قشنگ ترین عذاب من پارت ۳۷
قشنگ ترین عذاب من پارت ۳۷
ویو جیمین
هیچی نگفتم . دستم رو گرفتو دنبال خودش کشوند.
الان.... الان من دستم تو...دستای اونه؟ من...من خوبم.
نه نه اصلا خوب نیستم ؛ کم مونده از شدت ذوق غش کنم
سریع میدویید و منو پشت سرش میکشوند
رسیدیم دم شرکت که رفت سمت نگهبان و بهش یه چیزی گفت و اومد سمتم .
یونگی : خب ... سوار شو بریم
جیمین : چ....چی؟؟(تعجب)
یونگی : سوار شو . مگه نمیخواستی بسکتبال یادت بدم ؟(پوزخند)
جیمین : ا...الان؟!(تعجب)
یونگی : اگر نمیخوای باش...
جیمین : نه نه غلط کردم.(آروم)
نشستم عقب و منتظر موندم تا بیاد
یونگی : راننده شخصیت نیستم که عقب میشینی.
جیمین : گیر نده دیگه!!
یونگی : چی؟
جیمین : هیچی
با خجالت و حرص پیاده شدم و نشستم جلو
بعد چند مین نشسته کنارم . من چجوری جلو سرخ و سفید شدنم رو بگیرم؟؟
به بیرون زل زده بودم تا نگام بهش نیوفته و صورت گوجه امو نبینه
لعنتی عجب عطر مست کننده ای زده.
بعد چند مین یه جا وایستاد و پیاده شد
میخواستم دنبالش برم اما نمیشد ؛ مونده بودم کجا رفته
خیلی طول کشیده بود؛ میخواستم برم دنبالش که با دوتا آبمیوه اومد
یونگی : بگیرش.
جیمین : ممنون...چرا...چرا اینکارو کردین؟!
یونگی : باید انرژی داشته باشی.
خیلی بیتفاوت جوابمو میداد ، حرصم میگرفت که توجهی نداره بهم.
اصن کاری میکنم که توجه اش رو بهم زیاد کنه. ولی...من از کی انقدر خودخواه شدم که میخوام توجه اون فقط برای من باشه؟
بیخیال پسر. تو..نه!!!
ویو جیمین
هیچی نگفتم . دستم رو گرفتو دنبال خودش کشوند.
الان.... الان من دستم تو...دستای اونه؟ من...من خوبم.
نه نه اصلا خوب نیستم ؛ کم مونده از شدت ذوق غش کنم
سریع میدویید و منو پشت سرش میکشوند
رسیدیم دم شرکت که رفت سمت نگهبان و بهش یه چیزی گفت و اومد سمتم .
یونگی : خب ... سوار شو بریم
جیمین : چ....چی؟؟(تعجب)
یونگی : سوار شو . مگه نمیخواستی بسکتبال یادت بدم ؟(پوزخند)
جیمین : ا...الان؟!(تعجب)
یونگی : اگر نمیخوای باش...
جیمین : نه نه غلط کردم.(آروم)
نشستم عقب و منتظر موندم تا بیاد
یونگی : راننده شخصیت نیستم که عقب میشینی.
جیمین : گیر نده دیگه!!
یونگی : چی؟
جیمین : هیچی
با خجالت و حرص پیاده شدم و نشستم جلو
بعد چند مین نشسته کنارم . من چجوری جلو سرخ و سفید شدنم رو بگیرم؟؟
به بیرون زل زده بودم تا نگام بهش نیوفته و صورت گوجه امو نبینه
لعنتی عجب عطر مست کننده ای زده.
بعد چند مین یه جا وایستاد و پیاده شد
میخواستم دنبالش برم اما نمیشد ؛ مونده بودم کجا رفته
خیلی طول کشیده بود؛ میخواستم برم دنبالش که با دوتا آبمیوه اومد
یونگی : بگیرش.
جیمین : ممنون...چرا...چرا اینکارو کردین؟!
یونگی : باید انرژی داشته باشی.
خیلی بیتفاوت جوابمو میداد ، حرصم میگرفت که توجهی نداره بهم.
اصن کاری میکنم که توجه اش رو بهم زیاد کنه. ولی...من از کی انقدر خودخواه شدم که میخوام توجه اون فقط برای من باشه؟
بیخیال پسر. تو..نه!!!
۲.۰k
۰۱ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.