«عشق نافرجام من»
«پارت ۵۲»
یونا:رئیس میتونم بیام تو
رییس:آره
یونا:تموم کارایی که گفتید رو تموم کردم همه چیز برای فردا آماده هست.
رئیس:آفرین سرعتت خوب بود
یونا:رئیس میتونم پس فردا رو مرخصی بگیرم؟؟
رئیس: نه،پس فردا روز اول کاری رئیس جدید هست باید باشی کمکش کنی خیلی چیزا رو نمیدونه
یونا:رئیس عروسی اوپام هس مگه میشه نرم مراسم عروسی اوپام
رئیس:نمی تونی که رئیس جدیدو تو روز اول تنها بزاری
یونا:اما...
رئیس:اما یا چیز دیگه نداریم حتما باید باشی حالا می تونی بری
یونا:بله چشم
خاک بر سرت کنم یونا قشنگ به صراحت گف اگه پس فردا نیای اخراجی نه واقعا مگه میشه آدم نره عروسی اوپاش مگه همچین چیزیم میشههههههههههه؟؟؟؟
وای لباسسسسسسسسسسسسس اونو چیکار کنم فردا که از صب تا شب تو این شرکت لعنتیمممممم واقعا چرا اینجوری میشه
خدایا خودت یکاری کن دیگه کم آوردم(تو مغزش)
(تو خونه)
یونا:من اومدم😬😬
×:خوش اومدی
+:یونا خودشو رفت انداخت تو بغل مامانش.
×:ها باز چه گیری داری
یونا:مگه همیشه باید یه گیره داشته باشم که بیام بغل مامانم
×:تو فرق داری تو فقط وقتی کیر داری خودتو لوس می کنی
یونا:😐😐🙄🙄
×:حرفتو مث آدم بگو
یونا:مامان من چی بپوشم ب ای عروسی اوپا
×:خوبه خواهر دومادی چرا واقعا اینقد بیخیالیییییی؟؟؟؟ اگه تو عروس بشی چیکار میخوای بکنی بدبخ دومادو دق میدی
یونا:مامان من الان در مورد لباس برای عروسی اوپا حرف میزنم بعد تو.....
×:ها چیه مگه دروغ میگم
یونا:مامان کی میخواد عروسی کنه اصن کی حوصله عروسی داره اوپا رو نبین اون دیوونس واقعا خاک تو سرش که مجردی رو به متاهلی ترجیح داد
×:واهههههه مردم دختر دارن منم دختر دارم😐😐😐😐😐😐
یونا:مامانننننننن من چی بپوشم
×:بیاااااااا
+:با هم رفتن تو اتاق
×:وقتی داشتیم برا عروس خرید می کردیم یدونه لباسم برا تو خریدم چون میدونستم اینقد بیشعوری که نمیتونی یه لباس بخری
یونا:مامان خودمی باااااااا عاشقتممممممم
چند دقیقه بعد....
یونا:مامانننننننن این چیه(با داد)
×:زهرمار کور نمیبینی لباسه دیگه
یونا:به نظرت من میتونم اینو بپوشم؟؟؟؟؟
×:الان این تنها راهته
باید تحمل کنی
یونا:مامان ببین این صورتیهههههههه
×:نکنه باید سیاه می بود.
مجلس عروسیه مجلس ختم نیست که نادان
یونا:مامان گل گلیهههههه کوتاههههه
×:اینم جای تشکرته😐😐
یونا:مامانننننننن
×:دیگه به من ربط نداره برو بیوفت به جون بازار تا اینوقت شب لباس پیدا کنی
یونا😬😬😬😬😬
(فردا تو شرکت)
+:ساعت شش مراسم شروع میشد
کل شرکت بهم ریخته بود هیچ کس کار نمیکرد اما یونا مث چی داشت تو اتاق کار می کرد.
اتاق جلسه تازه تعمیر شده بود برای همین خیلی از کارا رو دوش یونا بود
یونا:ایششششششششش این کار لعنتی چرا تموم نمیشهههههه خسته شدممممم مامانمم از من اینقدر کار نمی کشه که شرکت داره از من میکشه
یونا:رئیس میتونم بیام تو
رییس:آره
یونا:تموم کارایی که گفتید رو تموم کردم همه چیز برای فردا آماده هست.
رئیس:آفرین سرعتت خوب بود
یونا:رئیس میتونم پس فردا رو مرخصی بگیرم؟؟
رئیس: نه،پس فردا روز اول کاری رئیس جدید هست باید باشی کمکش کنی خیلی چیزا رو نمیدونه
یونا:رئیس عروسی اوپام هس مگه میشه نرم مراسم عروسی اوپام
رئیس:نمی تونی که رئیس جدیدو تو روز اول تنها بزاری
یونا:اما...
رئیس:اما یا چیز دیگه نداریم حتما باید باشی حالا می تونی بری
یونا:بله چشم
خاک بر سرت کنم یونا قشنگ به صراحت گف اگه پس فردا نیای اخراجی نه واقعا مگه میشه آدم نره عروسی اوپاش مگه همچین چیزیم میشههههههههههه؟؟؟؟
وای لباسسسسسسسسسسسسس اونو چیکار کنم فردا که از صب تا شب تو این شرکت لعنتیمممممم واقعا چرا اینجوری میشه
خدایا خودت یکاری کن دیگه کم آوردم(تو مغزش)
(تو خونه)
یونا:من اومدم😬😬
×:خوش اومدی
+:یونا خودشو رفت انداخت تو بغل مامانش.
×:ها باز چه گیری داری
یونا:مگه همیشه باید یه گیره داشته باشم که بیام بغل مامانم
×:تو فرق داری تو فقط وقتی کیر داری خودتو لوس می کنی
یونا:😐😐🙄🙄
×:حرفتو مث آدم بگو
یونا:مامان من چی بپوشم ب ای عروسی اوپا
×:خوبه خواهر دومادی چرا واقعا اینقد بیخیالیییییی؟؟؟؟ اگه تو عروس بشی چیکار میخوای بکنی بدبخ دومادو دق میدی
یونا:مامان من الان در مورد لباس برای عروسی اوپا حرف میزنم بعد تو.....
×:ها چیه مگه دروغ میگم
یونا:مامان کی میخواد عروسی کنه اصن کی حوصله عروسی داره اوپا رو نبین اون دیوونس واقعا خاک تو سرش که مجردی رو به متاهلی ترجیح داد
×:واهههههه مردم دختر دارن منم دختر دارم😐😐😐😐😐😐
یونا:مامانننننننن من چی بپوشم
×:بیاااااااا
+:با هم رفتن تو اتاق
×:وقتی داشتیم برا عروس خرید می کردیم یدونه لباسم برا تو خریدم چون میدونستم اینقد بیشعوری که نمیتونی یه لباس بخری
یونا:مامان خودمی باااااااا عاشقتممممممم
چند دقیقه بعد....
یونا:مامانننننننن این چیه(با داد)
×:زهرمار کور نمیبینی لباسه دیگه
یونا:به نظرت من میتونم اینو بپوشم؟؟؟؟؟
×:الان این تنها راهته
باید تحمل کنی
یونا:مامان ببین این صورتیهههههههه
×:نکنه باید سیاه می بود.
مجلس عروسیه مجلس ختم نیست که نادان
یونا:مامان گل گلیهههههه کوتاههههه
×:اینم جای تشکرته😐😐
یونا:مامانننننننن
×:دیگه به من ربط نداره برو بیوفت به جون بازار تا اینوقت شب لباس پیدا کنی
یونا😬😬😬😬😬
(فردا تو شرکت)
+:ساعت شش مراسم شروع میشد
کل شرکت بهم ریخته بود هیچ کس کار نمیکرد اما یونا مث چی داشت تو اتاق کار می کرد.
اتاق جلسه تازه تعمیر شده بود برای همین خیلی از کارا رو دوش یونا بود
یونا:ایششششششششش این کار لعنتی چرا تموم نمیشهههههه خسته شدممممم مامانمم از من اینقدر کار نمی کشه که شرکت داره از من میکشه
۳۰.۵k
۱۶ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.