بلزی عشق شیطان پارت ۴
رفتیم داخل دفترش...
دیگه چیزی به زمان رفتن نمونده بود که بهم گفت میرسونتم...
منم یه جورایی قبول کردم.
دیگه داشتیم از شرکت خارج میشدیم و سمت پاکینگ رفتیم و سوار ماشین شدیم.
توی راه هیچ حرفی بین ما رد و بدل نشد...
بلاخره رسیدیم به خونه ی من...
باهام تا دم در اومد که من یه چیزی یادم اومد و ازش خواستم بیاد داخل...
رفتیم داخل خونه ام...
یکی از اسنادی که لوکا بهم گفت امروز بدمش به کارلو اما من یادم رفت با خودم ببرمش، حالا که تا اینجا اومد بهتر شد بهش میدم...
سند داخل اتاقم بود. رفتیم داخل اتاق، سند رو بهش دادم بعد یه تشکری خواست بره که...
ویو کارلو:
سند رو ازش گرفتم تشکری کردم و خواستم برم که هه این تا خواست یه قدم برداره، پاش به گوشه ی تخت گیر کرد داشت میفتاد، سعی کردم بگیرمش که منم باهاش افتادم...
هه این افتاد روی تخت و منم روش افتادم...
چند ثانیه بهش خیره شده بودم ناخواسته صورتم رو بهش نزدیک کردم که ببوسمش اما یه دفعه ای بلند شد...
با یه معذرت خواهی از اتاق خارج شد و نفهمیدم کجا غیبش زد، منم دیگه رفتم...
رسیدم به پارکینگ خواستم سوار ماشینم بشم که دوباره اون صحنه توی ذهنم تکرار شد...
که یهو به خودم اومدم گفتم:
صبر کن... من میخواستم چیکار کنم؟؟!!!!
میخواستم ببومش؟!!
اصلا با عقل جور در نمیاد. فکر کنم زده به سرم...
که بعدش سریع یاد حرف سوهو افتادم که گفته بود این دقیقا مثل عاشق شدنه...
سعی کردم بدون فکر کردن بهش برم...
اما نتونستم، سوار ماشینم شدم توی راه همش اون صحنه و اون حرف سوهو تو ذهنم مرور میشد. تمومی نداشت...
حتی تا قبل از خواب هم همینطوری بود...
ویو هه این:
روی تختم دراز کشیده بودم اون لحظاتی که سعی میکردن جلوی افتادن منو بگیره، توی ذهنم تکرار میشد...
وایسا... اون میخواست چیکار کنه؟!!
میخواست منو ببوسه؟؟!!
نه نه شاید من اشتباه متوجه شدم...
نه، واقعا میخواست همین کارو کنه!!!
که صدای باز شدن در اومد فهمیدم که لوکا اومده...
سریع رفتم پیشش و حتی قبل اینکه لباساشو عوض کنه گفتم که باید باهاش حرف بزنم...
با هزار بدبختی راضیش کردم...
رفتیم روی کاناپه نشستیم...
لوکا: خب بگو.
هه این: اینکه یه دختر نسبت به یه پسر حس عجیبی داشته باشه چه معنی ای میده؟
لوکا: منظورت چیه.
هه این: منظورم اینه که وقتی یه دختر پیش یه پسره قلبش تند تند میزنه یا توی هر لحظه ای تو فکر اونه و نمیتونه از فکرش دل بِکَنه.
لوکا: خب تا اینجا که تو میگی این دقیقا عاشق شدنه.
هه این: چی چی؟!!
لوکا: عاشق شدن.
هه این: عاشق شدن؟!!
لوکا: آره دقیقا.
عاشق شدن؟؟! مگه میشه؟
یعنی این منم که عاشقش شدم؟
اونم همچین حسی رو داره؟
لوکا: حالا واسه ی چی اینارو میپرسی؟
هه این: عا هیچی مهم نیست.
سریع تا سوال پیچم نکرده رفتم توی اتاق که بخوابم...
دیگه چیزی به زمان رفتن نمونده بود که بهم گفت میرسونتم...
منم یه جورایی قبول کردم.
دیگه داشتیم از شرکت خارج میشدیم و سمت پاکینگ رفتیم و سوار ماشین شدیم.
توی راه هیچ حرفی بین ما رد و بدل نشد...
بلاخره رسیدیم به خونه ی من...
باهام تا دم در اومد که من یه چیزی یادم اومد و ازش خواستم بیاد داخل...
رفتیم داخل خونه ام...
یکی از اسنادی که لوکا بهم گفت امروز بدمش به کارلو اما من یادم رفت با خودم ببرمش، حالا که تا اینجا اومد بهتر شد بهش میدم...
سند داخل اتاقم بود. رفتیم داخل اتاق، سند رو بهش دادم بعد یه تشکری خواست بره که...
ویو کارلو:
سند رو ازش گرفتم تشکری کردم و خواستم برم که هه این تا خواست یه قدم برداره، پاش به گوشه ی تخت گیر کرد داشت میفتاد، سعی کردم بگیرمش که منم باهاش افتادم...
هه این افتاد روی تخت و منم روش افتادم...
چند ثانیه بهش خیره شده بودم ناخواسته صورتم رو بهش نزدیک کردم که ببوسمش اما یه دفعه ای بلند شد...
با یه معذرت خواهی از اتاق خارج شد و نفهمیدم کجا غیبش زد، منم دیگه رفتم...
رسیدم به پارکینگ خواستم سوار ماشینم بشم که دوباره اون صحنه توی ذهنم تکرار شد...
که یهو به خودم اومدم گفتم:
صبر کن... من میخواستم چیکار کنم؟؟!!!!
میخواستم ببومش؟!!
اصلا با عقل جور در نمیاد. فکر کنم زده به سرم...
که بعدش سریع یاد حرف سوهو افتادم که گفته بود این دقیقا مثل عاشق شدنه...
سعی کردم بدون فکر کردن بهش برم...
اما نتونستم، سوار ماشینم شدم توی راه همش اون صحنه و اون حرف سوهو تو ذهنم مرور میشد. تمومی نداشت...
حتی تا قبل از خواب هم همینطوری بود...
ویو هه این:
روی تختم دراز کشیده بودم اون لحظاتی که سعی میکردن جلوی افتادن منو بگیره، توی ذهنم تکرار میشد...
وایسا... اون میخواست چیکار کنه؟!!
میخواست منو ببوسه؟؟!!
نه نه شاید من اشتباه متوجه شدم...
نه، واقعا میخواست همین کارو کنه!!!
که صدای باز شدن در اومد فهمیدم که لوکا اومده...
سریع رفتم پیشش و حتی قبل اینکه لباساشو عوض کنه گفتم که باید باهاش حرف بزنم...
با هزار بدبختی راضیش کردم...
رفتیم روی کاناپه نشستیم...
لوکا: خب بگو.
هه این: اینکه یه دختر نسبت به یه پسر حس عجیبی داشته باشه چه معنی ای میده؟
لوکا: منظورت چیه.
هه این: منظورم اینه که وقتی یه دختر پیش یه پسره قلبش تند تند میزنه یا توی هر لحظه ای تو فکر اونه و نمیتونه از فکرش دل بِکَنه.
لوکا: خب تا اینجا که تو میگی این دقیقا عاشق شدنه.
هه این: چی چی؟!!
لوکا: عاشق شدن.
هه این: عاشق شدن؟!!
لوکا: آره دقیقا.
عاشق شدن؟؟! مگه میشه؟
یعنی این منم که عاشقش شدم؟
اونم همچین حسی رو داره؟
لوکا: حالا واسه ی چی اینارو میپرسی؟
هه این: عا هیچی مهم نیست.
سریع تا سوال پیچم نکرده رفتم توی اتاق که بخوابم...
۱.۲k
۰۵ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.