ʟᴏᴠᴇ ɪɴ ᴛʜᴇ ʟɪʙʀᴀʀʏ: ᴘᴀʀᴛ 3
از اون روز به بعد جیمین هر روز به بهانه ی دیدن اون دختر به کتاب خانه میرفت و ازش درخواست میکرد تا کتاب هایی رو به سلیقه ی خودش بهش معرفی کنه و دخترک هم با عشق این کار رو انجام میداد چون اون هم جیمین رو دوست داشت اما هیچ کدومشون از احساساتشون به هم دیگه نمیگفتن تا اینکه یه روز جیمین تصمیم میگیره به جای انتظار بیشتر بره و احساساتش رو به اون دختر ابراز کنه اما ... .
دنیای نامرد این فرصت رو ازش میگیره و جیمین در حالی که داشت میرفت پیش دختر مورد علاقش به طرز وحشتناکی تصادف میکنه و میمیره .
ویو ا/ت :
الان نزدیک به یه هفته هست که جیمین نیومده اینجا و من نگرانشم چون این اواخر هر روز میومد پیشم و این واقعا برام عجیبه . دیگه دلم طاقت نیاورد و تصمیم گرفتم برم پیشش . ولی من که نمیدونستم اون کجاست حتی شمارش هم نداشتم . اما یهو یادم اومد که شماره ی دوست صمیمیش رو دارم [ نامی قبلا چندین بار به ا/ت برای اینکه درمورد چند تا کتاب ازش راهنمایی بگیره زنگ زده بوده ] خب حالا به چه بهانه ای زنگ بزنم به نامجون ؟ بهش چی بگم ؟ واقعا نمیدونستم چیکار دارم میکنم یه جورایی یه احساس بدی بهم القا میشد و اصلا حس خوبی نداشتم ... .
# : الو . سلام ا/ت [ صدای به شدت گرفته ]
+ سلام نامی چطوری ؟ سرما خوردی ؟ [ صداش و دستاش داره میلرزه و استرس داره ]
# : [ بغض میکنه ] کاشکی از سرما خوردگی صدام گرفته بود ا/ت
+ : پس ... چ .. چی ... شده ؟
# : [گریه] جیمیننن
+ ج..ج..جیمین چی شده ؟ حالش خ.خوبه ؟
# : ا/ت جیمین مرددد [ گریه شدید]
+ : اینجوری شوخی نکن با من [ خنده ی تلخ ]
# : کاش همه ی اینا شوخی بود . بهترین دوستم مرد [ گریه ]
ا/ت ویو :
اینو که گفت پاهام سست شد و افتادم کف زمین اشکام بی اختیار میریختن . واقعا پسر مورد علاقم رفته بود ؟ قبل از اینکه بهش بگم عاشقشم ؟ این زیادی نامردی بود حداقل برای من . نمیتونستم باور کنم که اون مرده . بدنم داشت میلرزید . من تمام کسایی که داشتم و نداشتم رو از دست داده بودم فکر کردم که باهم دوست شدیم اما به همین زودی منو ول کرد و رفت ... .
+ نامجون ؟ الان جیمین کجاست ؟ میشه بهم بگی قبرش کجاست . میخوام برم پیشش که یه وقت نترسه :)
# : ا/ت اون ظاهرا روبروی خونشون تصادف میکنه و مادر و پدرش هم سریع میارنش خونه که زیر نظر دکتر تخصصی باشه ولی تا یک ساعت پیش مادرش میگفت تموم کرده و قراره کاراش رو بکنیم برای اینکه انتقالش بدیم به سرد خونه ولی فکر میکنم هنوز هم خونه باشه .
+ : میشه یه بار دیگه به مادرش زنگ بزنی و بگی چی کار کردن ؟ [ بغض ]
# : ا/ت ، بیچاره مادر و پدرش اصلا حال خوشی نداشتن تازه همین هم به زور به من گفتن که چی شده
+ : خب حداقل میتونی آدرس خونشون رو به من بدی ؟ لطفاً ... [ گریه ]
# : [ آدرس رو میده ]
ویو ا/ت :
با تمام سرعتم رفتم به سمت آدرسی که نامجون بهم داده بود . بلند بلند گریه میکردم و اصلا حال خوبی نداشتم وقتی که رسیدم در زدم و ظاهراً مادرش در رو باز کرد ... .
پ.ج : سلام خانم جوان [ بغض ]
ا/ت : سلام . میشه بزارید جیمین رو ببینم اگه هنوز اینجاست لطفا [ گریه ]
پ.ج : دخترم نسبت خاصی با جیمین داری ؟ [ بغض ]
ا/ت : من یکی از دوستای جیمین هستم . فقط لطفاً اگه نبردنش بزارید برای آخرین بار ببینمششش [ گریه شدید ]
ویو ا/ت :
پدر جیمین رو برای اولین بار بود که میدیدم خیلی حالش بد بود . از جلوی در رفت کنار که یعنی بهم اجازه ی ورود داده بود . منم وارد شدم . پدرش به اتاقی که انتهای راهروی خونشون بود اشاره کرد که یعنی نشون میداد اونجا اتاق جیمینه . به سمت راهرو حرکت کردم که متوجه شدم یه خانم روی کاناپه افتاده . سرمو برگردوندم سمت پدر جیمین و سوالی نگاش کردم که ... .
پ.ج : خانم جوان ایشون همسرم هستن . از شدت گریه و ناراحتی اینجوری شده . دکترای پسرم وقتی که دیدن حالش خیلی بده و حتی ممکنه سکته بکنه بهش آرام بخش تزریق کردن تا یکم آروم بگیره ... .
ویو ا/ت :
تلخ نگاش کردم . واقعا ناراحت بودم هم ناراحت خانواده جیمین و هم ناراحت خود جیمین . فکر میکردم یه یه علاقه هایی به جیمین دارم ولی نه تا این حد . وارد اتاق جیمین شدم و در رو پشتم بستم ... .
حمایت ؟ :)
نظرتون رو کامنت کنید بیبی توت فرنگیا 🍓
دنیای نامرد این فرصت رو ازش میگیره و جیمین در حالی که داشت میرفت پیش دختر مورد علاقش به طرز وحشتناکی تصادف میکنه و میمیره .
ویو ا/ت :
الان نزدیک به یه هفته هست که جیمین نیومده اینجا و من نگرانشم چون این اواخر هر روز میومد پیشم و این واقعا برام عجیبه . دیگه دلم طاقت نیاورد و تصمیم گرفتم برم پیشش . ولی من که نمیدونستم اون کجاست حتی شمارش هم نداشتم . اما یهو یادم اومد که شماره ی دوست صمیمیش رو دارم [ نامی قبلا چندین بار به ا/ت برای اینکه درمورد چند تا کتاب ازش راهنمایی بگیره زنگ زده بوده ] خب حالا به چه بهانه ای زنگ بزنم به نامجون ؟ بهش چی بگم ؟ واقعا نمیدونستم چیکار دارم میکنم یه جورایی یه احساس بدی بهم القا میشد و اصلا حس خوبی نداشتم ... .
# : الو . سلام ا/ت [ صدای به شدت گرفته ]
+ سلام نامی چطوری ؟ سرما خوردی ؟ [ صداش و دستاش داره میلرزه و استرس داره ]
# : [ بغض میکنه ] کاشکی از سرما خوردگی صدام گرفته بود ا/ت
+ : پس ... چ .. چی ... شده ؟
# : [گریه] جیمیننن
+ ج..ج..جیمین چی شده ؟ حالش خ.خوبه ؟
# : ا/ت جیمین مرددد [ گریه شدید]
+ : اینجوری شوخی نکن با من [ خنده ی تلخ ]
# : کاش همه ی اینا شوخی بود . بهترین دوستم مرد [ گریه ]
ا/ت ویو :
اینو که گفت پاهام سست شد و افتادم کف زمین اشکام بی اختیار میریختن . واقعا پسر مورد علاقم رفته بود ؟ قبل از اینکه بهش بگم عاشقشم ؟ این زیادی نامردی بود حداقل برای من . نمیتونستم باور کنم که اون مرده . بدنم داشت میلرزید . من تمام کسایی که داشتم و نداشتم رو از دست داده بودم فکر کردم که باهم دوست شدیم اما به همین زودی منو ول کرد و رفت ... .
+ نامجون ؟ الان جیمین کجاست ؟ میشه بهم بگی قبرش کجاست . میخوام برم پیشش که یه وقت نترسه :)
# : ا/ت اون ظاهرا روبروی خونشون تصادف میکنه و مادر و پدرش هم سریع میارنش خونه که زیر نظر دکتر تخصصی باشه ولی تا یک ساعت پیش مادرش میگفت تموم کرده و قراره کاراش رو بکنیم برای اینکه انتقالش بدیم به سرد خونه ولی فکر میکنم هنوز هم خونه باشه .
+ : میشه یه بار دیگه به مادرش زنگ بزنی و بگی چی کار کردن ؟ [ بغض ]
# : ا/ت ، بیچاره مادر و پدرش اصلا حال خوشی نداشتن تازه همین هم به زور به من گفتن که چی شده
+ : خب حداقل میتونی آدرس خونشون رو به من بدی ؟ لطفاً ... [ گریه ]
# : [ آدرس رو میده ]
ویو ا/ت :
با تمام سرعتم رفتم به سمت آدرسی که نامجون بهم داده بود . بلند بلند گریه میکردم و اصلا حال خوبی نداشتم وقتی که رسیدم در زدم و ظاهراً مادرش در رو باز کرد ... .
پ.ج : سلام خانم جوان [ بغض ]
ا/ت : سلام . میشه بزارید جیمین رو ببینم اگه هنوز اینجاست لطفا [ گریه ]
پ.ج : دخترم نسبت خاصی با جیمین داری ؟ [ بغض ]
ا/ت : من یکی از دوستای جیمین هستم . فقط لطفاً اگه نبردنش بزارید برای آخرین بار ببینمششش [ گریه شدید ]
ویو ا/ت :
پدر جیمین رو برای اولین بار بود که میدیدم خیلی حالش بد بود . از جلوی در رفت کنار که یعنی بهم اجازه ی ورود داده بود . منم وارد شدم . پدرش به اتاقی که انتهای راهروی خونشون بود اشاره کرد که یعنی نشون میداد اونجا اتاق جیمینه . به سمت راهرو حرکت کردم که متوجه شدم یه خانم روی کاناپه افتاده . سرمو برگردوندم سمت پدر جیمین و سوالی نگاش کردم که ... .
پ.ج : خانم جوان ایشون همسرم هستن . از شدت گریه و ناراحتی اینجوری شده . دکترای پسرم وقتی که دیدن حالش خیلی بده و حتی ممکنه سکته بکنه بهش آرام بخش تزریق کردن تا یکم آروم بگیره ... .
ویو ا/ت :
تلخ نگاش کردم . واقعا ناراحت بودم هم ناراحت خانواده جیمین و هم ناراحت خود جیمین . فکر میکردم یه یه علاقه هایی به جیمین دارم ولی نه تا این حد . وارد اتاق جیمین شدم و در رو پشتم بستم ... .
حمایت ؟ :)
نظرتون رو کامنت کنید بیبی توت فرنگیا 🍓
۱.۳k
۱۱ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.