عشق ماهانه part آخر
ویو ا/ت:
داشتم از پاساژ خارج میشدم ک ته رو دیدم بهم سلام کرد بعد ازم پرسید ک تولد جیمین دعوتم گفتم اره بعد سرد شد
دلیلش چیه این چرا اینطوری میکنه ؟
بیخیال شدم رفتم سمت ماشین
سوار شدم حرکت کردم سمت عمارت
وقتی رسیدم رفتم تو [👚] عوض کردم رفتم برای خودم غذا درست کردم
دیدم لونا بهم پی داده ک فردا برای
[💃🍷] دعوت شدم ولی فردا تولد جیمینه
بهش گفتم نمیتونم بیام جای دیگه دعوتم
وقتی غذا اماده شد شروع کردم به خوردنش
تموم شد رفتم و گرفتم خوابیدم
.
~فلش نکست به صبح~
.
بلند شدم حرکت کردم سمت دانشگاه
رسیدم رفتم تو ک استاد میخواست تکلیف هارو نگاه کنه
جیمین گفت ننوشته و من بهش دفترمو دادم تا توی این چند دقیقه بنویسه
وقتی نوشت داد بهم و خودشم اولین نفر رفت تکلیف هارو نشون داد
همش ته داشت با عصبانیت بهم نگاه میکرد
اهمیت ندادم بلند شدم ک
ته گفت نرم اول میخواد اون بره
یکم بدم امد ازش ولی خب بازم مهم نبود
امد نشست رفتم تا به استاد نشون بدم
گفت خوب بود
رفتم نشستم زنک تفریح خورد با دخترا رفتیم توی حیاط
ته امد سمتم بهم گفت از من خوشش میاد
محل ندادم بهش و رفتم توی کلاس
نشستم و شروع کردم با خودکارم ور رفتن ک جیمین امد توی کلاس و ازم دلیل ناراحتیمو میخواست گفتم هیچی نشستم و به حرفاش فک میکردم
همش هی بیشتر از اون حرفاش متنفر میشدم
✩.・*:。≻───── ⋆♡⋆ ─────.•*:。✩
ویو ته:
با کوک و جین توی حیاط مدرسه بودیم تا به ا/ت حسمو لو دادم رفت تو خیلی ناراحت شدم نشستم و زدم زیر گریه کوک دلداریم میداد ولی باز اروم نمیشدم چون مسکن من ا/تع
✩.・*:。≻───── ⋆♡⋆ ─────.•*:。✩
ویو جیمین:
ا/ت خیلی ناراحت بود این باعث میشد منم ناراحت شم ولی باز می خواستم ا/ت رو بخندونم رفتم پیش ته ک اون داشت گریه میکرد احساس میکردم یه چیزی بین ایناست رفتم پیش ته ک گفت به ا/ت گفته ازش خوشش میاد یکم عصبی شدم رفتم توی کلاس
✩.・*:。≻───── ⋆♡⋆ ─────.•*:。✩
.
~فلش نکست به فردا~
.
ویو ا/ت :
امروز تولد جیمین بود حاضر شدم با کادو حرکت کردم سمت عمارت
هدیه رو بهش دادم جشن تموم شد برگشتم سمت عمارت
.
~دو ماه بعد~
.
ویو ته:
سلام من کیم تهیونگ هستم
بلاخره دانشگاه تموم شد و منو ا/ت باهم ازدواج کردیم
و زندگیمون به خوبی و خوشی تموم شد :)
.
.
.
.
.
.
✩.・*:。≻───── ⋆♡⋆ ─────.•*:。✩
پایان:)
فیک جدید داریییممم از نامجون:)🕯🩸
داشتم از پاساژ خارج میشدم ک ته رو دیدم بهم سلام کرد بعد ازم پرسید ک تولد جیمین دعوتم گفتم اره بعد سرد شد
دلیلش چیه این چرا اینطوری میکنه ؟
بیخیال شدم رفتم سمت ماشین
سوار شدم حرکت کردم سمت عمارت
وقتی رسیدم رفتم تو [👚] عوض کردم رفتم برای خودم غذا درست کردم
دیدم لونا بهم پی داده ک فردا برای
[💃🍷] دعوت شدم ولی فردا تولد جیمینه
بهش گفتم نمیتونم بیام جای دیگه دعوتم
وقتی غذا اماده شد شروع کردم به خوردنش
تموم شد رفتم و گرفتم خوابیدم
.
~فلش نکست به صبح~
.
بلند شدم حرکت کردم سمت دانشگاه
رسیدم رفتم تو ک استاد میخواست تکلیف هارو نگاه کنه
جیمین گفت ننوشته و من بهش دفترمو دادم تا توی این چند دقیقه بنویسه
وقتی نوشت داد بهم و خودشم اولین نفر رفت تکلیف هارو نشون داد
همش ته داشت با عصبانیت بهم نگاه میکرد
اهمیت ندادم بلند شدم ک
ته گفت نرم اول میخواد اون بره
یکم بدم امد ازش ولی خب بازم مهم نبود
امد نشست رفتم تا به استاد نشون بدم
گفت خوب بود
رفتم نشستم زنک تفریح خورد با دخترا رفتیم توی حیاط
ته امد سمتم بهم گفت از من خوشش میاد
محل ندادم بهش و رفتم توی کلاس
نشستم و شروع کردم با خودکارم ور رفتن ک جیمین امد توی کلاس و ازم دلیل ناراحتیمو میخواست گفتم هیچی نشستم و به حرفاش فک میکردم
همش هی بیشتر از اون حرفاش متنفر میشدم
✩.・*:。≻───── ⋆♡⋆ ─────.•*:。✩
ویو ته:
با کوک و جین توی حیاط مدرسه بودیم تا به ا/ت حسمو لو دادم رفت تو خیلی ناراحت شدم نشستم و زدم زیر گریه کوک دلداریم میداد ولی باز اروم نمیشدم چون مسکن من ا/تع
✩.・*:。≻───── ⋆♡⋆ ─────.•*:。✩
ویو جیمین:
ا/ت خیلی ناراحت بود این باعث میشد منم ناراحت شم ولی باز می خواستم ا/ت رو بخندونم رفتم پیش ته ک اون داشت گریه میکرد احساس میکردم یه چیزی بین ایناست رفتم پیش ته ک گفت به ا/ت گفته ازش خوشش میاد یکم عصبی شدم رفتم توی کلاس
✩.・*:。≻───── ⋆♡⋆ ─────.•*:。✩
.
~فلش نکست به فردا~
.
ویو ا/ت :
امروز تولد جیمین بود حاضر شدم با کادو حرکت کردم سمت عمارت
هدیه رو بهش دادم جشن تموم شد برگشتم سمت عمارت
.
~دو ماه بعد~
.
ویو ته:
سلام من کیم تهیونگ هستم
بلاخره دانشگاه تموم شد و منو ا/ت باهم ازدواج کردیم
و زندگیمون به خوبی و خوشی تموم شد :)
.
.
.
.
.
.
✩.・*:。≻───── ⋆♡⋆ ─────.•*:。✩
پایان:)
فیک جدید داریییممم از نامجون:)🕯🩸
۳۷.۸k
۱۸ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.