خواب
_ کل اتاق تاریک بود ... زیر چشمام قرمز بود
_ چشم های خیسم رو بستم ... و روی صندلی دراز کشیدم
اونور داستان تو پارتی **
# ساکورا کجاست مدیر یاگا ؟
= نمی دونم باید همین جا باشه
# ساکورااااا
# خیلی دنبالش گشتم
# شاید رفته بیرون هوا خوری
# ساکورااااااا
# ساکورااااا
# ای خدا این بچه کجاست
# تنها جایی که احتمال نمیدم اونجا باشه سالن تمرینه
# خب تنها جایی که نگاه نکردم سالن تمرینه
# ساعت چنده ... واو ساعت ۳ شبه
# ساکورااااا ... نه اینجا هم___
# دیدم رو صندلی خوابیده
# زیر چشماش قرمز بود .. لپاش خیس بود .. حتما گریه کرده
# ساکورای من ... عزیزم نمی خوای بلند شی منو نگاه کنی ؟
# سرشو ناز کردم .. بلاخره چشماشو باز کرد
# عزیزم چرا اینجا خوابیدی .. اگه خسته بودی باید بهم میگفتی می رفتیم خونه
_ ها ... ببخشید.. یهو خوابم برد
# اشکالی نداره عزیز دلم ...
# گریه کردی ساکورا؟
_ نه ... چطور مگه ؟
# دروغ نگو ... زیر چشمات قرمز بود
_ راستش ..... بابا ... از این میترسم دوباره درد بکشم ... از درد میترسم ...
_ بابا نزاشت حرفمو ادامه بدم ... محکم بغلم کرد
# عزیزم نگران نباش من دیگه نمی زارم تو درد بکشی
_ بغضم ترکید ... بلند بلند تو بغل بابا گریه کردم .... یکم سبک شدم
# الان بهتری عزیزم؟
_ اره ... خوبم
# پس بزن بریم تانگو برقصیممممممممم
_ اوکیییییییی
_ رفتیم ..کیک خوردیم و تانگو رقصیدیم
_ مهمونی تموم شد رفتیم خونه من رفتم دوش گرفتم موهامو خشک کردم .. از خستگی رو مبل خودمو پرت کردم
# خسته ای نه ؟
_ اره ........ *خوابش برد ... در کیوت ترین حالت ممکن*
# اخی عزیز دلم ....
# رفتم بالا سرش نشستم سرشو گذاشتم رو پام که گردنش درد نگیره
# اصلا خوابم نمی اومد
# ساکورا رو مبل خوابیده بود دلم نیومد بیدارش کنم که بره سر جاش بخوابه
# اون که خوابیده بود منم داشتم فیلم ترسناک نگاه میکردم هواسم نبود صداش رو بلند کرده بودم با اینکه صداش بلند بود ولی ساکورا بیدار نشد .... خدا رو شکر که بیدار نشدی عزیزم.
# ساعت تقریبا ۷ صبح بود
# داشتم همین طوری پشت سر هم فيلم نگاه میکردم
# که با صدای گریه ساکورا تو خواب به خودم اومدم
# ساکورا ... ساکورا بیدار شو .
_ چشمام رو باز کردم ... خواب خیلی بدی داشتم میدیدم
_ با..با
# هیچی نیست عزیزم بگیر بخواب داشتی خواب میدیدی
_ چشمام رو بستم و خوابیدم
# این بچه آخر سر منو سکته میده
# بغلش کردم و گذاشتمش روی تختش ... ملافه رو گذاشتم روش و رفتم تو آشپزخونه که یه چیزی واسه صبحانه درست کنم .... رامن درست میکنم
برش زمانی**** ۳ ساعت بعد
ساعت ۹ صبح ...
_ چشم های خیسم رو بستم ... و روی صندلی دراز کشیدم
اونور داستان تو پارتی **
# ساکورا کجاست مدیر یاگا ؟
= نمی دونم باید همین جا باشه
# ساکورااااا
# خیلی دنبالش گشتم
# شاید رفته بیرون هوا خوری
# ساکورااااااا
# ساکورااااا
# ای خدا این بچه کجاست
# تنها جایی که احتمال نمیدم اونجا باشه سالن تمرینه
# خب تنها جایی که نگاه نکردم سالن تمرینه
# ساعت چنده ... واو ساعت ۳ شبه
# ساکورااااا ... نه اینجا هم___
# دیدم رو صندلی خوابیده
# زیر چشماش قرمز بود .. لپاش خیس بود .. حتما گریه کرده
# ساکورای من ... عزیزم نمی خوای بلند شی منو نگاه کنی ؟
# سرشو ناز کردم .. بلاخره چشماشو باز کرد
# عزیزم چرا اینجا خوابیدی .. اگه خسته بودی باید بهم میگفتی می رفتیم خونه
_ ها ... ببخشید.. یهو خوابم برد
# اشکالی نداره عزیز دلم ...
# گریه کردی ساکورا؟
_ نه ... چطور مگه ؟
# دروغ نگو ... زیر چشمات قرمز بود
_ راستش ..... بابا ... از این میترسم دوباره درد بکشم ... از درد میترسم ...
_ بابا نزاشت حرفمو ادامه بدم ... محکم بغلم کرد
# عزیزم نگران نباش من دیگه نمی زارم تو درد بکشی
_ بغضم ترکید ... بلند بلند تو بغل بابا گریه کردم .... یکم سبک شدم
# الان بهتری عزیزم؟
_ اره ... خوبم
# پس بزن بریم تانگو برقصیممممممممم
_ اوکیییییییی
_ رفتیم ..کیک خوردیم و تانگو رقصیدیم
_ مهمونی تموم شد رفتیم خونه من رفتم دوش گرفتم موهامو خشک کردم .. از خستگی رو مبل خودمو پرت کردم
# خسته ای نه ؟
_ اره ........ *خوابش برد ... در کیوت ترین حالت ممکن*
# اخی عزیز دلم ....
# رفتم بالا سرش نشستم سرشو گذاشتم رو پام که گردنش درد نگیره
# اصلا خوابم نمی اومد
# ساکورا رو مبل خوابیده بود دلم نیومد بیدارش کنم که بره سر جاش بخوابه
# اون که خوابیده بود منم داشتم فیلم ترسناک نگاه میکردم هواسم نبود صداش رو بلند کرده بودم با اینکه صداش بلند بود ولی ساکورا بیدار نشد .... خدا رو شکر که بیدار نشدی عزیزم.
# ساعت تقریبا ۷ صبح بود
# داشتم همین طوری پشت سر هم فيلم نگاه میکردم
# که با صدای گریه ساکورا تو خواب به خودم اومدم
# ساکورا ... ساکورا بیدار شو .
_ چشمام رو باز کردم ... خواب خیلی بدی داشتم میدیدم
_ با..با
# هیچی نیست عزیزم بگیر بخواب داشتی خواب میدیدی
_ چشمام رو بستم و خوابیدم
# این بچه آخر سر منو سکته میده
# بغلش کردم و گذاشتمش روی تختش ... ملافه رو گذاشتم روش و رفتم تو آشپزخونه که یه چیزی واسه صبحانه درست کنم .... رامن درست میکنم
برش زمانی**** ۳ ساعت بعد
ساعت ۹ صبح ...
۱.۵k
۱۱ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.