✞رمان انتقام✞ پارت 45
•انتقام•
ارسلان: چی کار میکنی دیوونه؟
رضا: دست خودم نبود نباید اینجوری میکردم
اتوسا: دیانا کو؟
ارسلان: رفت دنبال پانیذ...
مهراب: بهش زنگ بزن ببین کجاس
مهدیس: رضا آخه آدم رو کسی ک دوسش داره دست بلند میکنه؟
ارسلان: حالا ولش کنید بزارید ی زنگ بزنم به دیانا ببینم چی شد...
ی بوق
دو بوق
سه بوق
مهراب: جواب نداد؟
ارسلان: بوق خورد بعدش از دسترس خارج کرد...
رضا: اتوسا تو به پانیذ زنگ بزن...
اتوسا: خاموشه..
ارسلان: یعنی چی؟...
اتوسا: دیانا همیشه جواب میده چرا الان جوابمونو نمیده...
مهراب: شاید رفتن خونه دیانا...
ارسلان: امیر تو پیش دخترا بمون ما بریم ببینیم اینا کجان..
امیر: حله داداش
ارسلان: فعلن...
_
دیانا: با سردرد بدی چشامو باز کردم
ی اتاق بزرگ بود ک با رنگ سفیدش شبیه بیمارستان شده بود..
ی پنجره هم داشت ک رو به ی باغ بزرگ باز میشد....
با صدای ناله های ی نفر به پشت سرم نگاه کردم ک دیدم پانیذ ی گوشه افتاده و ناله میکنه سریع رفتم سمتش و صداش زدم ولی بهوش نمیومد ک چک زدم به گوشش ک به خودش اومد...
پانیذ: با سوختن ی طرف صورتم لای چشامو باز کردم ک با دیدن دیانا خوشحال شدم...
دیانا: خوبی؟
پانیذ: مرسی دیانا کمکم کردی اون مرده کی بود؟
دیانا: کمک ک نکردم الان هر دومون گیر افتادیم
و این که مرده هم نفهمیدم کیه...
پانیذ: خیلی تاثیر گزار بود فقط خودتم گیر انداختی..گوشیت پیشته؟
دیانا: آخه اسکل وقتی یکیو میدزدن میزارن گوشی پیشش باشه
پانیذ: اومدم جوابشو بدم ک ی دفعه در اتاق با شدت باز شد
با کسی ک دیدم همونجا خشکم زد....
__
ارسلان: اه هر چی زنگ خونرو میزنم باز نمیکنه...
مهراب: حتی ی درصدم به این فکر نمیکنی ک ممکنه ک خونه نباشن...
رضا: بریم خونه پانیذ شاید اونجا باشن...
ارسلان: چی کار میکنی دیوونه؟
رضا: دست خودم نبود نباید اینجوری میکردم
اتوسا: دیانا کو؟
ارسلان: رفت دنبال پانیذ...
مهراب: بهش زنگ بزن ببین کجاس
مهدیس: رضا آخه آدم رو کسی ک دوسش داره دست بلند میکنه؟
ارسلان: حالا ولش کنید بزارید ی زنگ بزنم به دیانا ببینم چی شد...
ی بوق
دو بوق
سه بوق
مهراب: جواب نداد؟
ارسلان: بوق خورد بعدش از دسترس خارج کرد...
رضا: اتوسا تو به پانیذ زنگ بزن...
اتوسا: خاموشه..
ارسلان: یعنی چی؟...
اتوسا: دیانا همیشه جواب میده چرا الان جوابمونو نمیده...
مهراب: شاید رفتن خونه دیانا...
ارسلان: امیر تو پیش دخترا بمون ما بریم ببینیم اینا کجان..
امیر: حله داداش
ارسلان: فعلن...
_
دیانا: با سردرد بدی چشامو باز کردم
ی اتاق بزرگ بود ک با رنگ سفیدش شبیه بیمارستان شده بود..
ی پنجره هم داشت ک رو به ی باغ بزرگ باز میشد....
با صدای ناله های ی نفر به پشت سرم نگاه کردم ک دیدم پانیذ ی گوشه افتاده و ناله میکنه سریع رفتم سمتش و صداش زدم ولی بهوش نمیومد ک چک زدم به گوشش ک به خودش اومد...
پانیذ: با سوختن ی طرف صورتم لای چشامو باز کردم ک با دیدن دیانا خوشحال شدم...
دیانا: خوبی؟
پانیذ: مرسی دیانا کمکم کردی اون مرده کی بود؟
دیانا: کمک ک نکردم الان هر دومون گیر افتادیم
و این که مرده هم نفهمیدم کیه...
پانیذ: خیلی تاثیر گزار بود فقط خودتم گیر انداختی..گوشیت پیشته؟
دیانا: آخه اسکل وقتی یکیو میدزدن میزارن گوشی پیشش باشه
پانیذ: اومدم جوابشو بدم ک ی دفعه در اتاق با شدت باز شد
با کسی ک دیدم همونجا خشکم زد....
__
ارسلان: اه هر چی زنگ خونرو میزنم باز نمیکنه...
مهراب: حتی ی درصدم به این فکر نمیکنی ک ممکنه ک خونه نباشن...
رضا: بریم خونه پانیذ شاید اونجا باشن...
۱۰۲.۹k
۱۲ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.