بهترین عطرم رو زدم،لباسی که دوست دارمو پوشیدم،به اون خیاب
بهترین عطرم رو زدم،لباسی که دوست دارمو پوشیدم،به اون خیابون همیشگی رفتم و زیر بارون پیاده روی کردم،بعد از اون به خونه برگشتم.واسه خودم قهوه دم کردم و اهنگ مورد علاقمو بار ها گوش دادم و لا ب لای کتاب ها و نوشته های مختلف دنبال خودم گشتم.اما هیچکدوم از اون ها دیگه کارایی گذشته رو نداشتن.حس و حالی که من دارم اسم خاصی ندارع و توی هیچ کتابی قرار نگرفته،حسیه بین تنهایی و بی کسی.راستش اگه میتونستم از این گمشدگی خلاص شم بدون شک بی کشی رو انتخاب میکردم.بی کسی خیلی صادقانه تره،اما تنهایی نه،تنهایی مدام فکرش میوفته به جونت که شاید کسی از راه برسه.
۳۳.۰k
۲۴ دی ۱۴۰۱