part ⁵⁸🦭👩🦯
یونگی « شب از نیمه گذشته بود و بچه ها هنوز تو سر و کله هم میزدن! نگاهم به بورام اوفتاد که گوشه ای نشسته بود و چرت میزد... مشخص بود خسته اس و بهتر بود بعد از یه شب پر ماجرا استراحت کنه! بلند شدم و گفتم « هیونگ امشب خیلی خوش گذشت اما بورام خسته اس ما با اجازه مرخص میشیم
جین « اوه چه مودب... راحت باش پسرم دست زنت رو بگیر... شب به فنااا
کوک « بورام همیشه خدا خوابش میومد.... خداحافظ خرس قطبی
یونگی « کوک!
کوک « خیلی خب باشه
بورام « از همه بچه ها خداحافظی کردیم و سوار ماشین شدیم.... اینقدر خوابم میومد که توی ماشین هم میتونستم بخوابم....تو حال و هوای خودم بودم که یهو یونگی به سمتم خیز برداشت
یونگی « میخواستم ماشین رو روشن کنم که دیدم بورام عین اسب آبی دهنش رو باز کرد.. لبخندی زدم و تصمیم گرفتم صندلیش رو خم کنم تا راحتر بخوابه.... اما همین که خیز برداشتم سمتش چسبید به صندلی و جیغ خفه ای کشید.... نترس کیتین فقط میخوام صندلیت رو بخوابمونم... اوکی؟
بورام « گند زدی خواهر *توی دلش... اوکیه راحت باش...
یونگی « صندلیش رو خوابوندم و قبل از اینکه برگردم سرجام بوسه ای روی پیشونیش کاشتم و به سمت عمارت خودم راه اوفتادم....
_وقتی به عمارت خودش رسید دخترکش غرق خواب بود... دلش نیومد بیدارش کنه برای همین بغلش کرد و از ماشین پیاده شد...به محض پیاده شدنش بورام رو بغل کرد و به سمت عمارت راه اوفتاد... با دیدن ماشین پدر و مادرش سوالی به اطراف نگاه کرد و با بیرون اومدن مادرش به جوابش رسید
مامان یونگی « پسرم اومدی؟؟؟؟ حالت خوبه مادر؟ عه بورام هم اوردی؟ چی شد یهو؟
یونگی « چیزی نشده مادر جان نگران نباشید... همه چی حل شد... آه اره بالاخره باید عادت کنه به اینجا
مادر یونگی « خوشحالم که دوستش داری... بورام واقعا عاشقته و همسر خوبی برات میشه... منم براش کم نمیزارم پسرم
یونگی « متشکرم مادر
پدر یونگی « میبینم که مادر پسری خلوت کردین
یونگی « اوه پدر... شبتون بخیر
پدر یونگی « هوا سرده بورام رو ببر داخل تا بیدار نشده... بعدا صحبت میکنیم...
یونگی « چشم... وارد عمارت شدم و از پله ها بالا رفتم... خواب بورام خرگوشی بود و با هر تکونش میترسیدم بیدار شده باشه...وارد اتاق مشترک و خودم و بورام شدم! قرار بود بعد از ازدواج بیایم اینجا اما من خیلی عجله داشتم... بورام رو آروم روی تخت گذاشتم و پتو رو روش کشیدم... بعد هم بی سرو صدا رفتم توی سالن اصلی جایی که پدر و مادرم بودن
یونگی « خب کاری داشتید با من؟
پدر یونگی « پسرم با اتفاقاتی که امشب اوفتاد احتمالا فهمیدی که راه سختی رو در پیش دارین درسته؟
یونگی « بله پدر
پدر یونگی « میخوام بهت بگم تو هر انتخابی داشته باشی من و مادرت پشتتیم!
جین « اوه چه مودب... راحت باش پسرم دست زنت رو بگیر... شب به فنااا
کوک « بورام همیشه خدا خوابش میومد.... خداحافظ خرس قطبی
یونگی « کوک!
کوک « خیلی خب باشه
بورام « از همه بچه ها خداحافظی کردیم و سوار ماشین شدیم.... اینقدر خوابم میومد که توی ماشین هم میتونستم بخوابم....تو حال و هوای خودم بودم که یهو یونگی به سمتم خیز برداشت
یونگی « میخواستم ماشین رو روشن کنم که دیدم بورام عین اسب آبی دهنش رو باز کرد.. لبخندی زدم و تصمیم گرفتم صندلیش رو خم کنم تا راحتر بخوابه.... اما همین که خیز برداشتم سمتش چسبید به صندلی و جیغ خفه ای کشید.... نترس کیتین فقط میخوام صندلیت رو بخوابمونم... اوکی؟
بورام « گند زدی خواهر *توی دلش... اوکیه راحت باش...
یونگی « صندلیش رو خوابوندم و قبل از اینکه برگردم سرجام بوسه ای روی پیشونیش کاشتم و به سمت عمارت خودم راه اوفتادم....
_وقتی به عمارت خودش رسید دخترکش غرق خواب بود... دلش نیومد بیدارش کنه برای همین بغلش کرد و از ماشین پیاده شد...به محض پیاده شدنش بورام رو بغل کرد و به سمت عمارت راه اوفتاد... با دیدن ماشین پدر و مادرش سوالی به اطراف نگاه کرد و با بیرون اومدن مادرش به جوابش رسید
مامان یونگی « پسرم اومدی؟؟؟؟ حالت خوبه مادر؟ عه بورام هم اوردی؟ چی شد یهو؟
یونگی « چیزی نشده مادر جان نگران نباشید... همه چی حل شد... آه اره بالاخره باید عادت کنه به اینجا
مادر یونگی « خوشحالم که دوستش داری... بورام واقعا عاشقته و همسر خوبی برات میشه... منم براش کم نمیزارم پسرم
یونگی « متشکرم مادر
پدر یونگی « میبینم که مادر پسری خلوت کردین
یونگی « اوه پدر... شبتون بخیر
پدر یونگی « هوا سرده بورام رو ببر داخل تا بیدار نشده... بعدا صحبت میکنیم...
یونگی « چشم... وارد عمارت شدم و از پله ها بالا رفتم... خواب بورام خرگوشی بود و با هر تکونش میترسیدم بیدار شده باشه...وارد اتاق مشترک و خودم و بورام شدم! قرار بود بعد از ازدواج بیایم اینجا اما من خیلی عجله داشتم... بورام رو آروم روی تخت گذاشتم و پتو رو روش کشیدم... بعد هم بی سرو صدا رفتم توی سالن اصلی جایی که پدر و مادرم بودن
یونگی « خب کاری داشتید با من؟
پدر یونگی « پسرم با اتفاقاتی که امشب اوفتاد احتمالا فهمیدی که راه سختی رو در پیش دارین درسته؟
یونگی « بله پدر
پدر یونگی « میخوام بهت بگم تو هر انتخابی داشته باشی من و مادرت پشتتیم!
۲۱۶.۱k
۰۷ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.