خاطره تلخ..
به سمت در بزرگ و تزئین شده از زمرد و انواع جواهرات راه افتاد...
پشت در ایستاد و نفس عمیقی کشید، نگاهش رو روی در چرخاند. نقش و نگار های روی در به خوبی تراشیده شده بودند..
به آرومی تقی روی در زد.. صدای عمیق و بم پادشاه رو که نشانه از اجازه ورودش بود شنید..
هل کوچکی به در داد و وارد اتاق.. اتاق که نه خیلی بزرگ تر، وارد شد..
تخت پادشاه از طلا و تقره ساخته شده و بود و واقعا به نظرش زیبایی چندانی نداشت، دو ندیمه کنار تحت ایستاده بودند و با پرهایی بزرگ پادشاه رو باد می زدند.
روی زانو های خودش نشست و سرش رو به پایین گرفت..
منتظر ایستاد تا بلکه ندایی از پادشاه بشنوه..
کمی بعد پادشاه با صدایی گرفته که همچنان قدرت خودش رو داشت شروع به صحبت کرد
«پسرم، خودت هم میدونی که تولد هیجده سالگیت به زودی میرسه..
پس ازت توقع دارم که، به زودی کسی رو برای خودت انتخاب کنی..
سرش رو بالا آورد و ابرویی بالا انداخت.. نگاه کوتاهی به چهره عبوس پادشاه انداخت.
نفس عمیقی کشید و سری تکون داد.
«حتما اعلاحضرت..
ایستاد، تعظیم کوچکی کرد و از اتاق بیرون رفت..
پشت در ایستاد و نفس عمیقی کشید، نگاهش رو روی در چرخاند. نقش و نگار های روی در به خوبی تراشیده شده بودند..
به آرومی تقی روی در زد.. صدای عمیق و بم پادشاه رو که نشانه از اجازه ورودش بود شنید..
هل کوچکی به در داد و وارد اتاق.. اتاق که نه خیلی بزرگ تر، وارد شد..
تخت پادشاه از طلا و تقره ساخته شده و بود و واقعا به نظرش زیبایی چندانی نداشت، دو ندیمه کنار تحت ایستاده بودند و با پرهایی بزرگ پادشاه رو باد می زدند.
روی زانو های خودش نشست و سرش رو به پایین گرفت..
منتظر ایستاد تا بلکه ندایی از پادشاه بشنوه..
کمی بعد پادشاه با صدایی گرفته که همچنان قدرت خودش رو داشت شروع به صحبت کرد
«پسرم، خودت هم میدونی که تولد هیجده سالگیت به زودی میرسه..
پس ازت توقع دارم که، به زودی کسی رو برای خودت انتخاب کنی..
سرش رو بالا آورد و ابرویی بالا انداخت.. نگاه کوتاهی به چهره عبوس پادشاه انداخت.
نفس عمیقی کشید و سری تکون داد.
«حتما اعلاحضرت..
ایستاد، تعظیم کوچکی کرد و از اتاق بیرون رفت..
۱۳.۰k
۰۷ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.