🖤پادشاه من🖤 پارت ۶۵
ا.ت: جیغغغغغغغغ ووهین اذیتم نکنید بزار بخوابم 😫
کوک: ووهین کیه دیگه؟ 🤨
ا.ت: وایسا ببینم تو مگه ووهین نیستی 😳
کوک: نخیر من کوکم😒
ا.ت: تو اینجا چی میکنی 😕
کوک: بعدا میگم برای یه موضوعی اومدم اینجا که با جنازت روبرو شدم 🙁
ا.ت: چی میخوای بهم بگی تو که از من دلخور بودی فکر نکنم چیزی هم باشه که بخوایم به هم بگیم😒
کوک: فعلا پاشو داروهاتو بخور بعدا میگم😌
ا.ت: اوففففف ولم کن دیگههههه😫
از زبان کوک:
باهام لجبازی میکرد مجبور شدم بقلش کنم بقلش کردم بردم رو کاناپه در اتاقشم قفل کردم نره اونجا که گفت:
ا.ت: مثل اینکه رو دنده ی راست وایسادی
کوک: میدونستی خیلی حرف میزنی؟
ا.ت: آره همین الان تو گفتی
فقط گذاشتنش واسه زبون درازی. دستو پاهاشو بستم داروهاشو به زور کردم دهنش واییی خیلی حرصمو در میارههه حیف که مریضی وگرنه نشون میدادم لجبازی واقعی چیه....
از زبان ا.ت:
خیلی دلم میخواست بدونم چی میخواد بگه اصن برای چی اومده بود ژاپن برای همین لجبازی میکردم. داشت ناهار درست میکرد منم نشسته بودم داشتم فکر میکردم که گفت:
کوک: به چی فکر میکنی؟
ا.ت: هان؟ هیچی
کوک: دروغ نگو
ا.ت: نه بابا
کوک: بیخیال بیا ناهار بخوریم
ا.ت: باش
رفتم نشستم تا خواستم یه قاشق از غذا بخورم فهمیدم نمیتونم به خاطر مریضیم یهو متوجه ی نگاه کوک شدم یه نگاه سمی و تهدید آمیز، گفت:
کوک: ببین اون غذا رو تا تهش میخوری اصن هم به اون فکری که تو سرت هست فکر نکن🤨
ا.ت: نه بابا دارم میخورم 😅
کوک: آره جون عمت . اون غذا رو تا تهش میخوری😏
ا.ت: اصن نمیخورم میخوای چیکار کنی مثلا؟😝
کوک: خودت خواستی🙂
یهو کوک اومد دستو پاهامو محکم بست انقدر محکم بسته بود خون به پاهام نمیرسید مجبور شدم بخورم چون گفت تا غذاتو تموم نکنی بازت نمیکنم. بعد از اینکه خوردم دستو پاهامو باز کرد میزو جمع کردم و رفتم نشستم سریالمو ببینم اسم سریال خواستگاری تجاری بود کوکم اومد نشست و سرشو تو گوشی کرد یهو صحنه دار شد( کثافتای منحرفی که اون قسمتو دیدن اعلام حضور کنن یادم نمیاد کدوم قسمت بود همون قسمتی که باهم رفتن تو تخت....😈) همون موقع هم سرشو آورد بالا منم قرمز شدم سریع زدم یه کانال دیگه راز بقا بعد خواستم جو رو عوض کنم گفتم:
ا.ت: آخی این سوسکه رو نگاه صورتیه😅
کوک: جنابعالی از کی تا حالا علاقه به سوسک پیدا کردی؟ اگه میخوای برات بگیرم 😏
ا.ت: هر هر هر خندیدم 😑
کوک: بزن همون کانال دیگه برای چی عوض کردی 😌
ا.ت: دستم خورد کی گفته اصن من کانال رو عوض کردم الان میزنم همونجا 😒
برای اینکه ضایع نشم زدم همون کانال دعا میکردم فسق و فجورشون تموم شده باشه اما از شانس گهی که دارم تازه شروع کرده بودن کوکم از خدا خواسته گوشیشو انداخته بود اونور با دقت داشت نگاه میکرد...
کوک: ووهین کیه دیگه؟ 🤨
ا.ت: وایسا ببینم تو مگه ووهین نیستی 😳
کوک: نخیر من کوکم😒
ا.ت: تو اینجا چی میکنی 😕
کوک: بعدا میگم برای یه موضوعی اومدم اینجا که با جنازت روبرو شدم 🙁
ا.ت: چی میخوای بهم بگی تو که از من دلخور بودی فکر نکنم چیزی هم باشه که بخوایم به هم بگیم😒
کوک: فعلا پاشو داروهاتو بخور بعدا میگم😌
ا.ت: اوففففف ولم کن دیگههههه😫
از زبان کوک:
باهام لجبازی میکرد مجبور شدم بقلش کنم بقلش کردم بردم رو کاناپه در اتاقشم قفل کردم نره اونجا که گفت:
ا.ت: مثل اینکه رو دنده ی راست وایسادی
کوک: میدونستی خیلی حرف میزنی؟
ا.ت: آره همین الان تو گفتی
فقط گذاشتنش واسه زبون درازی. دستو پاهاشو بستم داروهاشو به زور کردم دهنش واییی خیلی حرصمو در میارههه حیف که مریضی وگرنه نشون میدادم لجبازی واقعی چیه....
از زبان ا.ت:
خیلی دلم میخواست بدونم چی میخواد بگه اصن برای چی اومده بود ژاپن برای همین لجبازی میکردم. داشت ناهار درست میکرد منم نشسته بودم داشتم فکر میکردم که گفت:
کوک: به چی فکر میکنی؟
ا.ت: هان؟ هیچی
کوک: دروغ نگو
ا.ت: نه بابا
کوک: بیخیال بیا ناهار بخوریم
ا.ت: باش
رفتم نشستم تا خواستم یه قاشق از غذا بخورم فهمیدم نمیتونم به خاطر مریضیم یهو متوجه ی نگاه کوک شدم یه نگاه سمی و تهدید آمیز، گفت:
کوک: ببین اون غذا رو تا تهش میخوری اصن هم به اون فکری که تو سرت هست فکر نکن🤨
ا.ت: نه بابا دارم میخورم 😅
کوک: آره جون عمت . اون غذا رو تا تهش میخوری😏
ا.ت: اصن نمیخورم میخوای چیکار کنی مثلا؟😝
کوک: خودت خواستی🙂
یهو کوک اومد دستو پاهامو محکم بست انقدر محکم بسته بود خون به پاهام نمیرسید مجبور شدم بخورم چون گفت تا غذاتو تموم نکنی بازت نمیکنم. بعد از اینکه خوردم دستو پاهامو باز کرد میزو جمع کردم و رفتم نشستم سریالمو ببینم اسم سریال خواستگاری تجاری بود کوکم اومد نشست و سرشو تو گوشی کرد یهو صحنه دار شد( کثافتای منحرفی که اون قسمتو دیدن اعلام حضور کنن یادم نمیاد کدوم قسمت بود همون قسمتی که باهم رفتن تو تخت....😈) همون موقع هم سرشو آورد بالا منم قرمز شدم سریع زدم یه کانال دیگه راز بقا بعد خواستم جو رو عوض کنم گفتم:
ا.ت: آخی این سوسکه رو نگاه صورتیه😅
کوک: جنابعالی از کی تا حالا علاقه به سوسک پیدا کردی؟ اگه میخوای برات بگیرم 😏
ا.ت: هر هر هر خندیدم 😑
کوک: بزن همون کانال دیگه برای چی عوض کردی 😌
ا.ت: دستم خورد کی گفته اصن من کانال رو عوض کردم الان میزنم همونجا 😒
برای اینکه ضایع نشم زدم همون کانال دعا میکردم فسق و فجورشون تموم شده باشه اما از شانس گهی که دارم تازه شروع کرده بودن کوکم از خدا خواسته گوشیشو انداخته بود اونور با دقت داشت نگاه میکرد...
۱۱.۶k
۲۸ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.