جراح من 💙S2/P7
جراح من 💙S2/P7
-----------------------------------------------------------------
سئول ساعت 4:28 صبح
نامجون: *روی تخت نشسته و به دیوار زل زده*
نامجون: خوبه که همش خواب بود....*بی حال*
(صدای گوشیش میاد)
نامجون: *ارام به گوشیش نگاه میکنه*
نامجون: ببب...بله؟!*لرزش صدا*
***: سلام ببخشید که این موقع مزاحمتون شدم اما در مورد بیمار *جانگ ا/ت* یه خبری رو بهتون بدم
نامجون: .....بب......ببب......ببله..... ببف....بفررر.بفرمائید...*استرس گرفته و گوشه ناخونشو میکنه*
***:اممم چجوری بگم.... بهتره خودتون بیان بیمارستان...
نامجون: ببب...بباشه...
*تلفن رو قطع کرد*
نامجون:*مثل روح شده بود ،یه ست هودی طوسی پوشید و سوئیچ ماشینشو برداشت*
*بیمارستان سئول ساعت 5:15*
نامجون:*تو راه 3 بار نزدیک بود بخورم به دیوار*
*پرستار با عجله میدوعه*
پرستار: ببخشید .. واقعا متاسفم...*تعظیم، میخواست بره*
نامجون : وایسا!
(لحن محکم دستور نامجون پرستار رو سر جاش خشک کرد)
پرستار: ببب..ببله ...؟!!*وحشت زده*
نامجون: همراه من بیاد!*محکم*
پرستار: ..........*شک*
نامجون: نشنیدی چی گفتم ؟!*داد و محکم*
پرستار: ببخشید... اما اینجا...
نامجون: میدونم بیمارستانه اما اینجا یک نفر نمیدونه چیکار کرده...*نگاه سرد و خشک به پرستار*
پرستار: ....*الان چی کار کنم*(اب رهنشو قورت داد)
نامجون: حرفمو دوباره تکرار کنم؟*با نگاه سردش به پریتار نگاه کرد*
پرستار: ننه....نیاززز........نیازی نی.......نیست!
نامجون: خوبه !*با لحن سرد سرشو تکون داد*
نامجون:*از پشت سر پرستار حرکت میکرد تا پرستار فکر فرار به سرش نزنه*
پرستار: ...........
نامجون:................
* 3 دقیقه بعد*
رسیدن به دفتر نامجون
نامجون: برو تو!*سرد*
پرستار: چچچ...چشم...*رفت تو*
*فلش بک به ساعت 4:45*
نامجون: سلام به من زنگ زدین...
***:بله درسته ....بیان این تخته رو بگیرن مربوط بیمار *جانگ ا/ت* هست.
نامجون: ممنون...
نامجون:*مشغول خواندن تخته شد*رفت توی بخش پذیرش نشست...
پرستار 1: وای خدا ...باورم نمیشه اینجوری باشه*پچ پچ*
پرستار2: باور کن خودم دوربینا رو دیدم ...
پرستار 1: اگه اقای کیم بفهمه چیکار میکنه؟
پرستار2: بهتره نفهمه... مگه باید کاری کنه ا/ت فقط پرستار تیمشه
پرستار 1: راس میگی... اما لعنتی خیلی کراشه*منظورش نامجونه*
نامجون: *خودش ور مشغول خواندن تخته کرده بود اما تمام حواسش پیش حرف های اون 2 تا پرستار بود*
پرستار2: خوشبحال زن آیندش...
نامجون: خانوما ... بهتره بگین چی شده که من نباید درموردش بدونم؟!*صدای بم سرد*
( پرستار ها سرجاشان خشکشان زد)
نامجون: منتظرم...*با صدای بم کشندش...با قدم های آهسته به طرفشان میامد و خم شد طرفشون*
*2 دقیقه بعد : پرستار ها همه چیز رو گفتن*
__________________________________________________________
حقیقتا دلم براتان سوخت گفتم خیلی وقته جراح من رو نزاشتم گفتم بزارم به مناسب مدرسه نرفتن من تا 18 فروردین
-----------------------------------------------------------------
سئول ساعت 4:28 صبح
نامجون: *روی تخت نشسته و به دیوار زل زده*
نامجون: خوبه که همش خواب بود....*بی حال*
(صدای گوشیش میاد)
نامجون: *ارام به گوشیش نگاه میکنه*
نامجون: ببب...بله؟!*لرزش صدا*
***: سلام ببخشید که این موقع مزاحمتون شدم اما در مورد بیمار *جانگ ا/ت* یه خبری رو بهتون بدم
نامجون: .....بب......ببب......ببله..... ببف....بفررر.بفرمائید...*استرس گرفته و گوشه ناخونشو میکنه*
***:اممم چجوری بگم.... بهتره خودتون بیان بیمارستان...
نامجون: ببب...بباشه...
*تلفن رو قطع کرد*
نامجون:*مثل روح شده بود ،یه ست هودی طوسی پوشید و سوئیچ ماشینشو برداشت*
*بیمارستان سئول ساعت 5:15*
نامجون:*تو راه 3 بار نزدیک بود بخورم به دیوار*
*پرستار با عجله میدوعه*
پرستار: ببخشید .. واقعا متاسفم...*تعظیم، میخواست بره*
نامجون : وایسا!
(لحن محکم دستور نامجون پرستار رو سر جاش خشک کرد)
پرستار: ببب..ببله ...؟!!*وحشت زده*
نامجون: همراه من بیاد!*محکم*
پرستار: ..........*شک*
نامجون: نشنیدی چی گفتم ؟!*داد و محکم*
پرستار: ببخشید... اما اینجا...
نامجون: میدونم بیمارستانه اما اینجا یک نفر نمیدونه چیکار کرده...*نگاه سرد و خشک به پرستار*
پرستار: ....*الان چی کار کنم*(اب رهنشو قورت داد)
نامجون: حرفمو دوباره تکرار کنم؟*با نگاه سردش به پریتار نگاه کرد*
پرستار: ننه....نیاززز........نیازی نی.......نیست!
نامجون: خوبه !*با لحن سرد سرشو تکون داد*
نامجون:*از پشت سر پرستار حرکت میکرد تا پرستار فکر فرار به سرش نزنه*
پرستار: ...........
نامجون:................
* 3 دقیقه بعد*
رسیدن به دفتر نامجون
نامجون: برو تو!*سرد*
پرستار: چچچ...چشم...*رفت تو*
*فلش بک به ساعت 4:45*
نامجون: سلام به من زنگ زدین...
***:بله درسته ....بیان این تخته رو بگیرن مربوط بیمار *جانگ ا/ت* هست.
نامجون: ممنون...
نامجون:*مشغول خواندن تخته شد*رفت توی بخش پذیرش نشست...
پرستار 1: وای خدا ...باورم نمیشه اینجوری باشه*پچ پچ*
پرستار2: باور کن خودم دوربینا رو دیدم ...
پرستار 1: اگه اقای کیم بفهمه چیکار میکنه؟
پرستار2: بهتره نفهمه... مگه باید کاری کنه ا/ت فقط پرستار تیمشه
پرستار 1: راس میگی... اما لعنتی خیلی کراشه*منظورش نامجونه*
نامجون: *خودش ور مشغول خواندن تخته کرده بود اما تمام حواسش پیش حرف های اون 2 تا پرستار بود*
پرستار2: خوشبحال زن آیندش...
نامجون: خانوما ... بهتره بگین چی شده که من نباید درموردش بدونم؟!*صدای بم سرد*
( پرستار ها سرجاشان خشکشان زد)
نامجون: منتظرم...*با صدای بم کشندش...با قدم های آهسته به طرفشان میامد و خم شد طرفشون*
*2 دقیقه بعد : پرستار ها همه چیز رو گفتن*
__________________________________________________________
حقیقتا دلم براتان سوخت گفتم خیلی وقته جراح من رو نزاشتم گفتم بزارم به مناسب مدرسه نرفتن من تا 18 فروردین
۱.۸k
۲۰ اسفند ۱۴۰۲