چندپارتی از یونگی وقتی دوستت داره ولی از دستش فرار کردی
پارت ۲
توی جاده جنگلی پشت عمارت یونگی بودم که یکی خودشو انداخت جلوی ماشین،پامو فشار دادم روی ترمز و ماشین با صدای بدی وایساد
یه دختر بود اما موهاش جلوی صورتشو گرفته بود
وقتی سرشو اورد بالا با دیدن صورتش یه لحظه جا خوردم
ا/ت اینجا چیکار میکنه نکنه فرار میکنه
با دویدن ا/ت از فکر در اومدم میخواستم برم دنبالش که پاش پیچ خورد و افتاد روی زمین کمکش کردم بلند شه و سوار ماشین کردمش...
ا/ت:تروخدا بزار برم(با بغض)
تهیونگ:نمیشه
ا/ت:اخه چرا نمیشه ها،مگه من حق زندگی ندارم ها،چرا ولم نمیکنین(با داد و بغض)
تهیونگ:گفتم نمیشه،تو به فکر ارزوهاتی من به فکر دوستمم
ا/ت:پس زندگی من چی میشه(با بغض)
تهیونگ: ......
»پایان فلش بک«
ویو نویسنده:با قدم های اروم اما سرشار از اعصبانیت به سمت عروسک سرکشش رفت، نمیدونست بار چندمه که داره فرار میکنه اما هر بارم که تنبیه میشد بازم فرار میکرد البته دروغ بود اگه میگفت سرکش بودنش رو دوست نداره اتفاقا یونگی عاشق همین اخلاقش شده بود،اینکه هر بار که زمین میخورد بازم پا میشد،اما این سری فرق میکرد باید یه کاری میکرد که دیگه فرار نکنه،باید یه کاری میکرد که خودش میفهمید دیگه نمیتونه جایی بره،پس خیلی اروم مچ دستش رو مهار و به سمت عمارت رفت...
از پله ها به ارومی بالا رفت،همین ارامشش ا/ت رو می ترسوند تا به اتاق یونگی رسیدن وقتی رفتن داخل اتاق یونگی در رو بست و برگشت سمت ا/ت که سرش پایین بود...
یونگی:بار چندمه ها؟
ا/ت:.......
یونگی:گفتم بار چندمه؟(با داد)
ا/ت که تا الان که به زور خودشو نگه داشته بود گریه نکنه نتونست و با داد یونگی حرف و گریه اش مخلوط شد...
ا/ت:ن...نمیدونم(با گریه)
یونگی:اما من میدونم بار هفتمه هفتم
میدونی چرا ،چون هر دفعه که به خیال خودت برای زندگی کردن پاتو از این عمارت بیرون میزاری من میمیرم و زنده میشم(با داد)
چی برات کم میزارم ها(با داد)
از غذای خوب و خوشمزه بگیر تا لباسای مارک دار تنت(با داد)
اصلا فکر کردی وقتی از این اینجا بری میخوای بری کجا(با داد)
ا/ت:اما.......من هیچکدوم.......اینا رو......نمیخوام(با گریه و صدای اروم)
یونگی:چی؟
یه دفعه ا/ت سرشو بلند کرد و عین خود یونگی توی چشماش نگاه کرد و با گریه داد زد گفت
ا/ت:نمیخوام(با گریه و داد)
گفتم نمیخوام(با گریه و داد)
نه خودتو(با گریه و داد)
نه پولتو(با گریه و داد)
نه لباسای مارک دارتو(با گریه و داد)
یونگی دوتا شونهی ا/ت رو توی دستش میگره و فشار میده و با رگ های متورم شده و چشمای به خون نشسته میگه....
یونگی:پس چی میخوای ها(با عربده)
میخوای بری بار پیش بابات(با عربده)
میخوای بری جایی که باباتم تو رو نخواست(با عربده)
اگه من نبودم معلوم نبود تو رو به کی فروخته بود تا الان(با عربده)
شرطا:۴۰ لایک و ۸۰ کامنت
توی جاده جنگلی پشت عمارت یونگی بودم که یکی خودشو انداخت جلوی ماشین،پامو فشار دادم روی ترمز و ماشین با صدای بدی وایساد
یه دختر بود اما موهاش جلوی صورتشو گرفته بود
وقتی سرشو اورد بالا با دیدن صورتش یه لحظه جا خوردم
ا/ت اینجا چیکار میکنه نکنه فرار میکنه
با دویدن ا/ت از فکر در اومدم میخواستم برم دنبالش که پاش پیچ خورد و افتاد روی زمین کمکش کردم بلند شه و سوار ماشین کردمش...
ا/ت:تروخدا بزار برم(با بغض)
تهیونگ:نمیشه
ا/ت:اخه چرا نمیشه ها،مگه من حق زندگی ندارم ها،چرا ولم نمیکنین(با داد و بغض)
تهیونگ:گفتم نمیشه،تو به فکر ارزوهاتی من به فکر دوستمم
ا/ت:پس زندگی من چی میشه(با بغض)
تهیونگ: ......
»پایان فلش بک«
ویو نویسنده:با قدم های اروم اما سرشار از اعصبانیت به سمت عروسک سرکشش رفت، نمیدونست بار چندمه که داره فرار میکنه اما هر بارم که تنبیه میشد بازم فرار میکرد البته دروغ بود اگه میگفت سرکش بودنش رو دوست نداره اتفاقا یونگی عاشق همین اخلاقش شده بود،اینکه هر بار که زمین میخورد بازم پا میشد،اما این سری فرق میکرد باید یه کاری میکرد که دیگه فرار نکنه،باید یه کاری میکرد که خودش میفهمید دیگه نمیتونه جایی بره،پس خیلی اروم مچ دستش رو مهار و به سمت عمارت رفت...
از پله ها به ارومی بالا رفت،همین ارامشش ا/ت رو می ترسوند تا به اتاق یونگی رسیدن وقتی رفتن داخل اتاق یونگی در رو بست و برگشت سمت ا/ت که سرش پایین بود...
یونگی:بار چندمه ها؟
ا/ت:.......
یونگی:گفتم بار چندمه؟(با داد)
ا/ت که تا الان که به زور خودشو نگه داشته بود گریه نکنه نتونست و با داد یونگی حرف و گریه اش مخلوط شد...
ا/ت:ن...نمیدونم(با گریه)
یونگی:اما من میدونم بار هفتمه هفتم
میدونی چرا ،چون هر دفعه که به خیال خودت برای زندگی کردن پاتو از این عمارت بیرون میزاری من میمیرم و زنده میشم(با داد)
چی برات کم میزارم ها(با داد)
از غذای خوب و خوشمزه بگیر تا لباسای مارک دار تنت(با داد)
اصلا فکر کردی وقتی از این اینجا بری میخوای بری کجا(با داد)
ا/ت:اما.......من هیچکدوم.......اینا رو......نمیخوام(با گریه و صدای اروم)
یونگی:چی؟
یه دفعه ا/ت سرشو بلند کرد و عین خود یونگی توی چشماش نگاه کرد و با گریه داد زد گفت
ا/ت:نمیخوام(با گریه و داد)
گفتم نمیخوام(با گریه و داد)
نه خودتو(با گریه و داد)
نه پولتو(با گریه و داد)
نه لباسای مارک دارتو(با گریه و داد)
یونگی دوتا شونهی ا/ت رو توی دستش میگره و فشار میده و با رگ های متورم شده و چشمای به خون نشسته میگه....
یونگی:پس چی میخوای ها(با عربده)
میخوای بری بار پیش بابات(با عربده)
میخوای بری جایی که باباتم تو رو نخواست(با عربده)
اگه من نبودم معلوم نبود تو رو به کی فروخته بود تا الان(با عربده)
شرطا:۴۰ لایک و ۸۰ کامنت
۴۱.۷k
۲۷ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۰۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.