part7
#part7
مجید-باتینا چندتا ازدوستامو
یکی از دوستای تینا رفتیم
شهربازی
ولی من اصلا نمیتونستم یلحضم
بیخیال دستم بشم
اخه یعنی پی باید با مامانم حرف بزنم
توهمین فکرا بودم که یهو تبسم و دیدم
تینا-بابچه ها کلی خوش میگذروندیم
تو کافه نشسته بودیم
که یهو تبسم وترنم ودیدم
خودمو زدم به او راه که ندیدمشون
ولی اومدن نزدیک تر
تبسم-سلام اقای رضوی
مجید-سلام تبسم خانم بودید دیگه
تبسم-بله
ایشونم خواهرم ترنم هستن
مجید-خوشبختم نمیدونم چرا شما دوخواهر هم اسماتون
هم قیافتون بشدت برام اشناس
ترنم-ازب س اومدیم باهاون عکس گرفتیم
مجید -بله حما
تبسم- ببیخشد میشه یه عکس بگیریم
بدما دیگه مزاحمتون نشیم
کجید-حتما
نمی دوم چرا تبسم و تینا اینهمه بهم نگاه میکردن
چرا همچی اینهمه واسم عجیبه
چرا چیزی نمی فهمم
چرا باید تبسم و تو خواب ببینم
چرا برام اینهمه اشناس اخه چرا
بعداز چند ساعت رفتیم خونه
دیر وقت مامانم خواب بود
نتونستم باهاش حرف بزنم
بزار بمونه برای فردا
فردا صبح:
مجید-مامان میشه باهات حرف بزنم خصوصیه
توران-باش بگو ببینم
مجید-مامان من قبلا دست چپم شکسته بود
توران-با ندین این سوال
انگار اب جوش ریخت روم
دستت نه چطور مگه
مجید-کاجرارو براش تعریف کردم
توران-نه مادر چه بدونم
شاید دکتر اشتباه کرده
به یه دکتر دیگه نشون بده
مجید-باش مرسی
چندروز بعد
مجید:
شب دیر وقت از استدیو داشتم برمیگشتم
هنوزم نتونستم قضیه ی دستم رو
باتبسم فراموش کنم
چرا تبسم هروقت منو میبینه یه غم هجیبی
توچشاش
چرا هم مامان هم تینا
با شنیدن سوالاتم کپ کردن
اخه چه دلیلی میتوه داشته باشه؟
احساس میکنم یه نقطه تاریک تو زندگیم
وجود داره که من ازش بیخبرم
رسیدم خونه و گرفتم خوابیدم
#نقطه_تاریک_زندگیم
#مجید_رضوی
#رمان
مجید-باتینا چندتا ازدوستامو
یکی از دوستای تینا رفتیم
شهربازی
ولی من اصلا نمیتونستم یلحضم
بیخیال دستم بشم
اخه یعنی پی باید با مامانم حرف بزنم
توهمین فکرا بودم که یهو تبسم و دیدم
تینا-بابچه ها کلی خوش میگذروندیم
تو کافه نشسته بودیم
که یهو تبسم وترنم ودیدم
خودمو زدم به او راه که ندیدمشون
ولی اومدن نزدیک تر
تبسم-سلام اقای رضوی
مجید-سلام تبسم خانم بودید دیگه
تبسم-بله
ایشونم خواهرم ترنم هستن
مجید-خوشبختم نمیدونم چرا شما دوخواهر هم اسماتون
هم قیافتون بشدت برام اشناس
ترنم-ازب س اومدیم باهاون عکس گرفتیم
مجید -بله حما
تبسم- ببیخشد میشه یه عکس بگیریم
بدما دیگه مزاحمتون نشیم
کجید-حتما
نمی دوم چرا تبسم و تینا اینهمه بهم نگاه میکردن
چرا همچی اینهمه واسم عجیبه
چرا چیزی نمی فهمم
چرا باید تبسم و تو خواب ببینم
چرا برام اینهمه اشناس اخه چرا
بعداز چند ساعت رفتیم خونه
دیر وقت مامانم خواب بود
نتونستم باهاش حرف بزنم
بزار بمونه برای فردا
فردا صبح:
مجید-مامان میشه باهات حرف بزنم خصوصیه
توران-باش بگو ببینم
مجید-مامان من قبلا دست چپم شکسته بود
توران-با ندین این سوال
انگار اب جوش ریخت روم
دستت نه چطور مگه
مجید-کاجرارو براش تعریف کردم
توران-نه مادر چه بدونم
شاید دکتر اشتباه کرده
به یه دکتر دیگه نشون بده
مجید-باش مرسی
چندروز بعد
مجید:
شب دیر وقت از استدیو داشتم برمیگشتم
هنوزم نتونستم قضیه ی دستم رو
باتبسم فراموش کنم
چرا تبسم هروقت منو میبینه یه غم هجیبی
توچشاش
چرا هم مامان هم تینا
با شنیدن سوالاتم کپ کردن
اخه چه دلیلی میتوه داشته باشه؟
احساس میکنم یه نقطه تاریک تو زندگیم
وجود داره که من ازش بیخبرم
رسیدم خونه و گرفتم خوابیدم
#نقطه_تاریک_زندگیم
#مجید_رضوی
#رمان
۲.۸k
۱۸ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.