتم فقط امیدوار بودم فکر بدی دربارم نکنه!
(هنوزم قضیه جدی نشده😔😂 ولی ۴۰ کامنت ۱۵ لایک؟)
۱۳.۷k
۰۹ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.