پارت 4 فیک جای گزین عشق من شدی ✨️🌈💜
هه رانگ همینطور که در حال گریه بود صدای تیر از آشپزخونه ی خونشون شنید ......
هه رانگ : این صدای چیه
هه رانگ دویید سمت آشپز خونه دید......
هه رانگ: جیغغغغغغغغغغغغع مامانننننننننننن
هه رانگ دید مامانش با تفنگ خودشو کشته بود
( شلیک کرده بود به سرش)
هه رانگ: مامان مامانمممممممممم نهههههههههه
هه رانگ از شدت شک خشکش زده بود
هه رانگ دویید دید بخاطر تیر کل صورت مامانش سوخته قابل شناسایی نبود
خونه غرق در خون بود
هه رانگ جسم بی جون مامانشو بغل کرده بود
هه رانگ: مامانننننن دارم خواب میبینم واقعییییی نیست
هه رانگ: ماماننننننن مامان قربونت برم مامان چرا صورتت نیست مامان این خون ها چیه
هه رانگ مداوم جیغ میزد انقدر جیغ زد که بیهوش شد
همسایه ها فهمیدن زنگ زدن اورژانس
۱ روز بعد....
خاکسپاری مامان هه رانگ
هه رانگ: مامان چرا تنهام گذاشتی الان دیگه واقعا بی کس شدم دیگه یتیم شدم
هه رانگ: چرا دوتاتون ولم کردید بلندشید جواب پس بدين
هه رانگ: دیگه واقعا تنهای تنها شدم چرا باهم همچین کردین کاری که باهام کردین زیادی بی رحمیه
هه رانگ: مامان مامانم لطفا جوابمو بده بیدار شو دختر خوبی برات میشم بخدا دیگه اذیتت نمیکنم
هه رانگ ساعت ها سر قبر مامانش و آبجیش نشسته بود
هه رفتن یهو بارون شروع به باریدن کرد
هه رانگ دید یکی چتر گرفته بالای سرش برگشت نگاه کرد دید...........
جونگکوک بالای سرش وایستاده
هه رانگ: جونگکوک 😭😭😭😭😭😭😭😭
هه رانگ بلند شد جونگکوک رو بغل کرد
جونگکوکم هه رانگ رو بغل کرد
هه رانگ : جونگکوک دیگه تنهای تنها شدم خانوادم ولم کردن
جونگکوک: فقط ۵ دقیقه اجازه میدم بغلم کنی
جونگکوک: خیلی قیافت رو مخه
هه رانگ: همون بهتر که بری
جونگکوک همش با دیدن هه رانگ یاد عشقش میوفتاد براش عذاب آور بود
هه رانگ یاد قولش به ابجیش افتاد
( دیگه باید یجوری همدیگه رو تحمل میکردن)
جونگکوک: بیا خونه من نمیتونم بزارم ابجی عشقم بیرون بمونه
هه رانگ: باشه
جونگکوک: بیا سوار شو
هه رانگ: واقعا
جونگکوک: زود تا نظرم عوض نشده
رفتن خونه...... شب شد
هه رانگ: برای تشکر براش پوره سیب زمینی درست میکنم
هه رانگ با شوق درست کرد آورد جلوی جونگکوک
جونگکوک: تو میخوای منو بکشی که تو رو فرستاده
هه رانگ: چیییی
جونگکوک هه رانگ رو زد زمین دستاشو گذاشت رو گردن هه رانگ داشت خفش میکرد
هه رانگ: ولم کن
جونگکوک وقتی نگا چشمای هه رانگ کرد یاد ته رانگ افتاد و ولش کرد
هه رانگ: عقلتو از دست دادی دیونه شدی
جونگکوک: گم شو از خونم بزن بیرون ...
هه رانگ: تو بخوای هم دیگه اینجا یه لحظه هم نمیمونم
جونگکوک: زودتر.....
هه رانگ بدون هیچ وسایلی از خونه زد بیرون
هه رانگ : واقعا درکش نمی کنم
مگه تقصیر منه که یاد ابجیم میوفته
هه رانگ دید دارن تعقیبش میکنن
هه رانگ: بزار تند تر برم ببینم اونم دنبالم میاد
هه رانگ شروع به دوییدن کرد
هه رانگ: عه چه کَنه ای شده ای خدا همینم کم بود
هه رانگ( بوکسره)
هه رانگ: بیا من هیچی ندارم بخوام ازم بدزدیش فقط این گردنبنده هست بیا بگیرش برو
مرد که تعقیبش میکرد گفت: من بدنت رو میخوام
همون لحظه جونگکوک اومد زد تو گوش مرده
هه رانگ: چرا اومدی خودم میتونم مواظب خودم باشم
هه رانگ داشت میرفت که مرده چاقوشو در آورد و رفت سمت هه رانگ
هه رانگم که اصلا خبر نداشت
جونگکوک اومد جلوی هه رانگ و چاقو به اون خورد
جونگکوک هه رانگ رو بغل کرد و مرد چاقو رو بهش زد
هه رانگ: جونگکوک!
هه رانگ محکم جونگکوک رو بغل کرد
هه رانگ دید دستش خونی شده نگا کرد دید جونگکوک چاقو خورده
........
به خاست شما غمگینیش کم شد و عاشقانه شده✨️✨️🌈💜💜
هه رانگ : این صدای چیه
هه رانگ دویید سمت آشپز خونه دید......
هه رانگ: جیغغغغغغغغغغغغع مامانننننننننننن
هه رانگ دید مامانش با تفنگ خودشو کشته بود
( شلیک کرده بود به سرش)
هه رانگ: مامان مامانمممممممممم نهههههههههه
هه رانگ از شدت شک خشکش زده بود
هه رانگ دویید دید بخاطر تیر کل صورت مامانش سوخته قابل شناسایی نبود
خونه غرق در خون بود
هه رانگ جسم بی جون مامانشو بغل کرده بود
هه رانگ: مامانننننن دارم خواب میبینم واقعییییی نیست
هه رانگ: ماماننننننن مامان قربونت برم مامان چرا صورتت نیست مامان این خون ها چیه
هه رانگ مداوم جیغ میزد انقدر جیغ زد که بیهوش شد
همسایه ها فهمیدن زنگ زدن اورژانس
۱ روز بعد....
خاکسپاری مامان هه رانگ
هه رانگ: مامان چرا تنهام گذاشتی الان دیگه واقعا بی کس شدم دیگه یتیم شدم
هه رانگ: چرا دوتاتون ولم کردید بلندشید جواب پس بدين
هه رانگ: دیگه واقعا تنهای تنها شدم چرا باهم همچین کردین کاری که باهام کردین زیادی بی رحمیه
هه رانگ: مامان مامانم لطفا جوابمو بده بیدار شو دختر خوبی برات میشم بخدا دیگه اذیتت نمیکنم
هه رانگ ساعت ها سر قبر مامانش و آبجیش نشسته بود
هه رفتن یهو بارون شروع به باریدن کرد
هه رانگ دید یکی چتر گرفته بالای سرش برگشت نگاه کرد دید...........
جونگکوک بالای سرش وایستاده
هه رانگ: جونگکوک 😭😭😭😭😭😭😭😭
هه رانگ بلند شد جونگکوک رو بغل کرد
جونگکوکم هه رانگ رو بغل کرد
هه رانگ : جونگکوک دیگه تنهای تنها شدم خانوادم ولم کردن
جونگکوک: فقط ۵ دقیقه اجازه میدم بغلم کنی
جونگکوک: خیلی قیافت رو مخه
هه رانگ: همون بهتر که بری
جونگکوک همش با دیدن هه رانگ یاد عشقش میوفتاد براش عذاب آور بود
هه رانگ یاد قولش به ابجیش افتاد
( دیگه باید یجوری همدیگه رو تحمل میکردن)
جونگکوک: بیا خونه من نمیتونم بزارم ابجی عشقم بیرون بمونه
هه رانگ: باشه
جونگکوک: بیا سوار شو
هه رانگ: واقعا
جونگکوک: زود تا نظرم عوض نشده
رفتن خونه...... شب شد
هه رانگ: برای تشکر براش پوره سیب زمینی درست میکنم
هه رانگ با شوق درست کرد آورد جلوی جونگکوک
جونگکوک: تو میخوای منو بکشی که تو رو فرستاده
هه رانگ: چیییی
جونگکوک هه رانگ رو زد زمین دستاشو گذاشت رو گردن هه رانگ داشت خفش میکرد
هه رانگ: ولم کن
جونگکوک وقتی نگا چشمای هه رانگ کرد یاد ته رانگ افتاد و ولش کرد
هه رانگ: عقلتو از دست دادی دیونه شدی
جونگکوک: گم شو از خونم بزن بیرون ...
هه رانگ: تو بخوای هم دیگه اینجا یه لحظه هم نمیمونم
جونگکوک: زودتر.....
هه رانگ بدون هیچ وسایلی از خونه زد بیرون
هه رانگ : واقعا درکش نمی کنم
مگه تقصیر منه که یاد ابجیم میوفته
هه رانگ دید دارن تعقیبش میکنن
هه رانگ: بزار تند تر برم ببینم اونم دنبالم میاد
هه رانگ شروع به دوییدن کرد
هه رانگ: عه چه کَنه ای شده ای خدا همینم کم بود
هه رانگ( بوکسره)
هه رانگ: بیا من هیچی ندارم بخوام ازم بدزدیش فقط این گردنبنده هست بیا بگیرش برو
مرد که تعقیبش میکرد گفت: من بدنت رو میخوام
همون لحظه جونگکوک اومد زد تو گوش مرده
هه رانگ: چرا اومدی خودم میتونم مواظب خودم باشم
هه رانگ داشت میرفت که مرده چاقوشو در آورد و رفت سمت هه رانگ
هه رانگم که اصلا خبر نداشت
جونگکوک اومد جلوی هه رانگ و چاقو به اون خورد
جونگکوک هه رانگ رو بغل کرد و مرد چاقو رو بهش زد
هه رانگ: جونگکوک!
هه رانگ محکم جونگکوک رو بغل کرد
هه رانگ دید دستش خونی شده نگا کرد دید جونگکوک چاقو خورده
........
به خاست شما غمگینیش کم شد و عاشقانه شده✨️✨️🌈💜💜
۱۲.۹k
۱۳ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.