جسدهای بیحصار اندیشه
#جسدهای_بیحصار_اندیشه
#قسمت_سی_و_شش
صدای خنده ی سهیل و مهمونش، افکارم و بهم ریخت ...
" اگه بتونم دلیل موجه ای برا نزدیک شدن شیوا به خودم پیدا کنم... تمام این معما حله... مگه میشه بهار بی گناه باشه و من نتونم دلیلی براش پیدا کنم؟! " ... باز هم خنده های بلند سهیل و مهمونی که نمیشد حدس زد زنه یا مرد؟! ...
" چرا باید اولین چیزی که به ذهن سیا میرسه، زن من باشه؟!... مرتیکه خر...خجالت نمیکشه... زل میزنه تو چشمای من، به زنم تهمت میزنه..."
چایی رو بدونه قند و شکلات خوردم؛ زنگ تلفن ... مشخص بود داخلیه و داره با سهیل حرف میزنه، گوشی رو گذاشت و مانیتور رو چک کرد، چند دقیقه ای گذشت و بلند شد، پرونده ها رو جمع کرد و تو قفسه گذاشت، از دفتر بیرون رفت و کمی بعد برگشت به سهیل زنگ زد، بدونه اینکه حرفی بزنه تلفن و قطع کرد!
تمام این مدت حتی برا یه بارم به من نگاه نکرده بود، لوازم رو میزش و مرتب کرد...انگار که قصد رفتن داشت، برا یه لحظه به شرایط مشکوک شدم ، اون و مهمون سهیل می رفتن و قرار بود که ما تنها باشیم...شماره سیا رو گرفتم و زود قطع کردم فقط خواستم آخرین تماسم باشه که اگه لازم شد زود بتونم شماره شو بگیرم.
از صدای موسیقی آسانسور معلوم بود یکی داره میاد بالا...البته این تک واحد، طبقه ی آخر نبود. صدای تعارفات قبل از خداحافظی ِ سهیل و مهمونش، بهم حالت آماده باش داد... آسانسور تو همین طبقه استپ کرد... به ثانیه نرسید که شیوا .... تو چار چوب در ظاهر شد...شوک شدم این دیگه اینجا چی می خواد؟! سر حال بود... با سر به من سلامی کرد و به طرف منشی رفت، دست داد.
انگار که من و تازه شناخته باشه شتاب زده دستش و کشید و برگشت سمت من..
نگاهمون گره خورد بلند شدم... در ِ دفتر سهیل باز شد:
" خیلی لطف کردی عزیزم...خوشحال شدم.. "
" خواهش می کنم سورپرایز جالبی بود. ممنونم ازت "
برگشتیم طرف سهیل که اومده بود مهمونش رو بدرقه کنه ... خدای من ... مهمون خاص سهیل...بهار بود...بهــــــــــــــار من!
انجماد خون رو تو رگام حس میکردم... بازی خورده بودم؟؟!!...اونم از بهار؟؟؟!!! ...
نگاه بهار، رو شیوا خیره موند و لبخندش ماسید... از گردش چشمای متحیر و پرسشگر شیوا به سمت من، بهار و تازه متوجه حضورم کرد ... بهار بی تأنی، بی درنگ به طرف سهیل چرخید...
خدای من ... مهمون خاص سهیل...بهار بود...بهــــــــــــــار.....
انجماد خون رو تو رگام حس میکردم... بازی خورده بودم؟؟!!...اونم از بهار؟؟؟!!! ...
نگاه بهار، رو شیوا خیره موند و لبخندش ماسید... از گردش چشمای متحیر و پرسشگر شیوا به سمت من.... بهار تازه متوجه حضورم شد... بی تأنی، بی درنگ به طرف سهیل چرخید...
صدای کشیده ای که فکر کردم، رو صورت سهیل نشست، سنگینی سکوت رو چند برابر کرد... سهیل کف دستش و سپر صورتش کرد و با دست دیگه اش مچ بهار رو گرفت و به آرومی پایین آورد...
باید از کوره در می رفتم، فحش میدادم ، حمله می کردم و به سهیل فرصت دفاع نمی دادم، اما، کرخ شده بودم، مثل همون احساسی که بعد از اصابت با یه جسم سخت داری، وقتی که درد تو همه ی وجودت می پیچه ولی قدرت فریاد زدن نداری!... تنها، عکس العملم در این خلاصه شد که با غیض، به سمت بهار رفتم، دستش و گرفتم و هستی م ُ از چنگ سهیل در آوردم، بهار می لرزید، رو به شیوا گفت:
" من به تو اعتماد کردم .."
شیوا سرش و به نشونه ی انکار تکون داد و با لرزی که تو صداش بود، جواب داد:
" تنها کاری که تو کردی تحقیر من بود... همین. "...
صدای بهار تو سینه پیچید و سخت بالا اومد :
" متاسفم برات...واقعن متاسفم..." .. صورتشُ تو دستاش پنهون کرد و سرش و رو سینه ام گذاشت و بغضش ترکید...بی هیچ عکس العملی ، همچنان ایستاده بودم!
سهیل به طرف شیوا و منشی رفت... شیوا خودش و عقب کشید و منتظر حرکتی از سهیل شد ولی اون، بی تفاوت به حضور شیوا، به منشی گفت: " می تونین تشریف ببرین... ممنون از همراهی تون... در و پشت سرتون ببندین..."
سرد و خشن نگاهی به من کرد و به طرف دفترش رفت، بهار و از خودم جدا کردم، بی هیچ حرفی پشت سر سهیل وارد دفتر شدم ،در و بستم، برای نشستن تعارفم کرد، خودشم رو بروی من نشست.
برای اولین بار تو چشمای هم زل زدیم، هزار حرف نگفته ی مردانه، در کسری از ثانیه رد و بدل شد... قاعده ی بازی این بود که به عنوان یه حق بجانب وارد گفتگو بشم، پرسیدم:
" چند وقته میشناسیش؟" ... گفت:
" یک روز... " ... چرت می گفت، ممکن نبود!
ادامه دارد.
#امیرمعصومی/آمونیاک
#قسمت_سی_و_شش
صدای خنده ی سهیل و مهمونش، افکارم و بهم ریخت ...
" اگه بتونم دلیل موجه ای برا نزدیک شدن شیوا به خودم پیدا کنم... تمام این معما حله... مگه میشه بهار بی گناه باشه و من نتونم دلیلی براش پیدا کنم؟! " ... باز هم خنده های بلند سهیل و مهمونی که نمیشد حدس زد زنه یا مرد؟! ...
" چرا باید اولین چیزی که به ذهن سیا میرسه، زن من باشه؟!... مرتیکه خر...خجالت نمیکشه... زل میزنه تو چشمای من، به زنم تهمت میزنه..."
چایی رو بدونه قند و شکلات خوردم؛ زنگ تلفن ... مشخص بود داخلیه و داره با سهیل حرف میزنه، گوشی رو گذاشت و مانیتور رو چک کرد، چند دقیقه ای گذشت و بلند شد، پرونده ها رو جمع کرد و تو قفسه گذاشت، از دفتر بیرون رفت و کمی بعد برگشت به سهیل زنگ زد، بدونه اینکه حرفی بزنه تلفن و قطع کرد!
تمام این مدت حتی برا یه بارم به من نگاه نکرده بود، لوازم رو میزش و مرتب کرد...انگار که قصد رفتن داشت، برا یه لحظه به شرایط مشکوک شدم ، اون و مهمون سهیل می رفتن و قرار بود که ما تنها باشیم...شماره سیا رو گرفتم و زود قطع کردم فقط خواستم آخرین تماسم باشه که اگه لازم شد زود بتونم شماره شو بگیرم.
از صدای موسیقی آسانسور معلوم بود یکی داره میاد بالا...البته این تک واحد، طبقه ی آخر نبود. صدای تعارفات قبل از خداحافظی ِ سهیل و مهمونش، بهم حالت آماده باش داد... آسانسور تو همین طبقه استپ کرد... به ثانیه نرسید که شیوا .... تو چار چوب در ظاهر شد...شوک شدم این دیگه اینجا چی می خواد؟! سر حال بود... با سر به من سلامی کرد و به طرف منشی رفت، دست داد.
انگار که من و تازه شناخته باشه شتاب زده دستش و کشید و برگشت سمت من..
نگاهمون گره خورد بلند شدم... در ِ دفتر سهیل باز شد:
" خیلی لطف کردی عزیزم...خوشحال شدم.. "
" خواهش می کنم سورپرایز جالبی بود. ممنونم ازت "
برگشتیم طرف سهیل که اومده بود مهمونش رو بدرقه کنه ... خدای من ... مهمون خاص سهیل...بهار بود...بهــــــــــــــار من!
انجماد خون رو تو رگام حس میکردم... بازی خورده بودم؟؟!!...اونم از بهار؟؟؟!!! ...
نگاه بهار، رو شیوا خیره موند و لبخندش ماسید... از گردش چشمای متحیر و پرسشگر شیوا به سمت من، بهار و تازه متوجه حضورم کرد ... بهار بی تأنی، بی درنگ به طرف سهیل چرخید...
خدای من ... مهمون خاص سهیل...بهار بود...بهــــــــــــــار.....
انجماد خون رو تو رگام حس میکردم... بازی خورده بودم؟؟!!...اونم از بهار؟؟؟!!! ...
نگاه بهار، رو شیوا خیره موند و لبخندش ماسید... از گردش چشمای متحیر و پرسشگر شیوا به سمت من.... بهار تازه متوجه حضورم شد... بی تأنی، بی درنگ به طرف سهیل چرخید...
صدای کشیده ای که فکر کردم، رو صورت سهیل نشست، سنگینی سکوت رو چند برابر کرد... سهیل کف دستش و سپر صورتش کرد و با دست دیگه اش مچ بهار رو گرفت و به آرومی پایین آورد...
باید از کوره در می رفتم، فحش میدادم ، حمله می کردم و به سهیل فرصت دفاع نمی دادم، اما، کرخ شده بودم، مثل همون احساسی که بعد از اصابت با یه جسم سخت داری، وقتی که درد تو همه ی وجودت می پیچه ولی قدرت فریاد زدن نداری!... تنها، عکس العملم در این خلاصه شد که با غیض، به سمت بهار رفتم، دستش و گرفتم و هستی م ُ از چنگ سهیل در آوردم، بهار می لرزید، رو به شیوا گفت:
" من به تو اعتماد کردم .."
شیوا سرش و به نشونه ی انکار تکون داد و با لرزی که تو صداش بود، جواب داد:
" تنها کاری که تو کردی تحقیر من بود... همین. "...
صدای بهار تو سینه پیچید و سخت بالا اومد :
" متاسفم برات...واقعن متاسفم..." .. صورتشُ تو دستاش پنهون کرد و سرش و رو سینه ام گذاشت و بغضش ترکید...بی هیچ عکس العملی ، همچنان ایستاده بودم!
سهیل به طرف شیوا و منشی رفت... شیوا خودش و عقب کشید و منتظر حرکتی از سهیل شد ولی اون، بی تفاوت به حضور شیوا، به منشی گفت: " می تونین تشریف ببرین... ممنون از همراهی تون... در و پشت سرتون ببندین..."
سرد و خشن نگاهی به من کرد و به طرف دفترش رفت، بهار و از خودم جدا کردم، بی هیچ حرفی پشت سر سهیل وارد دفتر شدم ،در و بستم، برای نشستن تعارفم کرد، خودشم رو بروی من نشست.
برای اولین بار تو چشمای هم زل زدیم، هزار حرف نگفته ی مردانه، در کسری از ثانیه رد و بدل شد... قاعده ی بازی این بود که به عنوان یه حق بجانب وارد گفتگو بشم، پرسیدم:
" چند وقته میشناسیش؟" ... گفت:
" یک روز... " ... چرت می گفت، ممکن نبود!
ادامه دارد.
#امیرمعصومی/آمونیاک
۵.۷k
۰۲ فروردین ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.